جدول جو
جدول جو

معنی حیکان - جستجوی لغت در جدول جو

حیکان
(تَضْ یَ)
حیک. خرامیدن و گرازان رفتن و دوش و تن جنبانیدن در رفتن. (منتهی الارب). تکبر کردن: فهو حائک و حیّاک و حیکانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تأثیر کردن سخن در دل. (منتهی الارب) ، کار کردن شمشیر. رجوع به حیک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیکان
تصویر پیکان
(پسرانه)
نوک فلزی و تیزسر تیر یا نیزه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریکان
تصویر ریکان
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی جهرم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیکان
تصویر نیکان
(پسرانه)
منسوب به نیک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حیتان
تصویر حیتان
حوت ها، ماهی ها، جمع واژۀ حوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیطان
تصویر حیطان
حائط ها، دیوارها، جدارها، بستانهایی که اطرافش دیوار باشد، جمع واژۀ حائط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیوان
تصویر حیوان
موجود زنده، جاندار، جانور، کنایه از نفهم، بی شعور، حیات، زندگی
حیوان ناطق: در علم منطق آدمی، انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
قطعۀ فلزی نوک تیزی که بر سر تیر یا نیزه نصب کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیران
تصویر حیران
سرگشته، سرگردان
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
میل کردن و بگشتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بگشتن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به حید شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ حوت، به معنی ماهی، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، و رجوع به حوت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَوْ وُ)
برگشتن و به یک سو شدن از چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بگردیدن، بگریختن. (المصادر زوزنی). رجوع به حیص شود
لغت نامه دهخدا
(تَضْ)
حیق است در همه معانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیق شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ حائط، (منتهی الارب)، دیوارهای خانه، (آنندراج) (اقرب الموارد)، و قیاس آن حوطان است، (منتهی الارب)، رجوع به حائط شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مردخوفناک و ترسنده از تهمت. مؤنث آن حیشانه است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حیشان شود
لغت نامه دهخدا
عقرب ال حیران سرمای سخت بدان جهت که گزند میرساند کره اشتران را، (ناظم الاطباء)، عقرب زمستان که گزند میرساند شتربچه ها را، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مرد سرگشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فرومانده. (آنندراج). ج، حیاری ̍، حیاری ̍. (منتهی الارب). مؤنث آن حیری ̍ است. (اقرب الموارد) :
در طریق کعبۀ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند.
خاقانی.
نگرفت در تو گریۀ حافظ بهیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
حافظ.
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر آنان دانند.
حافظ.
- حیران شدن، سرگشته شدن. متحیر شدن:
دیدمش اینجا و بس حیران شدم
در تفکر رفته سرگردان شدم.
مولوی.
سخت زیبا میروی یکبارگی
در تو حیران میشود نظارگی.
سعدی.
عقل عاجز شود از خوشۀ زرین عنب
فهم حیران شود از حقۀ یاقوت انار.
سعدی.
- حیران کردن، سرگشته کردن. متحیر ساختن:
جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو
ورنه همچون خویشتن در دین ترا حیران کنند.
ناصرخسرو.
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جزآن حیوان که حیوان دگر کرده ست حیرانش.
ناصرخسرو.
- حیران گردیدن، حیران شدن:
همی حیران و بی سامان و پژمانحال گردیدی
اگر دیدی بصف ّ دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو.
- حیران گشتن، حیران گردیدن. حیران شدن:
جهانجوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین.
نظامی.
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ.
مولوی.
- حیران ماندن، سرگشته ماندن:
حیران دست و دشنۀ زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز میکنی.
سعدی.
تا ترا دیدم که داری سنبله بر آفتاب
آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من.
سعدی.
چنان روزی بنادانان رساند
که صد دانا در آن حیران بماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش آستارا شهرستان اردبیل در مسیر شوسۀ آستارا به اردبیل دارای 2200 تن سکنه است. محصولاتش غلات و حبوبات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. دارای راه شوسه است و یک باب دبستان دارد. (محل سکنای ایل حیران). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حیر. حیره. حیر. بسوی چیزی دیده سرگشته شدن. (منتهی الارب). بسوی چیزی نظر افکندن و از خود بیخود شدن. (اقرب الموارد) ، ندانستن و جاهل شدن راه صواب را، گم کردن راه، گرد برگشتن آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیر، حیره و حیر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سنگ که از سم ستور به یک سو جهد در رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سنگ که از سم ستور بجهد در زمین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ف ف)
حتک. (منتهی الارب). رجوع به حتک شود
لغت نامه دهخدا
(حَ / حِ نَ)
وصف است. متبختر و متکبر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، زن خرامان. (ناظم الاطباء). رجوع به حیک و حیکان شود
لغت نامه دهخدا
(حُ یَ نَ)
متکبر. (منتهی الارب). زن خرامان. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
آهن که بر تیر نهند، آهن سر تیر و نیزه، فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیتان
تصویر حیتان
جمع حوت ماهیان ماهیها، جمع حوت، ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیران
تصویر حیران
سرگشته، فرومانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیطان
تصویر حیطان
جمع حائط (حایط) دیوارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیوان
تصویر حیوان
زنده بودن، جاندار، جانور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکان
تصویر نیکان
(گلستان. چا. فروغی بخ. 18)، بسیار سخت: (چه سخت سست گرفتی و نیک بد کردی هزار بار ازین رای باطل استغفار) (سعدی. فرنظا)، تمام کامل: (ساعتی نیک ماندم افتاده دل به اندیشه های بد داده) (هفت پیکر. ارمغان. 158)، خوبی نیکی: مقابل بدی بد: (... خطا و صواب آن معلوم گردد و بد و نیک آن روشن شود) یا نیک کار. (کشتی زور خانه) کاری که مخصوص یک کشتی گیر است مثلا گفته میشود: (نیک کار فلان پهلوان رن سرپاست) یعنی در این فن تخصص دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیران
تصویر حیران
((حِ))
سرگردان، سرگشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیوان
تصویر حیوان
((حِ))
جانور، جمع حیوانات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
((پِ))
آهن نوک تیز سر تیر و نیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
فلش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حیوان
تصویر حیوان
جانور، جاندار، دد
فرهنگ واژه فارسی سره
متحیّر، تعجّب کرد، متعجّب، شگفت زده، شوک زده
دیکشنری اردو به فارسی