جدول جو
جدول جو

معنی خبراء - جستجوی لغت در جدول جو

خبراء(خَ)
توشه دان بزرگ. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از البستان) (از اقرب الموارد). ج، خبراوات، خباری ̍، خباری، خبار، اشتری که به زیادی شیر امتحان شده است. (از متن اللغه) ، زمینی که آب در آن جمع میشود. غدیر. آبگیر. (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، درخت زاری که در درون باغی باشد. و در آن تا ماههای گرم تابستان آب باقی بماند. (از متن اللغه) (معجم البلدان یاقوت) ، منبع آب در حول ریشه سدر. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خبراء
جمع خبیر
تصویری از خبراء
تصویر خبراء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زَ)
جایی است نزدیک تیماء. (منتهی الارب). نام بقعه ای است. (ناظم الاطباء). یاقوت آرد: موضعی است در بادیه الشام نزدیک تیماء. در فتوح ایام ابوبکر از این موضع ذکری رفته است. (از معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام اسب عدی بن جبله بن عرکی است. (منتهی الارب)
نام اسب قطبه قینی بن زید است. (منتهی الارب)
نام اسب سالم بن عدی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ ثَ)
جمع واژۀ خثیر و خثیر النفس به معنی شوریده دل است. (از معجم الوسیط) (متن اللغه).
- قوم خثراء الانفس، مردم بهم آمیخته از هرجنس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
گویند کوهی است در شعر ابی ذؤیب. (مراصد الاطلاع). و گفته اند درختی است
لغت نامه دهخدا
(خَ)
گوش که نرمۀ آن شکافته باشد، بز شکافته گوش که شکاف گوش آن نه درازا باشد نه پهنا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخضر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به اخضر در این لغت نامه شود. ج، خضر:
در خاک چه زر ماند و چه سنگ ترا گور
چه زیر گریجی و چه در خانه خضراء.
ناصرخسرو.
ای گنبد گردندۀ بی روزن خضراء
با قامت فرتوتی و باقوت برنا.
ناصرخسرو.
حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است
که چو ترکانش تتق رومی و خضراء بتنید.
خاقانی.
گهی مانندۀ خنگی لگام از سر فروکنده
شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضراء.
مسعودسعد سلمان.
وگر تنگ آید از مشکوی خضراء
چو خضر آهنگ سازد سوی صحراء.
نظامی.
چو بیرون رفت از آن میدان خضراء
رکاب افشاند از صحرا بصحراء.
نظامی.
- چرخ خضراء، کنایه از آسمان است:
خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش
هفت چشم چرخ خضراء برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
- سپهر خضراء، آسمان:
لشکرکش تو سپهر خضراء
گیسوی تو چتر و غمزه طغراء.
نظامی.
- قبۀ خضراء، کنایه از آسمان است:
خاک بفرمان تودارد سکون
قبۀ خضراء تو کنی بیستون.
نظامی.
- گنبد خضراء، کنایه از آسمانست:
بررس که کردگار چرا کرده ست
این گنبد مدور خضراء را.
ناصرخسرو.
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضراء شود ز غبرا.
ناصرخسرو.
ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین
در او پدید شده شکل گنبد خضراء.
مسعودسعد سلمان
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آسمان. (منتهی الارب) :
می چون شفق صفرازده مستان چو شب سودازده
و آتش درین خضراء زده دستی که حمرا داشته.
خاقانی.
، سواد قوم و معظم ایشان، تره های سبز، مانند گندنا و جز آن، فواکه مانند سیب و امرود و جز آن. ج، خضراوات، لشکرگران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح، دول سبز گشته از آب کشی، کبوتران اهلی. (منتهی الارب) ، سبزی. (یادداشت بخط مؤلف) :
رویش طغرای سعد رأیش خضرای فتح
اینت مبارک همای آنت همایون فلک.
خاقانی.
باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا باشدت حیات ز خضرای آسمان.
خاقانی.
ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن
نقشهایی که در او خیره بماند ابصار.
سعدی.
