ظرفی است که با گل و پشگل گاو سازند و برای خشک کردن جو و تربیت کرم ابریشم در گیلان از آن استفاده می کنند، درختچه ای خاردار که در همه جنگلهای شمال ایران در هر ارتفاعی از ساحل تا (2000) گزی دیده میشود
ظرفی است که با گِل و پشگل گاو سازند و برای خشک کردن جو و تربیت کرم ابریشم در گیلان از آن استفاده می کنند، درختچه ای خاردار که در همه جنگلهای شمال ایران در هر ارتفاعی از ساحل تا (2000) گزی دیده میشود
بهمرسیدن، پیدا شدن، آمدن، (آنندراج) : مرا هوس بازرگانی خاست بسبب تماشای دریا، (مجمل التواریخ و القصص)، بلند شدن، مقابل نشستن، قیام کردن، مرتفع شدن، سوم شخص ماضی از خاستن مرادف برخاست یعنی برطرف شد: نزاع برخاست یعنی نزاع برطرف شد، دشمنی برخاست یعنی دشمنی مرتفع شد، صلح برقرار گردید، حکم از او برخاست و کنایه از دیوانه شدن یا مردن است، بطور کلی هر موردی که شخص متکیف بکیفیتی شود که از تحت حکمی خارج گردداین اصطلاح بر او صادق می آید: روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست، (مجمل التواریخ و القصص)، بیدار شدن، رختخواب ترک کردن: همی خفتن و خاست با جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار، فردوسی، بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست نیک بنگر که که افکند و زین کار چه خواست، ناصرخسرو
بهمرسیدن، پیدا شدن، آمدن، (آنندراج) : مرا هوس بازرگانی خاست بسبب تماشای دریا، (مجمل التواریخ و القصص)، بلند شدن، مقابل نشستن، قیام کردن، مرتفع شدن، سوم شخص ماضی از خاستن مرادف برخاست یعنی برطرف شد: نزاع برخاست یعنی نزاع برطرف شد، دشمنی برخاست یعنی دشمنی مرتفع شد، صلح برقرار گردید، حکم از او برخاست و کنایه از دیوانه شدن یا مردن است، بطور کلی هر موردی که شخص متکیف بکیفیتی شود که از تحت حکمی خارج گردداین اصطلاح بر او صادق می آید: روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست، (مجمل التواریخ و القصص)، بیدار شدن، رختخواب ترک کردن: همی خفتن و خاست با جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار، فردوسی، بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست نیک بنگر که که افکند و زین کار چه خواست، ناصرخسرو
شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ، (ازمعجم البلدان ج 3 ص 388)، منسوب به این نقطه خاستی است، (الانساب سمعانی)، در حدودالعالم (ضمیمۀ گاهنامۀ سال 1312) در ص 69 ذیل ناحیت ماوراءالنهر آید: ’شهرکهائی اند بر حد فرغانه و ایلاق، سامی سبرک، شهرکی است خرم و آبادان، برفکسوم، حنح، خاس، شهرکهائی اند باکشت و برز بسیار’ - انتهی، شاید خاس همین خاست باشد، در حواشی تاریخ سیستان مصحح از این ناحیت اسم برده و آن را در حدود سیستان تا غزنه حدس زده است، (تاریخ سیستان ص 339) : ابوالقاسم بعد از مفارقت ابوعلی با گوشه ای نشست تا رایات ناصرالدین به خاست رسید، روی به خدمت نهاد، (تاریخ یمینی نسخۀ خطی)
شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ، (ازمعجم البلدان ج 3 ص 388)، منسوب به این نقطه خاستی است، (الانساب سمعانی)، در حدودالعالم (ضمیمۀ گاهنامۀ سال 1312) در ص 69 ذیل ناحیت ماوراءالنهر آید: ’شهرکهائی اند بر حد فرغانه و ایلاق، سامی سبرک، شهرکی است خرم و آبادان، برفکسوم، حنح، خاس، شهرکهائی اند باکشت و برز بسیار’ - انتهی، شاید خاس همین خاست باشد، در حواشی تاریخ سیستان مصحح از این ناحیت اسم برده و آن را در حدود سیستان تا غزنه حدس زده است، (تاریخ سیستان ص 339) : ابوالقاسم بعد از مفارقت ابوعلی با گوشه ای نشست تا رایات ناصرالدین به خاست رسید، روی به خدمت نهاد، (تاریخ یمینی نسخۀ خطی)
سلم بن عمرو بن حماد ملقب بخاسر مولی تیم بن مره شاعری خوش طبع از شعراء دولت عباسی و مدیحه سرایان برامکه بود در علت ملقب شدن او بخاسر می گویند پدرش بهر او مالی گذارد و او آن را بر ادب خرج کرد پس او را بجهت این عمل گفتند: ’انک الخاسر الصفقه’ و او را این لقب بماند. بعد بمدح رشید پرداخت و رشید او را صدهزار درهم صله داد و به او گفت با این مال گویندگانی را که ترا خاسر نامیده اند تکذیب کن. او هم مال را برداشت و نزد آنان آمد و گفت این است آنچه بر ادب انفاق کردم و نفعی که از ادب برداشتم. من سلم رابحم نه سلم خاسر. و قولی دیگر نیز در اینجا هست باری سلم از شاگردان بشار بن برد از دوستان ابوالعتاهیه بود و او را با بشار مناظراتی است. (از معجم الادباء چ مارگلیوث)
