جدول جو
جدول جو

معنی خادج - جستجوی لغت در جدول جو

خادج
(دِ)
از خداج است و آن ناقه ای است که پیش از مدت وضع حمل بزاید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به خداج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خادم
تصویر خادم
خدمت کننده، خدمتگزار، نوکر، خدمتکار، کنایه از مطیع، در تصوف کسی که در خانقاه به درویشان خدمت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاده
تصویر خاده
چوب راست و بلندی که برای دار زدن محکومان از آن استفاده می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خادع
تصویر خادع
خدعه کننده، نیرنگ باز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارج
تصویر خارج
مقابل داخل، بیرون، کشور بیگانه، ویژگی دورۀ عالی در تحصیلات مذهبی شیعه که بر اساس تقریرات استاد است
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
خدمتکار. پرستار. پرستنده. نوکر. گماشته. ملازم. چاکر. ج، خدّام، خدم، خادمین، خدمه. مؤنث. خادمه:
چون ملک الهند است از آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست.
خسروی.
شمرده ست خادم در ایوان شاه
کز ایشان یکی نیست بی دستگاه.
فردوسی.
بفرخنده فال و بروشن روان
برفتند گرد اندرش خادمان.
فردوسی.
پرستنده در پیش و خادم چهل
برو برگذشتند شادان بدل.
فردوسی.
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
منوچهری.
برجاس او بسر بر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
احمد بن ابی داود گوید: چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست و رسول وخادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). گفتی قیامت است از آن دهشت، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). عمر و رسول را صدهزار درم داد... اما رسول چون بنیشابور آمد، دو خادم و دو خلعت آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 296). فرمود بو سهل را بقهندز... در راه دوخادم و شصت غلام او را می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 330).
کنیزان و کرسی هزار از چگل
پری چهره خادم هزار و چهل.
اسدی (گرشاسب نامه).
بدو گفت بر دار کن هر که هست
بشد خادم و دید بتخانه پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهدار را داد خادم خبر
که هست آن قباد فریدون گهر.
اسدی (گرشاسب نامه).
فرستاد گرد سپهبد بجای
یکی سرور از خادمان سرای.
اسدی (گرشاسب نامه).
تن تو خادم این جان گرانمایه است
خادم جان، گرانمایه همیدارش.
ناصرخسرو.
گفت... پس دستوری دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم و این خادم را دهم. گفتیم رواست. (تاریخ بخارا).
مهر و مه بود چو جوزا دوبدو
خادم طالع سرطان اسد.
خاقانی.
خادم این جمع دان و آب ده دستشان
قبۀ ازرق شعار، خسرو زرین غطا.
خاقانی.
و بسرای خلیفه رفتند، هفتصد زن و هزار و سیصد خادم بودند. (جهانگشای جوینی). خلیفه را... طلب کرد... با پنج و شش خادم و آن روز در آن دیه کار او به آخر رسید. (جهانگشای جوینی). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند، هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی).
نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام
نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام.
قاآنی.
، خصی. (مقدمه الادب زمخشری). خواجه سرا. خایه کنده. خادم عبارت است از خواجه سرایانی که در حرمسرا و ابواب سلاطین و امرا خدمت کنند. (انساب سمعانی). و خادمان خصی را در دورۀ عباسی جاه ومقامی خاص بود و اول کسی که از این دسته استفاده کرد امین پسر هارون الرشید بود. رجوع شود بترجمه تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 4 ص 161. و غالب خادمان در این عهد بردگان سیاه و سپید بودند از مردان و زنان و اصطلاحاً ببردگان سپید ممالیک و ببردگان سیاه عبید می گفتندو این خادمان بسه دسته تقسیم میشوند: بردگان، خصیان و کنیزان. جرجی زیدان از برای هر یک از این سه دسته بحث مفصلی دارد. (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص 22) : گفت نامه نویس به نعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من بفرستد. (ترجمه طبری بلعمی). و این (سودان) آن ناحیت است که خادمان بیشتر از اینجا آرند... بازرگانان فرزندان ایشان را بدزدند و بیارند و آنجا خصی کنند و بمصر آرند و بفروشند. (حدود العالم).
