جدول جو
جدول جو

معنی حویره - جستجوی لغت در جدول جو

حویره
(حَ رَ)
جواب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پاسخ. حویر. رجوع به حویر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حوریه
تصویر حوریه
(دخترانه)
زن بهشتی زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دویره
تصویر دویره
خانقاه، بنایی برای عبادت، ریاضت، اجتماع، سماع و زندگی درویشان و صوفیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حظیره
تصویر حظیره
محوطه، چهاردیواری، مقبره، مکانی برای نگهداری چهارپایان، آغل، حظیرۀ قدس مثلاً بهشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حریره
تصویر حریره
غذایی که از آب، نشاسته، شکر و مغز بادام برای افراد مریض تهیه می شود، قطعۀ حریر، جامۀ ابریشمی
فرهنگ فارسی عمید
(حُ وَ زَ)
قصبه ای است بخوزستان، گروهی ازمحدثان بدین قصبه منسوبند. (از منتهی الارب). شهرکی است از اقلیم خوزستان بر دوازده فرسنگی اهواز. (ابن خلکان). روستای بزرگی است در نواحی بصره. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
حتیره. مهمانی بنای نو. (منتهی الارب). وکیر. وکیره
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
مهمانی بنای نو. حتره. وکیره، بوریاکوبی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ رَ)
موضعی است نزدیک نخله، میان ابواء و مکه که چهارمین جنگ از حرب الفجار آنجا رخ داد و نام آن واقعه یوم الحریره است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ رَ)
یوم حریره، یکی از أیام عرب. چهارمین مرحلۀ حرب الفجار است که در حریره نزدیک عکاظ رخ داد. و خداش بن زهیر درباره آن گوید:
و قد بلوکم فابلوکم بلائهم
یوم الحریره ضرباً غیر تکذیب.
(مجمع الامثال میدانی) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
مرهم رقیق القوام، آردهاله، و آنرا از آرد گندم کنند. (زمخشری). نوعی از طعام که آردی است با شیر و روغن پزند. ج، حریر. (منتهی الارب). در قدیم طعامی بوده است رقیق از آرد و روغن. (بحر الجواهر). حساء و امروز با آرد برنج و شکر و شیر و گاه با کوبیدۀ بادام و شکر و شیر و گاه با نشاسته و شکر و شیر پزند و به اختلاف حریرۀ بادام و حریرۀ آردی و حریرۀ نشاسته ای گویند:
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کسی است که سیری نیابد از ملکش.
ابوالمؤید.
و اذا طحن (السلت) ... و عمل من دقیقه حریره اعنی حساءً خفیفاً... نافع من داءالموم و الهذیان. (ابن البیطار).
- حریرۀ آرد، طعام که از شیر وآرد پزند.
- حریرۀ سیب، از سیب رنده کرده و شکر پزند.
- حریرۀ نشاسته، نشاسته که به آب حل کرده پزندو شکر در آن کرده خورند و بی شکر بدان آهار جامه دهند. آهار. آهر. شو. شوی. آش.
، آب چلو. آشام. آشاب. آبریس، جامۀابریشمین. نوعی از جامۀ ابریشمین. ج، حریر
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
نان میدۀ سفیدرنگ. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
زمین بسیار سنگ ناک. مؤنث حجیر: ارض حجیره، زمین بسیارسنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یِ رَ)
رجوع به حائره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
جای خرما خشک کردن، گوشت پاره ای دراز که در پهلوی اسب از لاغری پدید آید. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
جایگاه خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). جای خرما. (اقرب الموارد)، گروه مردم یا چهار تن یا پنج تن یا هشت یا هفت تن یا ده تن یا کم از ده تن که بغزو (جنگ) روند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). چهار پنج تن. (مهذب الاسماء). ج، حضائر. (از مهذب الاسماء)، اول لشکر. مقدمه، آنچه برآید از رحم هنگام زادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ریم و زردآب که با بچه بیرون آید بعد از برطرف شدن خون نفاس. (آنندراج). آنچه با بچه بیرون آید از رطوبات. ج، حضیر، حضایر، خون سطبر درپوستی که با بچه بیرون آید. (منتهی الارب) (آنندراج)، ریم گردآمده در ریش. ریم که در جراحت گرد آید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُ رِ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 36هزارگزی جنوب خاوری اهواز و پنج هزارگزی خاور راه آهن بندر شاهپور به اهواز. ناحیه ای است واقع در دشت و گرمسیری است. دارای 150 تن سکنه میباشد. از چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات است و اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ آل ابوبالا هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
کنیف. خباک. (اسدی). اصیده. وصیده. شوغا. (صحاح الفرس). شوغاه شتر را. جایگاه گوسفند. جای شتر. شترخان. شوگاه اشتر. (مهذب الاسماء). خوابگاه شتر و گوسفند از نی و شاخ درخت. محوطه ای از خار و چوب و نی که برای حیوان سازند تا از سرما و باد ایمن شود. (اقرب الموارد) : موسی (ع) بدان وقت که شبانی میکرد یک شب گوسپندان را سوی حظیره میراند، وقت نماز بود و شبی تاریک و باران به نیرو آمدی چون بنزدیک حظیره رسید... (تاریخ بیهقی ص 201). ج، حظایر، حظیرات، محوطه ای از چوب: هر یک از افراد امراء و آحاد کبراء حظیرۀ مفرد بنا نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 423) ، گور. قبر:
تا یکی روزی بیامد با سعود
گورها را برف نو پوشیده بود
بانگش آمد از حظیرۀ شیخ حی ها
انا! ادعوک کی تسعی الی.
