جمع واژۀ خاتم. انگشتری ها. خواتم، خاتمه ها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خواتم: که عواقب آن وخیم و خواتیم آن دمیم باشد. (سندبادنامه). پس در خواتیم کارها نظر عاقلانه واجب دید. (ترجمه تاریخ یمینی). و صاحبنظر را که بدیدۀ فکرت در خواتیم و سرانجام امور تأملی باشد معلوم و مقرر شود که... (جهانگشای جوینی). - امثال: الاعمال بخواتیمها، نظیر: جوجه را آخر پائیز می شمرند. ، جمع واژۀ خاتم و آن نزد اهل جفر حروف هفتگانه می باشند که پیوسته جدا بکار برده میشوند و هیچگاه با حروف دیگر پیوستگی پیدا نکنند در نوشتن و آن حروف عبارتند از: الف، دال، ذال، راء، زاء، واو، لا، چنانچه در پاره ای از رسائل جفر دیده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، جمع واژۀ خاتام. خواتم، جمع واژۀ ختم. خواتم، جمع واژۀ خاتیام. (ناظم الاطباء). خواتم
جَمعِ واژۀ خاتَم. انگشتری ها. خواتم، خاتمه ها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خواتم: که عواقب آن وخیم و خواتیم آن دمیم باشد. (سندبادنامه). پس در خواتیم کارها نظر عاقلانه واجب دید. (ترجمه تاریخ یمینی). و صاحبنظر را که بدیدۀ فکرت در خواتیم و سرانجام امور تأملی باشد معلوم و مقرر شود که... (جهانگشای جوینی). - امثال: الاعمال بخواتیمها، نظیر: جوجه را آخر پائیز می شمرند. ، جَمعِ واژۀ خاتِم و آن نزد اهل جفر حروف هفتگانه می باشند که پیوسته جدا بکار برده میشوند و هیچگاه با حروف دیگر پیوستگی پیدا نکنند در نوشتن و آن حروف عبارتند از: الف، دال، ذال، راء، زاء، واو، لا، چنانچه در پاره ای از رسائل جفر دیده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، جَمعِ واژۀ خاتام. خواتم، جَمعِ واژۀ ختم. خواتم، جَمعِ واژۀ خاتیام. (ناظم الاطباء). خواتم
بمعنی دو حفره، یکی از شهرهای عساکر که در نزدیکی شونم بود. (یوش 19:19). یوسیبیوس و جرم گمان میبرند که شهر مرقوم بمسافت 6 میل بشمال شرقی لیجیو واقع بود و تخمیناً 6 میل بشمال شرقی لجون و دو میل بمغرب سولم (شونم) مانده دهی واقع است که آنرا فوله گویند و دور نیست که همان حفاریم باشد لکن کاندر گمان میبرد که همان العزیه حالیه میباشد. (از قاموس کتاب مقدس)
بمعنی دو حفره، یکی از شهرهای عساکر که در نزدیکی شونم بود. (یوش 19:19). یوسیبیوس و جرم گمان میبرند که شهر مرقوم بمسافت 6 میل بشمال شرقی لیجیو واقع بود و تخمیناً 6 میل بشمال شرقی لجون و دو میل بمغرب سولم (شونم) مانده دهی واقع است که آنرا فوله گویند و دور نیست که همان حفاریم باشد لکن کاندر گمان میبرد که همان العزیه حالیه میباشد. (از قاموس کتاب مقدس)
جمع واژۀ شاطی ٔ، به معنی کرانۀ رودبار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی) (دهار) ، جمع واژۀ شاطئه. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاطی ٔ و شاطی شود
جَمعِ واژۀ شاطی ٔ، به معنی کرانۀ رودبار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی) (دهار) ، جَمعِ واژۀ شاطئه. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاطی ٔ و شاطی شود
کتابهای وقت جاهلیت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، جمع واژۀ روسم. (از معجم متن اللغه) (المنجد). رجوع به روسم شود، در قیاسات خطابی آنچه به حسب ظن منتج بود نه بحقیقت آن را رواسیم خوانند. (اساس الاقتباس ص 538)
کتابهای وقت جاهلیت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، جَمعِ واژۀ رَوسَم. (از معجم متن اللغه) (المنجد). رجوع به روسم شود، در قیاسات خطابی آنچه به حسب ظن منتج بود نه بحقیقت آن را رواسیم خوانند. (اساس الاقتباس ص 538)
از پادشاهان یهود بود و از سال 608-598 قبل از میلاد سلطنت کرد. او ارمیای پیغمبر را شکنجه داد و سرانجام به دست بخت النصر برافتاد و به بابل تبعید گردید. (از قاموس الاعلام ترکی)
از پادشاهان یهود بود و از سال 608-598 قبل از میلاد سلطنت کرد. او ارمیای پیغمبر را شکنجه داد و سرانجام به دست بخت النصر برافتاد و به بابل تبعید گردید. (از قاموس الاعلام ترکی)
ابن خالویه گوید: حوامیم جمع واژۀ حم، از کلام عرب نیست، بلکه کلام کودکان است که گویند: تعلمنا الحوامیم بلکه جمع آن آل حم (حا میم) یا ذوات حم است و آن هفت سوره است از قرآن: المؤمن، فصلّت، الشوری، الزخرف، الدخان، الجاثیه، الاحقاف یعنی سوره هائی که به این لفظ ’حم’ آغاز میگردد و آن نام اعظم خداست. (از اقرب الموارد)
ابن خالویه گوید: حوامیم جَمعِ واژۀ حم، از کلام عرب نیست، بلکه کلام کودکان است که گویند: تعلمنا الحوامیم بلکه جمع آن آل حم (حا میم) یا ذوات حم است و آن هفت سوره است از قرآن: المؤمن، فصلّت، الشوری، الزخرف، الدخان، الجاثیه، الاحقاف یعنی سوره هائی که به این لفظ ’حم’ آغاز میگردد و آن نام اعظم خداست. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ حمطوط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حمطوط شود، جمع واژۀ حمطاط. هر دو به معنی کرمی است که در گیاه باشد. (منتهی الارب). رجوع به حمطاط شود
جَمعِ واژۀ حمطوط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حمطوط شود، جَمعِ واژۀ حمطاط. هر دو به معنی کرمی است که در گیاه باشد. (منتهی الارب). رجوع به حمطاط شود