کنون نهصدوسی تن از دختران
بسر بر همه افسر از گوهران
شمرده ست خادم بمشکوی شاه
کزایشان یکی نیست بی دستگاه.
فردوسی.
شبستان او را بخادم سپرد
وز آنجایگه روشنائی ببرد.
فردوسی.
چو فغفوربنهاد در کاخ پای
بیامد سر خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون ز اندازه بیش.
اسدی.
با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). و میگوید (محمد زکریا) که دو مرد اندر یک روز حجامت کردند و هر دو پیش از حجامت خایۀ مرغ خورده بودند هر دو را همان روز لقوه پدید آمد، یکی پیری فربه و دیگری جوان بود و لکن مزاج او مزاج خادمان بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
دولت امروز زن و خادم راست
کاین امیر ری و آن شاه قم است.
خاقانی.
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم، میل بنقصان چه کنم.
خاقانی.
خادمانند و زنان دولت یار
چون مرا آن نشد، اینان چه کنم.
خاقانی.
، دلاک. مالنده: و خادمان گرمابه رگهای سباتی بگیرند و حالی مانند سبات و غشی پدید آید و این رنج بدان زایل شود... لکن فروگرفتن این رگها خطر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، پیشکش. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
چوبی باشد بلند و راست که کشتی بانان کشتی بدان رانند، چوبی را نیز گفته اند که جاروبی بر سر آن بندند و دیوار و سقف خانه را بدان جاروب کنند، هر چوبی که راست رسته باشد، چوبی که دار سازند بجهت قصاص دزدان. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) :
نصیب دوست تو هست گل ز باغ ولی
نصیب دشمن تو هست خاده از پی دار.
سوزنی.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چو خاده.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
مرد سست و کاهل و سرگشته، اسد خادر، شیر در بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، حیران. (مهذب الاسماء). متحیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ابن ثمودبن حاثر. پشت چهارم صالح پیغمبر است. (تاریخ گزیده ص 29)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان شاندیز طرقبه در دو هزارگزی جنوب شاندیز. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 917 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از رودخانه و محصولات آن غلات و بنشن است، شغل اهالی زراعت و مالداری و کرباس بافی است. راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
گوی باشد که طفلان بجهت جوزبازی کنند و مشتی از جوز بدست گرفته در آن میان اندازند، (برهان قاطع)، گوی کوچک است که کودکان در جوزبازی جوز را درمیان آن بیندازند و از جفت و طاق آن برد و باخت کنند، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، حفره ای که در بازی گوز کنند و گوز را غلطانند تا در آن افتد، مغاکی که در آن گوز اندازند ببازی، مغاکچه ای که کودکان گاه گوز باختن کنند و آنگاه چیره باشند بر حریف که گوزشان در آن مغاک افتد و بعربی مزدات گویند:
بسلامت چو بمن بازرسی ای فرزند
راست غلطد بسوی خانج همه گوز پدر،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(لِ)
رجوع به ’خلج’ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ یَ)
زادن ناقه پیش از وضع. (منتهی الارب). زادن ناقه پیش از مدت وضع (ناظم الاطباء). بچه انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام خلق باشد. (تاج المصادر بیهقی). انداختن شتر حمل خود را در قبل از مدت زاییدن اگرچه تام الخلقه باشد. (از متن اللغه) ، ناتمام و پیش از وقت زاییدن. (از آنندراج). بچه پیش از وقت زاییدن اگرچه تام الخلق باشد. (ازمعجم الوسیط). بچه انداختن زن اعم از آنکه آن بچه تازه شکل گرفته یا هنوز خون باشد، آتش روشن نکردن سنگ آتش زنه. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، نقصان گزاردن نماز. (از ناظم الاطباء) : خدج صلوته خداجاً، ناقص بودن. نقصان داشتن. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از متن اللغه) (از منتهی الارب) ، آن نماز که در آن سورۀ الحمد نخوانند. (مهذب الاسماء) : کل صلوه لایقرء فیها بفاتحه الکتاب فهی خداج. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تعریب ساده. (کشف اللغات) (آنندراج). رجوع به ساده و ساذج شود، داروئی است. (کشف اللغات) (آنندراج). رجوع به ساذج شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
فریبنده. (دستور الاخوان) :
خادع دردند درمانهای ژاژ
ره زنند وزرستانان رسم باژ.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر 6 ص 522).
