جدول جو
جدول جو

معنی خبرآری - جستجوی لغت در جدول جو

خبرآری
(خَ بَ)
سخن چینی. عمل خبر بردن از جایی بجایی بجهت نمامی، نمامی. غمازی. سعایت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برتری
تصویر برتری
بالاتری، رجحان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بربری
تصویر بربری
زبانی از خانوادۀ زبان های سامی - حامی که با زبان عربی مخلوط شده و قسمت عمدۀ لغات آن عربی است
نوعی نان سنتی ضخیم، این نوع نان پس از انقلاب مشروطه، به وسیلۀ قوم بربر در برخی شهرهای ایران رواج یافت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براری
تصویر براری
بریه ها، صحرا، بیابان، جمع واژۀ بریه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبرکشی
تصویر خبرکشی
خبرچینی، سخن چینی، جاسوسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبرآور
تصویر خبرآور
آنکه از کسی یا جایی خبر می آورد
فرهنگ فارسی عمید
(خَ بَ)
مستفسر. (از آنندراج). آنکه از مطلبی کسب و استفسار خبر کند:
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان.
حافظ.
، جاسوس. (از آنندراج) : منذر نعمان پسر خویش را با ده هزار سوار عرب بفرستاد و بفرمود که بمداین رو تا آن شهر که کسری ملک عجم آنجاست فرود آی و خبرگیران بفرست اگر پیش تو نیایند تو پیش مرو و اگر بیرون آیند و جنگ کنند با ایشان جنگ کن. (ترجمه طبری بلعمی).
- به خبرگیری رفتن، جاسوسی کردن: و جاسوسان به خبرگیر رفته بودند و باز آمدند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خاویار. (از دزی ج 1 ص 350)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ بَ)
عمل خبربر، عمل سخن چین. سخن چینی
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رُ تَ / تِ)
آنکه کسب خبر کند. جویندۀ خبر. رجوع به خبرجو شود.
مغز نظامی که خبرجوی تست
زنده دل از غالیۀ بوی تست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
هوشیاری. (از ناظم الاطباء). باخبری، آگاهی. اطلاع. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ کَ / کِ)
عمل خبرکش. سخن چینی. نمامی
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
آنکه کسب اطلاع از طریق خبر میکند. بازپرسندۀ خبر:
از مهرخ من شدی خبرپرس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
کسب اطلاع. عمل خبرگیر، جاسوسی. عمل جاسوس
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ)
منسوب به خبابره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ یِ)
منسوب به خبایر که بطنی از کلاع است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلغت بربری و افریقایی تگرگ را گویند. (از دزی ج 1 ص 140)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آنکه منسوب است به خبرین که قریه ای است از اعمال بست
لغت نامه دهخدا
تصویری از براری
تصویر براری
جمع بریه صحراها خشکیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبیاری
تصویر خبیاری
تازی گشته خاویار تخم ماهی مروارید سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتری
تصویر برتری
فضل، اعتلا، تفوق، رفعت، مزیت، والاتری، ارفعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبرآور
تصویر خبرآور
آنکه خبر از کسی یا جایی آورد، گل قاصد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتری
تصویر برتری
بالاتری، بلندتری، اولویت، رجحان
فرهنگ فارسی معین
((بَ بَ))
نوعی نان ایرانی گرد یا بیضی کلفت تر از تافتون با رویه معمولاً شیاردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براری
تصویر براری
((بَ))
جمع بری، صحراها، خشکی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآوری
تصویر برآوری
اجابت
فرهنگ واژه فارسی سره
جاسوس، خبرگیر، راید، منهی، نوند، پیک، قاصد، گل قاصد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جاسوس، خبرآور، خبرچین، راید، خبرجو، خبرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسب خبر، جاسوسی، خبرکشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رسالت، خبرآور، پیک، قاصد، خبرچینی، خبرکشی، جاسوسی، نمامی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از برتری
تصویر برتری
Ascendance, Excellence, Preponderance, Primacy, Superiority, Supremacy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
شخم سوم به زمانی که مزرعه برای نشا آماده شود
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از برتری
تصویر برتری
превосходство , первенство
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برتری
تصویر برتری
Vormachtstellung, Exzellenz, Übergewicht, Vorrang, Überlegenheit, Vorherrschaft
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برتری
تصویر برتری
перевага , досконалість , першість
دیکشنری فارسی به اوکراینی