جدول جو
جدول جو

معنی حپوش - جستجوی لغت در جدول جو

حپوش
منگ، نامیزان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حوش
تصویر حوش
چهاردیواری
حوش و بوش: کنایه از نزدیکان و دارایی فرد صاحب قدرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوش
تصویر پوش
پوشیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پوشاننده مثلاً جرم پوش، خطاپوش،
پسوند متصل به واژه به معنای پوشنده مثلاً آهن پوش، سبزپوش، سفیدپوش، سیاه پوش،
پوشش، پوشاک، جامه، چادر بزرگ، خرگاه، سراپرده، پرده، زره، جوشن
درختی با برگ های شبیه برگ حنا و تخم های زرد رنگ شبیه شاهدانه که برگ آن مصرف دارویی دارد
پوش کردن: پنهان کردن، ذخیره نهادن
فرهنگ فارسی عمید
(نِ / نَ تَ / تِ)
پوشندۀ سلاح. (مؤلف). سلاحدار و سپاهی. (ناظم الاطباء) ، جاندار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان بالاگریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد. ناحیه ای است واقع در تپه ماهور، گرمسیر و مالاریایی. دارای 200 تن سکنه میباشد. اهالی فارسی زبانند. از چشمۀ حلوش مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ میررضائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بو)
ابن رزق الله. محدث است. با استفاده از علم حدیث، محدثان در تاریخ اسلام به تدریج قواعدی برای بررسی صحت روایت ها تدوین کردند. این افراد به عنوان نگهبانان سنت نبوی، همواره در تلاش بودند تا احادیث پیامبر اسلام و اهل بیت را با دقت تمام از تحریف های احتمالی محافظت کنند. وجود این محدثان باعث شد که منابع حدیثی معتبر همچون ’صحیح بخاری’ و ’صحیح مسلم’ به منابعی معتبر در دنیای اسلام تبدیل شوند.
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حش ّ. بستانها. بوستانها: حشوش ثلاثۀ ارض، اردبیل و عمان و هیت است، ادب جای. حاجت جای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
خشک شدن. خشک شدن بچه در شکم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شَپْ پو)
کلاه و طاقیه و تخفیفه را گویند. (برهان). کلاه و سرپوش. پوشاک سر. (ناظم الاطباء) :
ای روز دو عالم را پوشیده کلاه تو
نامش به چه معنی تو شپوش نهادستی.
سنایی.
، بالاپوش. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، لحاف. (برهان) ، پلنگ پوش، ملحفه و ملافه. (ناظم الاطباء). رجوع به شب پوش شود
لغت نامه دهخدا
دهی است بزرگ (بخراسان از گوزگانان) خرم و آبادان اندر میان بیابان نهاده و عرب بیابانهای شهر ازیوبه تابستان اینجا بیشتر باشند. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
چهارپایان وحشی، (منتهی الارب) (آنندراج)، رمنده، (مهذب الاسماء)،
رجل حوش الفوأد، مرد تیزخاطر، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پوش دربندی، شیافی است متخلخل و سبک که از کوفتۀ برگ درختی کنند و این درخت برگش ببرگ حنا ماند و تخمش مدور و از شاهدانه کوچکتر و مایل بزردی باشد و از دربند و ارمنیه آرند وطبیعت آن سرد است در دوم و خشک در آخر درجۀ اول و آن رادع و ملین و مبرد بود و طلاء آن جهت اورام حاد وتحلیل و منع ازدیاد آن و اوجاع حارّه و نقرس و رمد و صداع نافع است، و رازی گوید: چون آن را با آب عنب الثعلب سوده و بر نقرس طلا کنند منفعتی عظیم دارد و بدلش شیاف مامیثا و حضض و عنب الثعلب و بزرالهندباست و آن را بوش و بوش دربندی با باء موحده نیز نامند
لغت نامه دهخدا
جامه، لباس:
تا چند کنی پوش ز پوشی کسان
از جامۀ عاریت نشاید برخورد،
نظام قاری (دیوان البسه ص 123)،
در دو بیت ذیل از فردوسی و اسدی پوش نیز بمعنی جامه و پوشش و لباس آمده است:
ز پیشی و بیشی ندارند هوش
خورش نان کشکین و پشمینه پوش،
فردوسی،
سرند از کران دید دیوی بجوش
بزیر اژدهائی، پلنگینه پوش،
اسدی (گرشاسبنامه)،
رجوع به پوش کردن شود، چادر، خیمه، خرگاه، سراپرده: پوش سلطنتی، چادر سلطنتی،
در کلمات مرکب ذیل گاه بمعنی پوشنده و گاه بمعنی پوشیده آمده است: آهن پوش، ازرق پوش، بالاپوش، برپوش، پاپوش، پرده پوش، پرنیان پوش، (عماد)، پشمینه پوش، پلنگینه پوش، پولادپوش، تخته پوش، تن پوش، تیرپوش، حصیرپوش، جرم پوش، خرقه پوش، خزپوش، خس پوش، خطاپوش، (حافظ)، خفتان پوش، خوش پوش، دراعه پوش، درع پوش، دلق پوش، رازپوش (ستار)، روپوش، روی پوش، زبرپوش، زره پوش، زردپوش، زیرپوش، زین پوش، ژنده پوش، ساغری پوش، سایه پوش (ظله)، سبزپوش، سرپوش، سرّپوش، سرخ پوش، سفال پوش، سفیدپوش، سنجاب پوش، سیاه پوش، سینه پوش، سیه پوش (فردوسی)، شالی پوش، شب پوش، شیک پوش، طاقچه پوش، عیب پوش، قباپوش، قوری پوش، کالی پوش، کجاوه پوش، کفل پوش (در اسپ)، کفن پوش، کهنه پوش، لاله پوش (فردوسی)، لعل پوش، مجمعه پوش، مجموعه پوش، مخمل پوش، نی پوش، یال پوش
لغت نامه دهخدا
تصویری از پوش
تصویر پوش
جامه، لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شپوش
تصویر شپوش
کلاه و طاقیه، بالا پوش، لحاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوش
تصویر حوش
پیرامون، گرداگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوش
تصویر حوش
((حُ))
گرداگرد، پیرامون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوش
تصویر پوش
جامه، پوشش، خیمه، چادر، زره، جوشن، در ترکیب با بعضی واژه ها معنای فاعلی می دهد مانند، زره پوش، در ترکیب با بعضی واژه ها معنای مفعولی می دهد مانند، گالی پوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوش
تصویر پوش
آنولپ
فرهنگ واژه فارسی سره
بپوش
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم ترسناک، هیولا، پهن اسب و استر
فرهنگ گویش مازندرانی