جدول جو
جدول جو

معنی خاتمی - جستجوی لغت در جدول جو

خاتمی
نوعی گل دوزی که تکه های کوچک پارچه های رنگارنگ را در کنار هم دوخته و در میانۀ آن ها با ابریشم رنگین گل دوزی کنند
فرهنگ فارسی عمید
خاتمی
(تَ)
انگشترساز یا مهرساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خاتمی
(تَ)
یک نوع گلدوزی است که سابقاً در ایران معمول بوده عبارت است از مقداری قطعات و پارچه های مختلف اللون و مختلف الشکل که با استادی و مهارت نزدیک یکدیگر دوخته میشد و شباهت کاملی بشالهای کشمیر پیدا میکرد و ضمناً بخیه دوزیها را با گلدوزی ابریشمین رنگارنگ می پوشانیده اند و یک قطعۀ پنج ذرعی آن را بقیمت گزافی میفروختند. (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 285)
لغت نامه دهخدا
خاتمی
(تَ)
گویندکاتب خوشنویس بوده و این شعر از او دیده شده است:
بقربانت شوم شبهای هجران در دلم مگذر
که این دریای آتش، دوست از دشمن نمیداند.
(آتشکدۀ آذر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ختمی
تصویر ختمی
(دخترانه)
گیاهی علفی، پایا، و زینتی از خانواده پنیرک که گلهای درشت دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاتمه
تصویر خاتمه
پایان یافتن، قسمت پایانی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
ابوالفضل خازمی یا حازمی. منجم احکامی بغداد است که از اجتماع کواکب سبعه در برج میزان سال 582 هجری قمری حکم نمود که بادی شدید می وزد و تمام عالم خراب می گردد. اغلب به حکمش اذعان نمودند ودر افواه سائر گشت که مردم هلاک خواهند شد. شرف الدولۀ عسقلانی خازمی را تکذیب کرد چه وی مردی دقیق و باهوش بود و اعلام داشت که بهیچ وجه ضرری نخواهد رسید و اثری بروز نخواهد کرد و مردم را وعده داد بر اینکه در شب موعود که خازمی گفته است اندک نسیمی هم نخواهد وزید. مردم گوش نکردند و از ترس شروع بتهیۀ سرداب وزیر زمینهائی در زمین ها و اراضی سست و مغاره ها در بلاد کوهستانی کردند تا آنکه خود را از آن باد موعود حفظ نمایند. چون روز موعود که در ایام تابستان بود رسید بهیچ وجه نسیمی هم نوزید و حکم خازمی خطا شد و درهجو وی ابوالغنائم واسطی شعر گفت. (از گاهنامۀ طهرانی سال 1310 ص 61). و رجوع به جازمی ابوالفضل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
عزادار. سوکوار. مصیبت زده. ماتم زده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماتم دیده. (آنندراج) :
تا خوی ابر گلرخ تو کرده شبنمی
شبنم شده ست سوخته چون اشک ماتمی.
رودکی.
جهان چیست ماتم سرایی درو
نشسته دو سه ماتمی روبرو.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، آنکه در محفل عزا حاضر آمده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، سیاه پوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
نام قسمی هندوانۀ بیضوی شکل با تخمهای کوچک و پوست سبز میباشد
لغت نامه دهخدا
(نُ)
قریه ای است بفاصله 32 هزارگزی جنوب شرق حکومت درجۀ اول آنچه مربوط بحکومت کلان شبرغان و متعلق بولایت مزارشریف و واقع بین خط 66 درجه و 22 دقیقه و 29 ثانیۀ طول البلد شرقی و خط 36 درجه و 49 دقیقه و 46 ثانیۀ عرض البلد شمالی. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تِ مَ)
عاقبت. پایان. سرانجام. منتهی. نتیجه. آخر: در نهان سوی ما پیغام فرستاد که امروز البته روی گفتار نیست... و ما آن نصیحت قبول کردیم و خاتمت آن بر این جمله است که ظاهر است. (تاریخ بیهقی). اگر در کاری خوض کند که عاقبتی وخیم و خاتمتی مکروه دارد... از وخامت آن او را بیاگاهانم. (کلیله و دمنه). و خاتمت بهلاکت و ندامت انجامد. (کلیله و دمنه). و طاهر بمناسبت او بیرون رفت وحربی سخت میان ایشان قائم شد و خاتمت کار طاهر هزیمت شد. (ترجمه یمینی ص 199). و در حفظ آن چپ و راست می پوئید (ارسلان جاذب) تا خاتمت کار همه وقایۀ ذات و عرضۀ جان خویش کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 264).
و آخرین دور کاسمان راند
خطبۀ خاتمت هم او خواند.
نظامی (هفت پیکر ص 7).
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت.
سعدی.
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود.
حافظ.
- حسن خاتمت، عاقبت بخیری و سرانجام نیکو.
- سوء خاتمت، بدی سرانجام و عاقبت بشری. و رجوع به خاتمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خواهر است و بکسر میم هم درست است. و بجای رای قرشت نون هم بنظر آمده است که خاتمن باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تِ مَ)
خاتمه. آخر هر چیزی و پایان آن. نتیجه. سرانجام. پایان. ج، خواتم، خواتیم. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تِ مَ / مِ)
خاتمه. رجوع به خاتمه شود.
آن خاتمۀ کار مرا خاتم دولت
آن فاتحۀ طبع مرا فاتح ابواب.
خاقانی.
به بسطام رفت و منتظر خاتمۀ کار و مآل حال بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 370).
- خاتمه پذیر، آنچه پایان پذیرد.
- خاتمه پذیرفتن، پایان یافتن.
- خاتمه پذیری، خاتمه پذیر بودن.
- خاتمه دادن، پایان دادن.
- خاتمه گرفتن، خاتمه یافتن.
، کلمه ای که پایان مطلب را میرساند و نساخ کتب در آخر آن بکار میبرند. خاتمه. انتهی. تمت. والسلام. رجوع به خاتمت شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
شاعری است از اهل قزوین. صادقی کتابدار در بارۀ وی نویسد: نامرادی بود خدمتکار و سرتراش و شعر نیز می گفته است و در مجمع الخواص رباعیی از او در بیان عاشقی مولانا کسی و معشوقی گور کن اوغلی نقل شده است. (ترجمه مجمع الخواص ص 266)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
عمل خادم. کیفیت خادم. خدمتکاری: بزیست و به آب خود بازآمد و در خادمی هزاربار نیکوتر از آن شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
ای حجت زمین خراسان بشعر زهد
جز طبع عنصریت نشایدبخادمی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 17 هزارگزی شمال باختری بافت، سر راه مالرو گوغر به بافت میباشد. محلی است کوهستانی و سردسیر و سکنۀ آن 126 تن مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است آب آنجا از چشمه است و محصول آنجا غلات و حبوبات است و شغل اهالی زراعت و صنعت دستی آن قالی بافی است. راه آنجا مالرو میباشد و ساکنانش از طایفۀ افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(قَزْ شُ دَ)
در مرتبه و صفت آخرین قرار گرفتن. رجوع به خاتم شود
لغت نامه دهخدا
(قَ گَ دَ)
مانند خاتم بودن و کنایهً بمعنی زینت
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاتی
تصویر خاتی
فریبنده، سخت تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خامی
تصویر خامی
ناآزمودگی، بی تجربگی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به اتم مربوط به اتم یا بمب اتمی. بمبی که با نیروی اتم منفجر میشود. یا دانشمند اتمی. دانشمندی که درباره اتم و نیروی آن تحقیق و تجربه میکند. یا نیروی اتمی. نیرویی که از اتم حاصل میگردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاتمیت
تصویر خاتمیت
در مرتبه و صفت آخرین قرار گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاتم
تصویر خاتم
آخر و پایان هر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاتمه
تصویر خاتمه
سرانجام، پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاتمت
تصویر خاتمت
عاقبت، پایان، سرانجام، منتهی، نتیجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماتمی
تصویر ماتمی
عزادار، سوگوار، ماتم دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانمی
تصویر خانمی
((نُ))
ویژگی زنی که دارای شخصیت و بزرگواری و بزرگ منشی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاتمه
تصویر خاتمه
((تِ مِ یا مَ))
مؤنث خاتم، پایان، انجام، جمع خواتیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاتمه
تصویر خاتمه
پایان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خاتم
تصویر خاتم
پایانی
فرهنگ واژه فارسی سره
آخر، انجام، انقضا، پایان، فرجام، نهایت
متضاد: آغاز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرمی، شادی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نفرین به حیوان به این معنی: که تو را در ماتم و عزای صاحبت
فرهنگ گویش مازندرانی
پایان، فسخ
دیکشنری اردو به فارسی