، سبزه میدان. سبزمیدان. (یادداشت بخط مؤلف) ، (اصطلاح محدثان) جامه ای را گویند که در آن خطهای سبز باشد کما فی تیسیر القاری ترجمه صحاح البخاری. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام شهریست به اندلس بمغرب اسپانیا که به آب محاط نیست و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء)
نام قریتی است در 639هزارگزی طهران میان مراغه و دانالو و بدانجا ایستگاه راه آهن است. (یادداشت بخط مؤلف)
نام دژیست در یمن در کوه وصاب از ناحیۀ زبید. (از معجم البلدان)
نام جایی است در یمامه و حاوی نخلستانهاست. (از معجم البلدان)
نام زمینی است متعلق به بنی عطارد. (از معجم البلدان)
نام عمارتی است به همدان. (آنندراج)
جزیره ای است بزرگ در بلاد زنگ و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صُ بَ)
جمع واژۀ صبیر. رجوع به صبیر شود
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ)
جمع واژۀ خبیث. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از قاموس) (از تاج العروس) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از البستان) (از لسان العرب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
قبّر. چکاوک. رجوع به قبر و قبره شود. ج، قبائر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ بِ رَ)
قریه ای است از قراء یمامه. بنوالحارث بن مسلمه بن عبید بدانجا میزیستندو مردم آن در صلح خالد بن ولید رضی اﷲ عنه در ایام مسیلمۀ کذاب داخل نشدند. شاعر گفته است:
یا هل بصوت و بالغبراء من أحد
ابومحمدالاسود گوید:غبراء زمینی است از بنی امری ٔ القیس از زمین یمامه. قیس بن یزید السعدی گوید:
ألا ابلغ بنی الحران أن قد حویتم
بغبراء نهباً فیه صماء مؤید
ألم یک بالسکن الدی صفت ضله
و فی الحی عنهم بالزغیقاء مقعد
و غبراء الخبیبه در شعر عبید بن الابرص آمده گوید:
أمن منزل عاف و من رسم اطلال
بکیت و هل یبکی من الشوق أمثالی
دیارهم اذ هم جمیع فاصبحت
بسابس الا الوحش فی البلد الخالی
فان یک غبراء الخبیبه اصبحت
خلت منهم و استبدلت غیر ابدالی
فقدماً اری الحی الجمیع بغبطه
بها واللیالی لا تدوم علی حال.
(معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 264 و 265)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
زمین. (منتهی الارب). ارض. و این مؤنث اغبر است و گاهی در نظم همزه ساقط شود. (غیاث) (آنندراج) ، گردآلوده. ج، غبر، کبک ماده، زمین درخت ناک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
اسب قیس بن زهیر. (منتهی الارب) ، اسب قدامه بن مصار. (منتهی الارب) ، اسب حمل بن بدر. (منتهی الارب).
- یوم داحس و الغبراء، و هو لعبس علی فزاره و ذبیان و بقیت الحرب مده مدیده بسبب هذین الفرسین و قصتهما مشهوره. (مجمع الامثال ص 764). مؤلف عقدالفرید آرد: ابوعبیده گوید: جنگ داحس و غبراء بین طایفۀ عبس و ذبیان فرزندان بغیض بن ریت بن غطفان واقع شده و سبب تهییج آن این است که قیس بن زهیر و حمل بن بدر با هم شرطبندی کردند که داحس و غبراء کدام را بر دیگری سبقت است. داحس اسب نری متعلق به قیس بن زهیر و غبراء مادیانی متعلق به حمل بن بدر است. شرط را بر صد شتر قرار دادند و غایت مسابقه را به مقدار صد پرتاب تیر و تمرین چهل شب قرار دادند. پس از چهل شب تمرین دو اسب را بمیدان آوردند. طرف دیگر میدان دره هایی قرار داشت پس حمل بن بدر (که مالک اسب ماده بود) جوانانی را در دره بکمین گذاشت، و قرار بر این شد که هر آنگاه که داحس بدانجا رسید و بر اسب دیگر سبقت داشته باشد راه را بر او سد کنند. عبیده گوید: پس اسبها را براه انداختند و آن دو حاضر شدند، ماده (غبراء) از نر (داحس) پیشی گرفت آنگاه حمل بن بدر گفت: یا قیس ! من مسابقه را بردم قیس جواب داد: رویداً یعدوان الجدد الی الوعث و ترشح اعطاف الفحل. ابوعبیده گوید: فلما اوغلا فی الجدد و خرجا الی الوعث برز داحس عن الغبراء. پس قیس گفت: جزی المذکیات غلاء. پس آن ضرب المثل گردید. چون که داحس مشرف بهدف و نزدیک به جوانان رسید، جوانان بر روی وی پریدند و او را از هدف بازداشتند. در این باره قیس بن زهیر گوید:
و ما لا قیت من حمل بن بدر
واخوته علی ذات الاضاد
هم فخروا علی بغیر فخر
و ردوا دون غایته جوادی.