سَلم بن عمرو بن حماد ملقب بخاسر مولی تیم بن مره شاعری خوش طبع از شعراء دولت عباسی و مدیحه سرایان برامکه بود در علت ملقب شدن او بخاسر می گویند پدرش بهر او مالی گذارد و او آن را بر ادب خرج کرد پس او را بجهت این عمل گفتند: ’انک الخاسر الصفقه’ و او را این لقب بماند. بعد بمدح رشید پرداخت و رشید او را صدهزار درهم صله داد و به او گفت با این مال گویندگانی را که ترا خاسر نامیده اند تکذیب کن. او هم مال را برداشت و نزد آنان آمد و گفت این است آنچه بر ادب انفاق کردم و نفعی که از ادب برداشتم. من سلم رابحم نه سلم خاسر. و قولی دیگر نیز در اینجا هست باری سلم از شاگردان بشار بن برد از دوستان ابوالعتاهیه بود و او را با بشار مناظراتی است. (از معجم الادباء چ مارگلیوث)
زیانکار. (آنندراج) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (المنجد) (زمخشری) (مهذب الاسماء). کسی که در مال او زیان واقع شود، کسی که نقصان خود کند. (غیاث اللغه). زیان دیده. زیان رسیده. متضرر. زیان زده. زیان کرده. بزیان، مقابل رابح. ج، خاسران (فارسی). خاسرون، خاسرین. (عربی) : حاسدان گشته خاسر و خائب دشمنان گشته خیره و حیران. مسعودسعد. خاسرشناس خسرو و طاغی شمرطغان. خاقانی. ، هلاک شده، خائب و خاسر. ناامید و زیان زده
زیانکار. (آنندراج) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (المنجد) (زمخشری) (مهذب الاسماء). کسی که در مال او زیان واقع شود، کسی که نقصان خود کند. (غیاث اللغه). زیان دیده. زیان رسیده. متضرر. زیان زده. زیان کرده. بزیان، مقابل رابِح. ج، خاسران (فارسی). خاسرون، خاسرین. (عربی) : حاسدان گشته خاسر و خائب دشمنان گشته خیره و حیران. مسعودسعد. خاسرشناس خسرو و طاغی شمرطغان. خاقانی. ، هلاک شده، خائب و خاسر. ناامید و زیان زده
نام مرد افسانه ای است در یکی از داستانهای مجمل التواریخ و القصص: گویند که برهمن از کشتن چندان مردم پشیمانی خورد، گفت پرستیدن بر سر کوه بمردم کشتن بدل کردم، پس روزی برهمنی نام وی خاسف بیامد، و او را پندها داد. برهمن گفتا همچنین است و من خود پشیمانم. اکنون این پادشاهی ترا دادم خاسف گفتا نه کار من است، برهمن گفتا تو از من بپذیر و کسی بر آن گمار از دست خویش، پس خدمت کننده ای بود نام او سوناق، خاسف وی رابپادشاهی بنشاند. (مجمل التواریخ و القصص ص 117)
نام مرد افسانه ای است در یکی از داستانهای مجمل التواریخ و القصص: گویند که برهمن از کشتن چندان مردم پشیمانی خورد، گفت پرستیدن بر سر کوه بمردم کشتن بدل کردم، پس روزی برهمنی نام وی خاسف بیامد، و او را پندها داد. برهمن گفتا همچنین است و من خود پشیمانم. اکنون این پادشاهی ترا دادم خاسف گفتا نه کار من است، برهمن گفتا تو از من بپذیر و کسی بر آن گمار از دست خویش، پس خدمت کننده ای بود نام او سوناق، خاسف وی رابپادشاهی بنشاند. (مجمل التواریخ و القصص ص 117)
نام جزیره ای است در بحر عمان. مستوفی گوید: بحر عمان فارس و بصره لجه ای است از دریای هند طرف شرقیش بولایت فارس برمیگذرد و تا دیر میرسد و طرف غربی تا دیار عرب و یمن وعمان و بادیه است و شمال ولایات عراق عرب و خوزستان و جنوبی بحر هند و عرض این لجه تا بحر هند رسیدن صد و هفتاد فرسنگ نهاده اند و عمقش بر ممر کشتی هفتاد باع و هشتاد باع گفته اند و از اول رسیدن آفتاب ببرج سنبله تا شش ماه مواج باشد و بعد از آن ساکن گردد و جزر و مد آن در شطالعرب تا دیه مطاره بیست فرسنگ است که بحر بالا می آید و سقی باغستان بصره بر آن آب است و از بصره در این بحر بوقت مد توان رفت که آب بالا آمده باشد و الا کشتی در زمین نشیند. در این بحر جزایر بسیار است و آنچه مشهور و از حساب ملک ایران شمارند مردم نشینش هرموز و قیس و بحرین و خارک و خاسل و کند و اناشاک و لادر و ارموس و ابرکافان و غیر آن. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 234)
نام جزیره ای است در بحر عمان. مستوفی گوید: بحر عمان فارس و بصره لجه ای است از دریای هند طرف شرقیش بولایت فارس برمیگذرد و تا دیر میرسد و طرف غربی تا دیار عرب و یمن وعمان و بادیه است و شمال ولایات عراق عرب و خوزستان و جنوبی بحر هند و عرض این لجه تا بحر هند رسیدن صد و هفتاد فرسنگ نهاده اند و عمقش بر ممر کشتی هفتاد باع و هشتاد باع گفته اند و از اول رسیدن آفتاب ببرج سنبله تا شش ماه مواج باشد و بعد از آن ساکن گردد و جزر و مد آن در شطالعرب تا دیه مطاره بیست فرسنگ است که بحر بالا می آید و سقی باغستان بصره بر آن آب است و از بصره در این بحر بوقت مد توان رفت که آب بالا آمده باشد و الا کشتی در زمین نشیند. در این بحر جزایر بسیار است و آنچه مشهور و از حساب ملک ایران شمارند مردم نشینش هرموز و قیس و بحرین و خارک و خاسل و کند و اناشاک و لادر و ارموس و ابرکافان و غیر آن. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 234)