جدول جو
جدول جو

معنی خبرعه - جستجوی لغت در جدول جو

خبرعه
(خَ رَ عَ)
سخن چینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خبرچینی. نمامی. (از متن اللغه) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبره
تصویر خبره
متخصص، کارشناس، خبرت
فرهنگ فارسی عمید
(خَ بَ ریْ یَ)
مقابل انشائیه.
- جملۀ خبریه، جملۀ خبریه جمله ای است که قابل تصدیق و تکذیب باشد. چون زید رفت، علی آمد، حسین کتاب دارد. رجوع به جملۀ خبری شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یُءْ)
شکافتن چیزی را و بریدن آنرا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پاره پاره کردن. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دِهْ)
پیغام آور. پیغام آورنده، آنکه خبر دهد. آنکه حادثه ای را دیده و نقل کند. آنکه حادثه ای را بدیگران رساند:
خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا
که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار.
فرخی.
آن خبرده مرا تضرع کرد
که مرو مر مرا بزی و بمان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
دانش. آگاهی. بصیرت. (از معجم الوسیط) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ رَ)
زمینی که در آن گیاه سدر روید. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ رَ)
آبی است از آن بنی ثعلبهین سعد از حمی (قرقگاه) ربذه، نام چاهی است از آن اشجع نزد این آب، نام نخستین علامت این قرقگاه (قرقگاه ربذه) از طرف مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خبره
تصویر خبره
آگاهی یافتن، معرفت پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبره
تصویر خبره
((خِ یا خُ رِ))
دانستن حقیقت و کنه چیزی را، آگاه، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبره
تصویر خبره
کارشناس، زبردست
فرهنگ واژه فارسی سره
آزموده، آگاه، استاد، بصیر، خبیر، زبردست، کارآمد، کاردان، کارکشته، کارشناس، ماهر، متخصص، مطلع
متضاد: تازه کار، ناآزموده
فرهنگ واژه مترادف متضاد