، راه که گاه هویدا گردد و گاه مخفی، بعیر خادع، شتر که هر گاه نشیند پی ساق وی از جا رود، خلق خادع، خوی متلون، دینار خادع، یعنی دینار ناقص. (منتهی الارب). دینار کم از یک مثقال. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پازهر کانی باشد، و آن سنگی است زرد مایل به سفیدی و سبزی، و رنگهای دیگر نیز بر او ظاهر است. آن را از چین آورند و چون با زردچوبه بر سنگ بسایند سبز پسته ای برآید. گویند پازهر همه زهرهاست، خصوصاً وقتی که طلا کنند، و شربت آن دوازده جو باشد با آب سرد. (برهان). در کرمان نیز هست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
سنان پاشا. در عداد وزرای سلطان سلیم بود و بمسند صدارت نشست. در سفر ایران خدماتی بجای آورد در سال 923 هجری قمری در سفر مصر کشته شد. مدت صدارتش سه سال بود. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی)
مسیح پاشا. در دورۀ سلطان مرادخان ثالث از جملۀ وزرا بود. در سال 979 هجری قمری والی ایالت مصر شد و بخوبی کشور مصر را اداره کرد و در 997وفات یافت. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
سنگی است زرد مایل بسفیدی و سبزی و رنگهای دیگر بر او ظاهر است. در قدیم آنرا دافع همه سموم می دانستند پازهرکانی فادزهر معدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خادر
تصویر خادر
سست، سرگشته، پرده نشین پرده نشین، سست کسل، متحیر سرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خادع
تصویر خادع
فریبنده، خدعه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خادم
تصویر خادم
خدمتکار، پرستار، نوکر، چاکر، گماشته، ملازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاده
تصویر خاده
چوب راست و بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارج
تصویر خارج
بیرون رونده، بیرون شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خالج
تصویر خالج
مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
سازج هندی گونه ای دارچین که عطر و طعم آن از دارچین معمولی کمتر است و در طب قدیم به عنوان مقوی تخمدانها بکار میرفته است عرفج بری سادج صادق صادیق صدق دارچین جاوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خادم
تصویر خادم
((دِ))
خدمتگزار، مستخدم، جمع خدّام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فادج
تصویر فادج
((دَ))
فاذج، سنگی است زرد مایل به سفیدی و سبزی و رنگ های دیگر بر او ظاهر است. در قدیم آن را دافع همه سموم می دانستند، پادزهر کانی، فادزهر معدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خادر
تصویر خادر
((دِ))
پرده نشین، سست، کسل، متحیر، سرگشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خادع
تصویر خادع
((دِ))
فریبنده، خدعه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاده
تصویر خاده
((دِ))
هر چوب راست و بلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارج
تصویر خارج
((رِ))
خروج کننده، بیرون، ظاهر چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارج
تصویر خارج
بیرون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خادم
تصویر خادم
پیشکار
فرهنگ واژه فارسی سره
برون، بیرون
متضاد: درون، بیگانه، خارجه
متضاد: داخل، داخله، تحصیلات عالی حوزوی، سطح عالی فقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خدمتکار، بنده
دیکشنری اردو به فارسی