جدول جو
جدول جو

معنی خاس - جستجوی لغت در جدول جو

خاس
درختچهای خاردار و همیشه سبز با برگ های صاف و شفاف به رنگ سبز تیره و گل های سفید یا صورتی که در جنگل های شمال ایران می روید
فرهنگ فارسی عمید
خاس
خوب
لغت نامه دهخدا
خاس
ظرفی است که با گل و پشگل گاو سازند و برای خشک کردن جو و تربیت کرم ابریشم در گیلان از آن استفاده می کنند، درختچه ای خاردار که در همه جنگلهای شمال ایران در هر ارتفاعی از ساحل تا (2000) گزی دیده میشود
لغت نامه دهخدا
خاس
سطح فوقانی تپه ی بزرگی که دارای شیب تند باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاسر
تصویر خاسر
زیان دیده، زیان رسیده، زیان کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاست
تصویر خاست
خاستن، خاستن، بلند شدن، برپا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاسی
تصویر خاسی
دورکرده و رانده شده، سگ و خوک رانده شده
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
سنان و تیری که بهدف رسیده باشد. (مهذب الاسماء) (دکری ج 1 ص 604)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گرفتن چیزی را یک بار این و یک بار آن و شتافتن بسوی آن چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تخاس چیزی، تداول و تبادر آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
نسیب، (فرهنگ شعوری ج 1برگ 357)، در زند و پازند سیب را نوشته اند، تفاح
لغت نامه دهخدا
(قَ وُ رَ تَ)
بهمرسیدن، پیدا شدن، آمدن، (آنندراج) : مرا هوس بازرگانی خاست بسبب تماشای دریا، (مجمل التواریخ و القصص)، بلند شدن، مقابل نشستن، قیام کردن، مرتفع شدن، سوم شخص ماضی از خاستن مرادف برخاست یعنی برطرف شد: نزاع برخاست یعنی نزاع برطرف شد، دشمنی برخاست یعنی دشمنی مرتفع شد، صلح برقرار گردید، حکم از او برخاست و کنایه از دیوانه شدن یا مردن است، بطور کلی هر موردی که شخص متکیف بکیفیتی شود که از تحت حکمی خارج گردداین اصطلاح بر او صادق می آید: روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست، (مجمل التواریخ و القصص)، بیدار شدن، رختخواب ترک کردن:
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بودن ای شهریار،
فردوسی،
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند و زین کار چه خواست،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ، (ازمعجم البلدان ج 3 ص 388)، منسوب به این نقطه خاستی است، (الانساب سمعانی)، در حدودالعالم (ضمیمۀ گاهنامۀ سال 1312) در ص 69 ذیل ناحیت ماوراءالنهر آید: ’شهرکهائی اند بر حد فرغانه و ایلاق، سامی سبرک، شهرکی است خرم و آبادان، برفکسوم، حنح، خاس، شهرکهائی اند باکشت و برز بسیار’ - انتهی، شاید خاس همین خاست باشد، در حواشی تاریخ سیستان مصحح از این ناحیت اسم برده و آن را در حدود سیستان تا غزنه حدس زده است، (تاریخ سیستان ص 339) : ابوالقاسم بعد از مفارقت ابوعلی با گوشه ای نشست تا رایات ناصرالدین به خاست رسید، روی به خدمت نهاد، (تاریخ یمینی نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سلم بن عمرو بن حماد ملقب بخاسر مولی تیم بن مره شاعری خوش طبع از شعراء دولت عباسی و مدیحه سرایان برامکه بود در علت ملقب شدن او بخاسر می گویند پدرش بهر او مالی گذارد و او آن را بر ادب خرج کرد پس او را بجهت این عمل گفتند: ’انک الخاسر الصفقه’ و او را این لقب بماند. بعد بمدح رشید پرداخت و رشید او را صدهزار درهم صله داد و به او گفت با این مال گویندگانی را که ترا خاسر نامیده اند تکذیب کن. او هم مال را برداشت و نزد آنان آمد و گفت این است آنچه بر ادب انفاق کردم و نفعی که از ادب برداشتم. من سلم رابحم نه سلم خاسر. و قولی دیگر نیز در اینجا هست باری سلم از شاگردان بشار بن برد از دوستان ابوالعتاهیه بود و او را با بشار مناظراتی است. (از معجم الادباء چ مارگلیوث)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
زیانکار. (آنندراج) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (المنجد) (زمخشری) (مهذب الاسماء). کسی که در مال او زیان واقع شود، کسی که نقصان خود کند. (غیاث اللغه). زیان دیده. زیان رسیده. متضرر. زیان زده. زیان کرده. بزیان، مقابل رابح. ج، خاسران (فارسی). خاسرون، خاسرین. (عربی) :
حاسدان گشته خاسر و خائب
دشمنان گشته خیره و حیران.
