جدول جو
جدول جو

معنی خانیان - جستجوی لغت در جدول جو

خانیان
نام سلسله ای از سلاطین ترک است که پیش از مغول بر ترکستان شرقی حکم میرانده اند، این طایفه به اسامی: ’خاقانیه’ و ’ایلک خانیه’ و ’خانیان’ و ’آل افراسیاب’ نیز شهرت داشته اند، رجوع به ’آل افراسیاب’ شود:
ز هول رزمگهش خانیان بترکستان
اگر کنند به کوه و بدشت ژرف نگاه،
فرخی،
تا جهان باشد جهان را عبرت است
از حدیث بلخ و جنگ خانیان،
فرخی،
سالار خانیان را با خیل و باخدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار،
منوچهری،
مملکت خانیان همه بستاند
بر در ماچین خلیفتی بنشاند،
منوچهری،
و با خانیان مکاتبت کنیم و از این حالها با ایشان سخن گوییم، (تاریخ بیهقی)،
آنکه چون سوی بخارا برد لشکر درفتاد
خانیان را در سر او خانه فریاد و انین،
لامعی،
پس سوی ماوراءالنهر رفت و سمرقند بستد بحرب و خانه خانیان از تخمۀ افراسیاب و خزینهای ایشان جمله با احمدخان بعراق آورد، (مجمل التواریخ و القصص)،
از خانیان گروهی کز خط شدند بیرون
جنگ آوران یغما جانشان زدند یغما،
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
خانیان
دهی است از دهستان سه هزار شهرستان شهسوار، واقع در 33 هزارگزی جنوب شهسوار، این ده ناحیتی است کوهستانی و سردسیر که 540 تن سکنه دارد، مذهب اهالی شیعه و زبانشان گیلکی و فارسی است، آب آنجا از چشمه و محصول آنجا غلات و لبنیات و گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه این دهکده مالرو است و در زمستانها عده ای از آنها احشام خود را برای تعلیف به حدود خرم آباد می برند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
خانیان
از توابع دهستان سه هزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندیان
تصویر اندیان
(پسرانه)
در بعضی از نسخه های شاهنامه نام یکی از سرداران فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترنیان
تصویر ترنیان
(دخترانه)
سبدی که از شاخه های بید می بافند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خانمان
تصویر خانمان
خانه، زن و فرزند، اهل خانه، برای مثال غریب اگرچه وزیر شه جهان باشد / همیشه میل دلش سوی خانمان باشد (ابن یمین - لغت نامه - خانمان)، خانه و اسباب خانه، اسباب زندگانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خایان
تصویر خایان
در حال خاییدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاندان
تصویر خاندان
خانواده، دودمان، برای مثال مگر دشمن خاندان خودی / که با خانمان ها پسندی بدی (سعدی - لغت نامه - خاندان)
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 26500 گزی شمال خاوری ارومیه این ده در جلگه و کنار دریاچه قرار دارد و آب و هوایش معتدل و مالاریایی و سکنه اش 700 تن است، مذهب اهالی شیعه و زبان آنهاترکی است و آب آنجا از نازلوچای و چشمه، و محصول آنجا غلات و توتون و چغندر و حبوبات و کشمش، و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جوراب میبافند، به این ده راه شوسه کشیده اند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان والابجرد شهرستان بروجرد، واقع در 27 هزارگزی جنوب بروجرد و چهار هزارگزی خاور شوسۀ بروجردبدورود، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 110 تن سکنه که شیعی مذهبند و به لهجۀ لری فارسی سخن می گویند، این ده از قنات و چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات است، اهالی آنجا به کشاورزی گذران میکنند و راه آنجا مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
در حال خاییدن:
برفتم دست و لب خایان که یارب
چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد،
خاقانی،
گفت نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان،
مولوی
لغت نامه دهخدا
