جدول جو
جدول جو

معنی خاکریز - جستجوی لغت در جدول جو

خاکریز
ریزندۀ خاک، مرادف خاک انداز، بمعنی اول سوراخ دیوار قلعه که برای دفع دشمنان سازند، (آنندراج) :
شد از برج تا خاکریز حصار
ز هندی چو گشتی بقیر استوار،
عبدالقادر تونی (از آنندراج)،
زحل کرده در خاکریزش نگاه
ز خورشیدش افتاد از سر کلاه،
قاسم گنابادی (از آنندراج)،
، جائی که خاکروبه اندازند:
مقامی نیست غمهای جهان را جز دل خصمش
که کرد از خاکریز شهر چون جائی شود ویران،
؟ (از آنندراج)،
- خاکریز خندق، طرف برجستۀ خندق که خاکهای برکندۀ از خندق را در آن گرد کرده اند، آن سوی خندق که خاک کنده بدانجا برهم انباشته شود،
- خاک ریز کردن دروازه، از درون سوی انباشتن آن بخاک بسیار
لغت نامه دهخدا
خاکریز
ریزنده خاک
تصویری از خاکریز
تصویر خاکریز
فرهنگ لغت هوشیار
خاکریز
سنگر، محلی که خاک در آن ریزند
تصویری از خاکریز
تصویر خاکریز
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خداکریم
تصویر خداکریم
(پسرانه)
خدا (فارسی) + مراد (عربی) نام یکی از سرداران کریمخان زند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاکشیر
تصویر خاکشیر
گیاهی خودرو با شاخه های باریک، برگ های دراز و گل های کوچک زرد رنگ، دانه های سرخ رنگ این گیاه که در غلاف نازکی جا دارد و به عنوان ملین استفاده می شود، خاکشی، خاکشو، شفترک
جانوری ریز سخت پوست و سرخ رنگ شبیه دانۀ خاکشیر که در آب های شیرین راکد مانند آب حوض و آب انبار یافت می شود و گاه ممکن است حامل میکروب باشد، توتو
خاکشیر یخ مال: شربتی که از شکر، یخ و خاکشیر تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک ریز
تصویر خاک ریز
جایی که در آن خاک ریخته باشند، محلی در کنار خندق که خاک های کنده شده را برای جلوگیری از عبور و مرور در آنجا می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارکیز
تصویر مارکیز
عنوان اشرافی زنانه در بعضی از کشورهای اروپا، همسر مارکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک بیز
تصویر خاک بیز
کسی که خاک را برای یافتن چیزی با ارزش غربال کند، برای مثال زر سوده را گر بود ریزریز / به سیماب جمع آورد خاک بیز (نظامی۶ - ۱۰۸۶)، کنایه از خاکسار
فرهنگ فارسی عمید
(کِ ری یَ)
شاکری. قبیله ای است منسوب به ابن شاکر. (از تاج العروس). شاکریه. منسوب است به شاکر که بطنی است از همدان. (از نساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
خاکشو، خاکشی، خوب گلان، خبّه، خفبج، شفترک، رجوع به خاکشور و خاکشی در این لغت نامه شود، خاکشیر گیاهی است خردو از نباتات کروسیفر، بوتۀ آن بلند و در حدود نیم متر میباشد، دارای ساقۀ مستقیمی است که شاخه های فرعی از آن منشعب شده و برگهایش شبیه برگ ترب است و گلهای ریز زردش دور هم جمع شده دسته های متعدد تشکیل میدهد، میوۀ آن هم شبیه بمیوۀ ترب است یعنی غلافی است که دانه های تخمش در آن قرار گرفته و همین تخم خاکشیر است که بنام خاکشیر معروف است و در طب ایرانی مصرف میشود، (از فرهنگ روستائی یا دائره المعارف فلاحتی تقی بهرامی ص 485 و 486)
لغت نامه دهخدا
(اَ شُ رَ دَ / دِ)
اشکبار. گریان. رجوع به اشکبار شود. چشمی که اشک بسیار می افشاند. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
عمل خاک بیختن، عملی که خاکبیز می کند تا زر بدست آرد یا آنکه از خاک بیختن سودی برد:
خاک بیزی کن که من هم خاکبیزی کرده ام
تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده ام،
خاقانی،
ترا گفتند از این بازار بگذر خاکبیزی کن،
خاقانی،
هر زری کز خاکبیزی یافتم
بر سر این خاکدان خواهم فشاند،
خاقانی،
ز دریای او آب ریزی کنند
بر آن گنجدان خاک بیزی کنند،
نظامی،
، کنایه از سفر و مسافرت و عزیمت باشد، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نوعی از بازی است، (ناظم الاطباء)،
کنایه از طفل است چون با خاک بازی می کند
لغت نامه دهخدا
عمل ریختن خاک
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
خاکی که از پرویزن و نظایر آن بدر کرده باشند، مقابل خاک درشت. کدیون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام نوعی پارچه است و شاید پارچه ای پرزدار باشد، خاوخیز: و از این ناحیت (چینستان) زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوجیز چینی و دیبا و غضاره و دارچینی ... (از حدود العالم ضمیمۀ گاهنامۀ سید جلال الدین طهرانی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است بفاصله دوازده هزار و پانصدگزی جنوب شرقی برکی راجان علاقه لوگر تابع ولایت کابل به افغانستان و متصل به دریای سیاب، این ده بین خط 68 درجه 58 دقیقۀ طول شرقی و خط 33 درجه و 50 دقیقه و 17 ثانیۀ عرض شمالی قرار دارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