مسعودسعد.
خاسرشناس خسرو و طاغی شمرطغان.
خاقانی.
، هلاک شده، خائب و خاسر. ناامید و زیان زده
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خسیس ترین. خاسعالقوم، خسیس ترین قوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
لاغر. مهزول، متغیراللون، غلام سبک، مرد فقیه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، چشمه ای که آبش بتک رفته باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام مرد افسانه ای است در یکی از داستانهای مجمل التواریخ و القصص: گویند که برهمن از کشتن چندان مردم پشیمانی خورد، گفت پرستیدن بر سر کوه بمردم کشتن بدل کردم، پس روزی برهمنی نام وی خاسف بیامد، و او را پندها داد. برهمن گفتا همچنین است و من خود پشیمانم. اکنون این پادشاهی ترا دادم خاسف گفتا نه کار من است، برهمن گفتا تو از من بپذیر و کسی بر آن گمار از دست خویش، پس خدمت کننده ای بود نام او سوناق، خاسف وی رابپادشاهی بنشاند. (مجمل التواریخ و القصص ص 117)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام جزیره ای است در بحر عمان. مستوفی گوید: بحر عمان فارس و بصره لجه ای است از دریای هند طرف شرقیش بولایت فارس برمیگذرد و تا دیر میرسد و طرف غربی تا دیار عرب و یمن وعمان و بادیه است و شمال ولایات عراق عرب و خوزستان و جنوبی بحر هند و عرض این لجه تا بحر هند رسیدن صد و هفتاد فرسنگ نهاده اند و عمقش بر ممر کشتی هفتاد باع و هشتاد باع گفته اند و از اول رسیدن آفتاب ببرج سنبله تا شش ماه مواج باشد و بعد از آن ساکن گردد و جزر و مد آن در شطالعرب تا دیه مطاره بیست فرسنگ است که بحر بالا می آید و سقی باغستان بصره بر آن آب است و از بصره در این بحر بوقت مد توان رفت که آب بالا آمده باشد و الا کشتی در زمین نشیند. در این بحر جزایر بسیار است و آنچه مشهور و از حساب ملک ایران شمارند مردم نشینش هرموز و قیس و بحرین و خارک و خاسل و کند و اناشاک و لادر و ارموس و ابرکافان و غیر آن. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 234)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاسی
تصویر خاسی
دور کرده و رانده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسته
تصویر خاسته
بلند شده بر خاسته، پدید آمده ظاهر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسرا
تصویر خاسرا
زیانمندانه زیانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاستن
تصویر خاستن
بهمرسیدن، بعمل آمدن، حاصل شدن، ظهور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسق
تصویر خاسق
خازق: آماجین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسف
تصویر خاسف
چشمه ای که آبش فرو رفته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسع
تصویر خاسع
خسیس ترین قوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسر
تصویر خاسر
زیانکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاست
تصویر خاست
پیدا شدن، آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسر
تصویر خاسر
((س ِ))
زیانکار، زیان رسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاستگاه
تصویر خاستگاه
مبدا
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت متضرر، زیان دیده، زیان کار، زیانمند، ضررکرده
متضاد: منتفع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیداری، برخاستن، خیزش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عاشقی
فرهنگ گویش مازندرانی
محل تخم گذاری مرغ، بیضه، خایه، محل اتراق و قشلاق، جای
فرهنگ گویش مازندرانی
میل داشتن، مایل شدن، هوس کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بخواب
فرهنگ گویش مازندرانی