قریه ای است که بفاصله 24500 گز در جنوب غرب قریه تنگی در علاقۀ حکومت درجه اول سپین بولاک مربوط بولایت قندهارواقع است و بین خط 65 درجه 47 دقیقه 4 ثانیه طول البلد شرقی و خط 30درجه 40دقیقه 42ثانیه عرض البلد شمالی قرار دارد، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان جلگاست که در بخش کوهک شهرستان فیروزآباد واقع و 154 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش سلماس شهرستان خوی واقع در 16 هزارگزی شمال خاوری راه ارابه رو شگریازی، ناحیه ای است واقع در دامنۀ معتدل و دارای 317 تن سکنه، از چاه و چشمه مشروب میشود محصولاتش غلات و حبوب است و اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند، صنایع دستی آن جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد، واقع در 6هزارگزی باختر شهرکرد و متصل به راه شهرکرد به سامان، در دامنۀ کوه و منطقۀ معتدل، سکنۀ آن 1094 تن شیعۀ فارسی زبان اند، آب آن از رودخانه و قنات تأمین میشود، و دارای محصول غلات، سیب زمینی است، شغل اهالی آن زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان، جاجیم بافی و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان بروانان بخش ترکمان شهرستان میانه واقع در 10 هزارگزی شمال باختری ترکمان و دو هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز، هوای آن معتدل و دارای 771تن سکنه است، آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، عدس، بزرک و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دالائی بخش خمین شهرستان محلات واقع درهفت هزارگزی باختر خمین دارای 326 تن سکنه، آب آن ازقنات است، محصولش غلات و بنشن و چغندرقند و انگور و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ خاکی (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، آدمیان، (شرفنامۀ منیری) :
خاکیانی که زادۀ زمیند
ددگانی بصورت آدمیند،
نظامی،
شاهد نو، ف تنه افلاکیان
نوخط فرد، آینۀ خاکیان،
نظامی،
، مردمان بی عزت و بیحرمت وخوار و ذلیل را گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، خواران، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 374) :
خاکیان جگر آتش زده از باد سموم
آبخور خاک در حضرت علیا بینند،
خاقانی،
آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست
کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند،
خاقانی،
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو،
خاقانی،
تا ز محیط هواخشک بر آبی چو ابر
در قدم خاکیان هر چه که داری ببار،
خاقانی،
جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم بدل ماکیان،
نظامی،
چون گریزانی ز نالۀ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان،
مولوی،
، مردگان، (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان دره گز واقع در 7 هزارگزی باختر دره گز در سر راه مالرو عمومی دره گز به نوخندان، محلی است جلگه ای و گرمسیر و سکنۀ آن 315 تن است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزءدهستان مرکزی بخش صومعه سرا، واقع در یک هزارگزی جنوب شوسه صومعه سرا به رشت، ناحیه ای است جلگه ای و مرطوب و مالاریائی، دارای 160 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان گیلکی و فارسی است، آب آنجا از رود خانه ماسوله و محصولات آنجا برنج و توتون و سیگارو شغل اهالی زراعت و مکاری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
به مسافت کمی میانۀ شمال و مشرق شهر فسا است، (فارسنامۀ ناصری)، دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فسا که در یک هزارگزی شمال فسا بر کنار شوسۀ فسا به اصطهبانات و نیریز در جلگه واقع است، ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 775 تن سکنه، محصول عمده آن غلات و پنبه و شغل مردمش زراعت و قالی بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، بی قید، متردد، (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، شبان بی عصا، زن بی شوهر، (آنندراج) (منتهی الارب)، و رجوع به باهله شود، ناقه که آن را بی پستان بند یا بی مهار یا بی نشان گذاشته باشند، (آنندراج) (منتهی الارب)، اشتر ماده، ج، بهّل، بهل، آن اشتر که پستان بند ندارد، (مهذب الاسماء)، شتر ماده که سر پستان او را به رکو نبسته باشند، شتر مادۀ بی نشانه، شتر ماده که چوب در بینی او نکرده باشند، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(نْ / نُ / نِ)
خانه با اهل خانه. (ناظم الاطباء). اهل و عیال و خانه و اسباب خانه. رجوع به خان و مان شود:
که در ارگ باشد مرا خانمان
به آسودگی امشب آنجا بمان.
فردوسی.
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حرّی نمود و نستد ازو ملک و خانمان.
فرخی.
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بی نان و خانمان شده ای.
ناصرخسرو.
گرد ایشان رمیده کرد مرا
از سر خانمان و نعمت و ناز.
ناصرخسرو.
بلکه از چسبندگی بر خانمان
تلخ آیدشان شنیدن این بیان.
مولوی.
، خویشان و اهل و عیال:
جلب کشی و همه خانمانت پرجلب است
بلی جلب کش و کرده به کودکی جلبی.
عسجدی.
در زینهار خویش بداری و بند خویش
او را و خانمان و تنش را ز روزگار.
منوچهری.
غریب اگر چه وزیر شه جهان باشد
همیشه میل دلش سوی خانمان باشد.
ابن یمین.
، خانه و اسباب خانه:
چون دیو ببرد خانمان از من
به زین بجهان نیافتم داری.
ناصرخسرو.
اگر دوستی خاندان بایدت هم
چو ناصربه دشمن بده خانمان را.
ناصرخسرو.
بود شخصی مفلسی بی خانمان
مانده در زندان و بند بی امان.
مولوی.
به دوستان گله آغاز کرد و حجّت ساخت
که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت.
سعدی (گلستان).
- از خانمان برکندن، آواره ساختن. ریشه کن نمودن از خانه و منزل. (ناظم الاطباء).
- بی خانمان، بی کس و کار. بی خانواده. بی کس.
- خانمان برانداز، امری که اساس و پایۀ خانمانی را از بین ببرد. نابودکننده خانمان. پریشان کننده خانمان.
- نوخانمان، تازه بدوران رسیده. آنکه تازه خانمانی بهم زده.
، میهن. وطن. چون:از خانمان بیرون کردن، بمعنی: از وطن راندن. اجلاء. (مجمل اللغه) ، حیوان اهلی. جانور خانگی، دولت و ثروت خصوصاً ثروت موروثی که قابل حمل باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
موضعی است بمدینه و آن محلی بوده که آب صحاری مدینه به آنجا جمع میشده است یعنی آب بطحان و عقیق و قناه. (از معجم البلدان یاقوت حموی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دوده. تبار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آل. (مجمل اللغه). دودمان. (شرفنامۀ منیری). قبیله. اهل بیت. عترت. خانمان. خانواده:
بدآمد بدین خاندان بزرگ
همه میش گشتیم و دشمن چو گرک.
فردوسی.
تو با بندگان گوی زآنسان سخن
که زیبد از آن خاندان کهن.
فردوسی.
بماناد تا مانده باشد زمین
بزرگی و شاهی در این خاندان.
فرخی.
خاندان تو شریف است از آنی تو شریف
تو چنانی بشریفی که بود زر ازکان.
فرخی.
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی خاندان طی.
منوچهری.
نوروز رابگفت که در خاندان ملک
از فروزینت تو که پیرار بود و پار.
منوچهری.
در این دنیای فریبندۀ مردمخوار چندانی بمانم که کارنامۀ این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). علی در این باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته که رئیس الرؤساء بود و چنین کارها او را آمده بود و خاندان مبارکش را. (تاریخ بیهقی). و خواجه اسماعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حق این خاندان نگاهداشت. (تاریخ بیهقی).
بیندیش شب کار فردا نخست
بدان رای رو پس که کردی درست
نژاد شهان از بنه گم مکن
مکن خاندانی که باشد کهن.
اسدی طوسی.
ازین کرد دور از خورشهای آن خوان
مهین خاندان دشمن خاندان را.
ناصرخسرو.
مخور انده خاندان چون نماند
همی خاندان نیزسلطان و خان را.
ناصرخسرو.
اندر جهان بدوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا.
ناصرخسرو.
خاندانها و ملکها و شهرها بمردی باز بسته میباشد. (از سیاست نامۀ خواجه نظام الملک).
سیدبه آواز ضعیف میگوید: اگر چه میروم دو چیز میان شمامیگذارم یادگاری. یکی قرآن و یکی خاندان. (قصص ص 242).
