جدول جو
جدول جو

معنی خباج - جستجوی لغت در جدول جو

خباج
(تَ طَءْ طُءْ)
مصدر دیگر کلمه خبج است و بمعانی ’ضربۀ شدید زدن شتر’ و ’با عصا زدن’ و ’ضربت غیر شدید زدن’ و ’پوشانیدن زن’ می آید. (از متن اللغه). رجوع به خبیج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خباک
تصویر خباک
چهاردیواری بدون سقف برای نگه داری چهارپایان، برای مثال خدنگش بیشه بر شیران کند تنگ / کمندش دشت بر گوران خباکا (رودکی - ۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبال
تصویر خبال
فساد، تباهی، نقصان، رنج، دیوانگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراج
تصویر خراج
دمل، زخم و ورم مخروطی شکل که در پوست بدن پیدا شود و از آن چرک و خونابه بیرون آید، آبسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراج
تصویر خراج
مالیات ارضی که از زمین، حاصل مزرعه یا درآمد دیگر گرفته می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نباج
تصویر نباج
نباغ، هوو، دو زن که یک شوهر داشته باشند هر کدام هووی دیگری نامیده می شود، همشوی، هم شو، بناغ، وسنی، اموسنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خباط
تصویر خباط
اشتباه، مانند شدن چیزی به چیز دیگر در نظر انسان، یکی را به جای دیگری گرفتن، کاری به غلط انجام دادن، سهو، خطا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خباز
تصویر خباز
نانوا، آنکه نان می پزد و می فروشد، نان فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراج
تصویر خراج
کسی که پول بسیار خرج می کند، ولخرج
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
چهار دیوار سرگشاده را گویند که شبها گوسفند و گاو و خر و امثال آنرا در آن کنند. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). حظیرۀ گوسفند. ایستگاه گوسفند. آغل گوسفند:
تن ژنده پیل اندرآمد بخاک
جهان گشت از این درد بر ما خباک.
فردوسی.
هزارتن را خر بیش برده ام بقرار
هزارتن را گوساله رانده ام به خباک.
سوزنی.
، گلو فشردگی، خبک. خفه. خوه
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
درنوشتن جامه و دوختن آن تا کوتاه شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از البستان) (از لسان العرب). تو گذاشتن پارچه. لاگذاشتن پارچه برای کوتاه کردن آن، پنهان کردن غذا برای روز سختی. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (ازتاج العروس) (از لسان العرب) (از منتهی الارب) (از البستان) ، خبن در شعر عبارت از حذف جزء ثانی در شعر است وقتی که ساکن باشد. (از اقرب الموارد) ، مخفی کردن شی ٔ. (از معجم الوسیط)
مصدر دیگر خبان است. رجوع به خبان شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام وادیئی است به یمن در عربستان. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از یاقوت در معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
علامتی که در صورت گذارند و آن از جهت پهنا بسیار بزرگ است. این علامت از آن بنی سعد میباشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از معجم الوسیط) (از البستان) (از منتهی الارب) ، داغی که بر ران گذارند. ج، خبط. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گشنی. ضراب. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خباط
تصویر خباط
مرضی است جنون گونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباج
تصویر سباج
از ریشه پارسی شبه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراج
تصویر خراج
مرد بسیار زیرک و خرج کننده باج، مالیات، جزیه باج، مالیات، جزیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خباب
تصویر خباب
جوش دریا، آشوب دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباج
تصویر لباج
گول سست خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبال
تصویر خبال
فساد، تباهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خباث
تصویر خباث
هر نوتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خباش
تصویر خباش
گرد آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خباس
تصویر خباس
پروه (غنیمت)، شیر بیشه، بنده، ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آباج
تصویر آباج
جمع ابج، همیشگی ها همیشه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خباز
تصویر خباز
نان پز، نانوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبار
تصویر خبار
جمع خبار، زمین های نرم، سوراخ های کلاکموش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباج
تصویر دباج
از ریشه پارسی دیبافرو ش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباج
تصویر نباج
تیز گوز، آوایسگ هریک ازدوزن یک شوهرنسبت بدیگری انباغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراج
تصویر خراج
((خَ))
مالیات، مالیات ارضی، باج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراج
تصویر خراج
((خُ))
دمل، دانه و جوشی که روی پوست بدن پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
((خَ))
چهاردیواری سرگشاده که گاو و گوسفند و دیگر چارپایان را در آن نگاه داری کنند، کنایه از جای خفه و تنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خباط
تصویر خباط
((خُ))
حالت شبیه دیوانگی، شوریدگی مغز، شوریده مغزی، پری زدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خباز
تصویر خباز
((خَ بّ))
نانوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نباج
تصویر نباج
((نَ))
نباغ. انباغ، هر یک از دو زن یک شوهر نسبت به دیگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراج
تصویر خراج
باژ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آباج
تصویر آباج
همیشگی ها
فرهنگ واژه فارسی سره