خاربست، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 74 هزارگزی خاور زرقان کنار راه فرعی توابع ارسنجان به خفرک. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوایش معتدل و مالاریایی است به آنجا 229 تن سکونت دارندکه فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصولاتش غلات و چغندر است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و از صنایع دستی قالی می بافند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
در فارسنامۀ ناصری آمده است: قریه ای است به سه فرسنگی میانۀ جنوب و مغرب ارسنجان. و ابن بلخی گوید: خبرز و سروات شهرکی است و نواحی بسیار دارد به آن، و حومه آن است و هوای آن سردسیر است معتدل و آبهای آن روان است و چشمه هاست و میوه بسیار باشد از هر نوعی و آبادان است و حومه آن جامع و منبر دارد. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 123). رجوع به نزهت القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 123 شود
لغت نامه دهخدا
ریزندۀ خون، (آنندراج)، سفاک، قتال، آدم کش، (ناظم الاطباء)، سفاح، (یادداشت مؤلف) :
شهنشاه خودکام خونریز مرد
از آن آگهی گشت رخسار زرد،
فردوسی،
بریده سرگرد ارجاسب را
جهاندار و خونریز لهراسب را،
فردوسی،
یکی مرد خونریز و بی کار و دزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد،
فردوسی،
جهاندار خونریز ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار،
فردوسی،
کمند سواران سرآویز شد
پرندآوران ابر خون ریز شد،
اسدی،
همه ساله بدخواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بود،
اسدی (گرشاسب نامه)،
طبرخون رخانی که خونریز چشمش
رخانم بشویدبه آب طبرخون،
سوزنی،
خونریز ماست غمزۀ جادوت پس چرا،
خاقانی،
خونریز بی دیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش،
خاقانی،
بخونخواری مکن چنگال را تیز
کز این بی بچه گشت آن شیر خونریز،
نظامی،
همان تیغ مردان که خونریز شد
بتدبیر فرزانگان تیز شد،
نظامی،
خونریز من خراب گشته
مست از دیت و قصاص رسته،
نظامی،
کان شحنۀ جان ستان خونریز
آبی تندست و آتشی تیز،
نظامی،
چون زنم دم کاتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد،
مولوی،
دیگر از حربۀ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزۀ خونریز تو ناپاکتر است،
سعدی،
چشمت بغمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت،
حافظ،
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی پیاله خونریز است،
حافظ،
دل بدان غمزۀ خونریز کشد جامی را
صید را چون اجل آید پی صیاد رود،
جامی (دیوان، چ هاشم رضی ص 356)،
، خون ریزنده، که خون از آن جاری باشد:
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ،
فردوسی،
، میرغضب، (ناظم الاطباء) :
همی گرد باغ سیاوش بگشت
بجایی که بنهاد خونریز طشت،
فردوسی،
بخونریزم اجازت چیست گفتی
اشارت اینکه بسم اﷲ همین دم،
کمال خجندی (از آنندراج)،
،
قتل، اراقۀ دم، سفک دم، خونریزی، (یادداشت مؤلف)، ریختن خون، (از آنندراج) :
گردون نبرد ساخت بخونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند،
خاقانی،
روز خونریز من آمد ز شبیخون قضا
خون بگریید که در خون قضائید همه،
خاقانی،
برآید ناگه ابری تند و سرمست
به خونریز ریاحین تیغ در دست،
نظامی،
صبح گرانخسب سبکخیز شد
دشنه بدست از پی خونریز شد،
نظامی،
بخون ریز من لشکری ساختی
شبیخون کنان سوی من تاختی،
نظامی،
خونریز بود همیشه در کشور ما
جان عود بود همیشه در مجمر ما
داری سرما و گرنه دور از بر ما
ما دوست کشیم و تو نداری سرما،
(از تذکره الاولیاء)،
بعد ازین خونریز درمان ناپذیر
کاندر افتاد از بلای آن وزیر،
مولوی،
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخون ریز اسیران این چنین باید میان بستن،
کلیم (از آنندراج)،
نگه دو اسبه بتازد بقلب خسته دلان
چو صف کشد پی خونریز خلق مژگانش،
علی خراسانی (از آنندراج)،
، چشم معشوق، (از ناظم الاطباء)، کشتار، نحر، قربانی، تضحیه، ذبح، قربانی کردن، (یادداشت مؤلف) :
آمد خجسته موسم قربان بمهرگان
خونریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد و عیان