و ریاست آن ولایت بمیراث خاندان مادر بدو رسید... و هرگز در خاندان او هیچ از نواب مجلس حکم و... یک درم از هیچکس نستاند. (از فارسنامۀ ابن بلخی ص 118). اکنون اگر خواهید که حق نعمت خاندان من گزارده باشید امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101). و مزیت و رجحان این پادشاه دیندار در مکارم خاندان مبارک... بر پادشاهان عصر... از آن ظاهرتر است که بندگان را در آن باطنابی و اسبابی حاجت افتد. (از کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). چنین گوید برزویه:... که پدر من از لشکریان بود و مادر از خاندان علماء دین زردشت. (کلیله و دمنه). شعار پادشاهی و جلال جهانداری در این خاندان بزرگ دایم و مؤید و جاوید و مخلد گشته است. (کلیله و دمنه). و برکات و مثوبات آن شهنشاه غازی محمود و دیگر ملوک این خاندان را مدخر میشود. (کلیله و دمنه).
ز خاندان قدیمم من و تو خود دانی
که واجب است مراعات خاندان قدیم.
عبدالواسع جبلی.
یکره چو خضر جهان بپیمای
تا چند ز خاندان مادر.
خاقانی.
چون حیدرخانه دار اسلام
شاهنشه خاندان دولت.
خاقانی.
پسر خاندان را بود خانه دار
چو جان پدر شد بدیگر سرای.
خاقانی.
کردند خاندان تو غربت نه زین صفت
ای کرده غربت و شرف خاندان شده.
خاقانی.
دیدیم چند بار و نیاید همی نکو
فرجام آنک قصد بدین خاندان کند.
(ترجمه تاریخ یمینی ص 265 چ 1).
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد.
سعدی (گلستان).
مگر دشمن خاندان خودی
که با خانمانها پسندی بدی.
سعدی.
گفت: ای خداوند جهان پروردۀ نعمت این خاندانم. سعدی (گلستان).
پیوسته حق گزار آن خاندان بوده است. (تاریخ قم چ سیدجلال طهرانی ص 221). و او پدرش بدین خاندان معروف و مشهور بوده اند. (از تاریخ قم چ سید جلال طهرانی ص 221).
- امثال:
خاندان بزن بسلامت باشد هرچند فرزند نزاید. (از تاریخ سیستان) (از امثال و حکم دهخدا).
خاندانها و ملکها و شهرها بمردی بازبسته میباشد. (از سیاست نامۀ خواجه نظام الملک (از امثال و حکم دهخدا).
- خاندان رسول، بازماندگان پیغمبر:
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است.
ناصرخسرو.
- خاندان علی، بازماندگان علی (امام اول شیعیان).
- خاندان نبوت، بازماندگان پیغمبر.
، خیلخانه. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) ، نسل. (ناظم الاطباء) : و همه آتشکده ها را امت او بکشد، و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97) ، پاک نژاد، صاحب خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه تبریز و مراغه میان تازه کند و خضرلو در 97000 گزی تبریز
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاندان
تصویر خاندان
آل، قبیله، اهلیت، عترت، خانمان، خانواده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانمان
تصویر خانمان
خانه با اهل خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختیان
تصویر اختیان
دشمنیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشنیان
تصویر اشنیان
اشنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنایان
تصویر بنایان
جمع بنا، رمن ساختگی والاد گران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانمان
تصویر خانمان
((نْ یا نُ))
دار و ندار، خانه و هر آن چه که متعلق به آن است، خان و مان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاندان
تصویر خاندان
آل
فرهنگ واژه فارسی سره
خان ومان، خانه، سامان، سرا، ماوا، مسکن، اهل بیت، اهل وعیال، زن و فرزند، اسباب زندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آل، اهل بیت، تبار، تیره، خانواده، دودمان، دوده، سبط، سلسله، طایفه، فامیل، عترت، عشیره، قبیله، نژاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
در هوای خنک، به هنگام خنکی
فرهنگ گویش مازندرانی