مولوی.
، جای خرما خشک کردن. جائی که خرما خشک کنند. ج، حظائر، حظار. (اقرب الموارد) ، مال. (منتهی الارب) ، نکدالحظیره، کم خیر. بخیل. (اقرب الموارد) ، حظیرهالقدس، حظیرۀ قدس. بهشت. (دستوراللغه ادیب نطنزی). نامی است بهشت را. (مهذب الاسماء). (اقرب الموارد). نامی از نامهای بهشت. (مهذب الاسماء). میان بهشت. هر جای مقدس و مبارکی
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ زَ)
مصغر حوزه. (معجم البلدان). رجوع به حوزه شود
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
زن سپیدپوست و نرم. (اقرب الموارد). رجوع به حور و حوراء شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ثَ رَ)
شرم مرد. (منتهی الارب). نرۀ مردم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
فرقه ای از متصوفه. (اقرب الموارد). گروهی از متصوفۀ مبطله باشند. و مذهب ایشان مثل مذهب حالیه است. الا آنکه میگویند حوران بهشتی در بیهوشی نزد ما می آیند و با ایشان صحبت واقع میشود. و چون بهوش می آیند غسل میکنند. کذا فی توضیح المذاهب. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
کنگرۀ طاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کمان یا کمان بی زه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کمانچۀ پنبه زدن زنان. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). کمانچۀ پنبه زنی. (ناظم الاطباء) ، عقد مضروب که به آن پهنا نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عقد مضروب لیس بذلک العریض. (اقرب الموارد). طاق زده شده. (ناظم الاطباء). ج، حنیر و حنائر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هر چیز منحنی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
حمیر. یرنداق که بدان زین بندند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و آنرا شکر نیز نامند. (اقرب الموارد). و یرنداق تسمه و دوالی باشد. (آنندراج). رجوع به حمیر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ)
دهی است از دهستان همائی شهرستان سبزوار. ناحیه ای است کوهستانی معتدل. از قنات مشروب میشود. محصول آن غلات و پنبه. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
الحظیره. نام شهری از اعمال دجیل بنزدیک حربی، و از آنجا جامه های پنبه ای معروف خیزد که بدیگر جایها برند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حضیره
تصویر حضیره
مقدمه سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حظیره
تصویر حظیره
کثیف، جای چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوثره
تصویر حوثره
حوثر: نره
فرهنگ لغت هوشیار
گور کنده گودال کنده، کاویده، چاه، گریچه (نقب زیرزمین) گودال مغاک، قبر گور، جمع حفایر (حفائر)
فرهنگ لغت هوشیار
شیر با خوراکی است از آرد و شیر و روغن که برای بیمار پزند قطعه حریر، حلوایی رقیق از آرد برنج و مغز بادام و شکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حثیره
تصویر حثیره
کدسور سور و میهمانی برای خانه نو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حظیره
تصویر حظیره
((حَ رِ))
محوطه، چهاردیواری، جایی که برای محفوظ ماندن چارپایان از باد و سرما درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حفیره
تصویر حفیره
((حَ رِ))
گودال، مغاک، قبر، گور، جمع حفایر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حریره
تصویر حریره
((حَ رِ))
قطعه حریر، خوراکی رقیق از آرد برنج، شکر و مغز بادام، معمولاً برای کودکان شیرخوار و بیماران
فرهنگ فارسی معین