خونریز این بسازد برگ و نوای بزم
خونریز آن بسازد برگ و نوای خوان
خونریز این قنینۀ می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران،
سوزنی،
خونریز شاخدار خوش آمد بروز عید
در موسمی که باشدپاییز شاخسار
از شاخسار باد نگونسار دشمنت
خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
رنگ سرخ ارغوانی، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان، واقع در 3 هزارگزی باختر قصبۀ اسدآباد و کنار راه فرعی اسدآباد به آجین، ناحیه ای است جلگه ای و سردسیر و مالاریائی دارای 2246 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و فارسی است آب آنجا از سه رشته قنات و رودخانه شهاب لوجین میباشد، محصولاتش غلات و انگور و لبنیات و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد، صنایع دستی زنان قالی بافی و راه اتومبیل رو است این ناحیه یک دبستان و 12 باب دکان دارد، قالیچه های بافت این ده در بخش اسدآباد بخوبی مشهور است و تپه مصنوعی از آثار ابنیۀ قدیمیه نیز در آنجا وجود دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
شخصی را گویند که خاک کوچه ها و بازارها را بجهت نفع خود جاروب کند و ببیزد، (برهان قاطع)، بیزندۀ خاک:
دی طفلک خاک بیزغربال بدست
میزد بدو دست روی خود را می خست،
شیخ ابوسعید (از آنندراج)،
فلک خاک بیز است خاقانیا
که روزیت از این خاکدان می دهد،
خاقانی،
گر او با تو چون طشت شد آب ریز
تو با او چو غربال شو خاکبیز،
نظامی،
من آن خاکبیزم بغربال رای
که بستانم و باز بیزم بجای،
نظامی (از انجمن آرای ناصری)،
خاک تو خاک بیز بغربال میزند،
عطار،
یا بیاد این فتادۀ خاک بیز
چونکه خوردی جرعه ای بر خاک ریز،
مولوی،
، آنکه خاک کار خانه زرگران و خاک رهگذران را به آب شوید تا زر گم شده و جز آن در دست از آن برآید، (بهار عجم از آنندراج) :
من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس
من چراغ عقل و آنها روزکوران هوا،
خاقانی،
زر سوده را گر بود ریزریز
بسیماب جمع آورد خاک بیز،
نظامی،
، کسی که از برای حصول مقصود بکارهای سخت و حرفه های پست قیام نماید، (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، مردم دقیق النظر و باریک بین، (برهان قاطع) (آنندراج) :
چون بدانی حد از این حد می گریز
تا به بی حد دررسی ای خاک بیز،
عطار (از آنندراج)،
، غریب و مسافر، چه خاک بیزی کنایه از غربت و سفر است، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
ثابت گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استوارکردن. محکم کردن: تأریز الوتد، استوار کردن میخ
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 48هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و 7هزارگزی جنوب راه فرعی بندرعباس - میناب در جلگه واقع است، هوایش گرم و دارای 450 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است، مزارع قاسم آباد، میتو، خوش آمدجزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مارکیز
تصویر مارکیز
زن مارکی
فرهنگ لغت هوشیار
ازپارسی، جمع شاکری، چاکران، مزدچاکری، شیربا گوشت وشیر پخته، دشنه کج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
کسی که مردم را بکشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاکروب
تصویر خاکروب
آنکه خاک و آشغال کوچه و محله را پاک کند، کناس، جاروب جارو
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره صلیبیان که بطور خودرو در باغها و صحراها میروید. ارتفاع آن به نیم متر میرسد شاخه هایش باریک و برگها دار از و گلها کوچک و زردند دانه های آن که سرخ اند و در غلافی جا دارند در پزشکی مورد استعمال دارند، جانوری ازتیره سخت پوستان از شاخه بند پاییان که قرمز رنگ و شبیه دانه های خاکشیر گیاهی است و در آبهای حوض و آب انبارهای آلوده دیده میشود توتو
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که خاک کوچه و بازار را جاروب کند، کسی که برای حصول بمقصود بکارهای سخت و پست اقدام کند، باریک بین دقیق النظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماکرین
تصویر ماکرین
جمع ماکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارکیز
تصویر مارکیز
زن مارکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
کسی که مردم را بکشد، سفاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
سفاک
فرهنگ واژه فارسی سره