جنگ و کینه مابین عبس و ذبیان دو پسر بغیض از اینجا در گرفت و مدت چهل سال بطول انجامید، در این مدت چهارپایان قوم را نتاج نبود. حذیفه بن بدر پسرش مالک را نزد قیس بن زهیر گسیل داشت تا از او حق سبق طلب کند. قیس چنین گفت: کلا لا مطلتک به، و نیزه را گرفت و بر شکم او فروکرد و تهیگاهش بدرید و بسوی پدر بازگشت. پس قوم او جمع شدند و دیۀ مالک را که صد شتر ماده بود با خود بردند برخی گویند ربیع بن زیاد العبسی این دیه را به تنهائی برد، و حذیفه آن را گرفت آنگاه مردم ساکن شدند. (از عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 6 صص 17-18)
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ)
جمع واژۀ کبیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگان. (آنندراج) (غیاث اللغات) : و وی از محتشمان اهل تصوف بود (سهل بن عبداﷲ تستری) و کبرای ایشان. (کشف المحجوب). ارواح طیبۀ مشایخ طریقت و کبراء حقیقت قدس اﷲ ارواحهم. (انیس الطالبین ج 2 ص 3 نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). حواشی اسوار به افراد امراء و آحاد کبراء لشکر سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 256). و رجوع به کبیر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زن بزرگ دوش وکتف. مؤنث ازبر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (لسان العرب) ، زن موذی. از بر مذکر آن و بمعنی مرد موذی است. (اقرب الموارد) (محیط المحیط)
ناقه ای که در سیر استوار باشد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خِبْ بِ قا)
بدخوی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منه: ’امراه خبقاء’، زن بدخوی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
باد که ازراه دبر برآید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ / کِ)
ابرا. بیزار کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، به کردن از بیماری. (تاج المصادر بیهقی). از بیماری رهانیدن. بیمار را به کردن. درست کردن. شفا بخشودن. خوب کردن. آسانی بخشیدن: چون عیسی علیه السلام ابراء اکمه و ابرص کرد... (تفسیرابوالفتوح رازی) ، رها کردن مطلقاً، از بیماری به شدن. از بیماری خوش شدن.
- ابراء از دین، بیزار کردن از وام. (زمخشری). بیزار کردن از عیب و وام و مانند آن. بری کردن از..
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَبْ بو زَ)
بره در بینی اشتر کردن. (تاج المصادر بیهقی). بره (حلقه) ساختن شتر را. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابخر. تفناک، پاره پاره کردن: و او را بزخمهای پیاپی وضربهای بی محابا بخش کردند و جان او را که حشاشۀ مکرمت بود بر باد دادند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بخشیدن. عطیه کردن. عطا کردن:
همه بخش کرد آنچه بد بر سپاه
سراپرده و خیمه تخت و کلاه.
فردوسی.
چو بر گل گران بدره ها بخش کرد
همه رنگ رخسارشان رخش کرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بقنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج.
سعدی (بوستان).
، مقدر کردن. تقدیر کردن. نصیب دادن:
از آن بخش کایزد بکرده ست پیش
نه کم گردد از رنج روزی نه بیش.
اسدی.
جهاندار بخشی که کرده ست پیش
از آن بخش کمتر نگردد نه بیش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از ’ت ب ر’، ناقۀ خوش رنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خزراء
تصویر خزراء
مونث اخزر. زن تنگ چشم، زنی که بگوشه چشم نگاه کند
فرهنگ لغت هوشیار
پاک گرداندن پاوش، بیزاری جستن، به کردن، از بدهی رهاندن، از بدهی رهاندن، برداشتن پیمان، زینهاربرداشتن بیزار کردن بیزاری، به کردن از بیماری بیمار را به کردن شفا بخشودن خوب کردن آسانی بخشودن، صرف نظر کردن داین از دین خود باختیار و میل، تبرئه کردن شخصی ذمه شخص دیگر اعم از حق مالی و غیر مالی. بنابراین ابراء در فقه بمعنای وسیع تری از آنچه در حقوق بکار میرود استعمال میشود ولی بهر دو معنی ایقاع می باشد و احتیاج بقبول مدیون ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبراء
تصویر زبراء
پهن دوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبثاء
تصویر خبثاء
جمع خبیث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبراء
تصویر کبراء
جمع کبیر، بزرگان مهان، جمع کبیر بزرگان: (قربت ملوک... و کبرالله بواسطه اشعار دلفریب است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبراء
تصویر صبراء
جمع صبیر، شکیبایان، پذ رفتاران، زنهار داران نمایندگان
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اغبر کبک ماده، زمین، زمین درختناک مونث اغبر. توضیح در فارسی بدون توجه به تذکیر و تانیث استعمال شود قس حضرا حمرا علیا: باد سر خضرا ز شادی نیکخواهان ترا تا ز غم روی بداندیشان تو غبرا شود. (قطران. دیوان 73) به قیاس بایستی که اخضر و اغبر گفته شود نه خضرا و غبرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابراء
تصویر ابراء
((اِ))
بیزار کردن، بری کردن، شفا دادن، صرف نظر کردن بستانکار از طلب خویش، رهانیدن، تراشیدن قلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خضراء
تصویر خضراء
((خَ))
مؤنث اخضر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبراء
تصویر کبراء
((کُ بَ))
جمع کبیر. بزرگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابراء
تصویر ابراء
بیزاری جویی، پاک گردانی، پاوش
فرهنگ واژه فارسی سره