معنی حَلَّ
حَلَّ
منحل کردن، راه حلّ، حل کردن، عیب یابی کردن، باز کردن گره ها
دیکشنری عربی به فارسی
واژههای مرتبط با حَلَّ
حَكَّ
حَكَّ
خارِش داشتَن، او خَراشید
دیکشنری عربی به فارسی
حَفَّ
حَفَّ
لَبِه دادَن، او تاب خُورد
دیکشنری عربی به فارسی
حَطَّ
حَطَّ
ایستگاه کَردَن، او فُرود آمَد
دیکشنری عربی به فارسی
حَسَّ
حَسَّ
خَش خَش کَردَن، او حِسّ کَرد، حِسّ کَردَن
دیکشنری عربی به فارسی
حَزَّ
حَزَّ
کیفِ پول داشتَن، او بَرید
دیکشنری عربی به فارسی
حَدَّ
حَدَّ
مَحدود کَردَن، پایان، مَرز گُذاشتَن، تیز کَردَن، مَحصور کَردَن
دیکشنری عربی به فارسی
حَثَّ
حَثَّ
فِشار آوَردَن، او اِصرار کَرد
دیکشنری عربی به فارسی
دَلَّ
دَلَّ
نِشانِه گُذاری کَردَن، نِشان دَهَد، مَعنی دادَن
دیکشنری عربی به فارسی
ظَلَّ
ظَلَّ
سایِه اَنداختَن، یِک سایِه
دیکشنری عربی به فارسی