- حَلَّ
- منحل کردن، راه حلّ، حل کردن، عیب یابی کردن، باز کردن گره ها
معنی حَلَّ - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
گمراه، او به بیراهه رفت
جایگزین کردن، جای او را می گیرد
هیئت منصفه
راه حلّ
کاهش دادن، بگو
سرخوردن، او لیز خورد
فلج کردن
سایه انداختن، یک سایه
خارش داشتن، او خراشید
نشانه گذاری کردن، نشان دهد، معنی دادن
فشار آوردن، او اصرار کرد
محدود کردن، پایان، مرز گذاشتن، تیز کردن، محصور کردن
کیف پول داشتن، او برید
خش خش کردن، او حسّ کرد، حسّ کردن
ایستگاه کردن، او فرود آمد
لبه دادن، او تاب خورد
جایگزین کردن، جایگزین کنید