جدول جو
جدول جو

معنی حیف - جستجوی لغت در جدول جو

حیف
در هنگام تاسف و افسوس بر از دست دادن چیزی گفته می شود، موجب پشیمانی
ستم کردن، ظلم کردن، ظلم، جور، ستم
تصویری از حیف
تصویر حیف
فرهنگ فارسی عمید
حیف
جمع واژۀ حیفه، به معنی ناحیه و گوشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حیف
(حُیْ یَ)
جمع واژۀ حائف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حائف شود
لغت نامه دهخدا
حیف
دریغ، افسوس جور و ستم کردن بر کسی جور و ستم کردن بر کسی
تصویری از حیف
تصویر حیف
فرهنگ لغت هوشیار
حیف
((حِ))
ظلم، جور، افسوس، دریغ، نوعی توهین درباره کسی که آن قدر نالایق است که لیاقت نان خوردن هم ندارد
تصویری از حیف
تصویر حیف
فرهنگ فارسی معین
حیف
افسوس
تصویری از حیف
تصویر حیف
فرهنگ واژه فارسی سره
حیف
آه، افسوس، دریغ، جور، ستم، ظلم
متضاد: داد، انتقام
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حنیف
تصویر حنیف
(پسرانه)
درست و پاک، راستین، خداپرست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حیفا
تصویر حیفا
(دخترانه)
نام بندری در فلسطین
فرهنگ نامهای ایرانی
(حَ)
مؤنث احیف، ارض حیفاء، زمین بی باران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
بی باران: بلد احیف، شهر بی باران.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تحوف. (قطر المحیط). کم کردن چیزی از کرانۀ چیزی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(حِ یَ)
کوتاه لئیم خلقت. (منتهی الارب). حیفس. رجوع به حیفس شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ناحیه و گوشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، چوبی بر مثال نصف نی است که در پشت آن نی دیگر باشد و بدان تیرها و کمان ها تراشند، خرقه ای که بدان دامن پیراهن پیوند کنند از پس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ یَ)
کوتاه فربه. (مهذب الاسماء). کوتاه و درشت سطبر و بی خیر و در آن پنج لغت دیگر آمده. حیفسی. حفیساء. حفاسی. حیفساء. حفیسی، مرد بسیارخوار کلان شکم که بی سبب خشم گیرد و باز خوشنود شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
خشم کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بندری به فلسطین دارای 100هزار سکنه و محصولات عمده آن زیتون و مرکبات است
لغت نامه دهخدا
(حَ فُ مَ)
ظلم و بیداد و انحراف از حق، تفریط.
- حیف و میل شدن، تفریط شدن.
- حیف و میل کردن، بالا کشیدن. خوردن. تفریطکردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از حتف
تصویر حتف
مرگ، موت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریف
تصویر ریف
چریدن چرا زمین پر آب و علف خاک پر نعمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیف
تصویر تیف
خس و خار و خلاشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحیف
تصویر تحیف
از کناره کاستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیف و میل
تصویر حیف و میل
ظلم و بیداد و انحراف از حق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیف
تصویر جیف
جمع جیفه، مردارها جمع جیفه مردارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیفا
تصویر حیفا
زمین بی باران
فرهنگ لغت هوشیار
حد، لب، کناره، لبه، کرانه، تیزی، جانب کلمه، سخن گفتن، کلمه ای که قبل از ترکیب با کلمه دیگر معنی مستقل از آن مفهوم نشود کلمه، سخن گفتن، کلمه ای که قبل از ترکیب با کلمه دیگر معنی مستقل از آن مفهوم نشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرف
تصویر حرف
سخن، بندواژه، وات، واج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حذف
تصویر حذف
زدایش، ستردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حریف
تصویر حریف
هماورد، هم آورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حیا
تصویر حیا
آزرم، شرم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حیض
تصویر حیض
دشتان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حیف که
تصویر حیف که
افسوس که
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حیف شدن
تصویر حیف شدن
تباه شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
افسوس خوردن، دریغ خوردن، پشیمان شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اتلاف، تضییع، تلف، هدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد