جدول جو
جدول جو

معنی حوادی - جستجوی لغت در جدول جو

حوادی
(حَ)
پایها زیرا که تابع دستهااند. (منتهی الارب). پایهای چارپایان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حوالی
تصویر حوالی
پیرامون، گرداگرد، (حرف اضافه) نزدیک زمان یا مکان مذکور مثلاً حوالی شب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوادی
تصویر غوادی
غادیه ها، صبح ها، بامدادان، جمع واژۀ غادیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوادی
تصویر قوادی
عمل قوّاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حوادث
تصویر حوادث
حادثه، حادث، پیشامد تازه، واقعه، رویداد، آسیب و بلا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوادی
تصویر بوادی
بادیه ها، صحرا، بیابان، هامون، جمع واژۀ بادیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حواشی
تصویر حواشی
حاشیه، لبه و کنارۀ چیزی، توضیح یا شرحی بر یک کتاب یا هنوع مطلب نوشتنی، نقش و نگار و زینتی که به صورت نوار بر کناره و لبۀ چیزی دوخته می شود، موضوع غیر اصلی و فرعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوادی
تصویر نوادی
جمع واژۀ نادیه، نادی، حادثه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حواری
تصویر حواری
هر یک از یاران دوازده گانۀ عیسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوادی
تصویر عوادی
جمع واژۀ عادیه، ویژگی آنچه سرایت می کند
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
جمع واژۀ حامیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حامیهشود، میامین اسب و میاسر آن. (از اقرب الموارد). کناره های راست و چپ سم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
درازترین همه استخوانهای پهلو. (از منتهی الارب). دنده های طویل و دراز. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ حانیه، به معنی می و می فروش:
فللّه عهد لا اخیس بعهده
لئن فرجت ان لا ازور الحوانیا.
ابومحجن ثقفی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حاویاء، به معنی ما انقبض من الامعاء. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ حاویه، حاویاء، به معنی چرب روده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بادیه. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بادیه. صحراها. (فرهنگ فارسی معین) : زنهار خواست تا مگر عواری آن هول و بوادی آن حول بتضرع و ابتهال به زوال رساند. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در غزل حافظ بلهجۀ شیرازی قدیم است و ’بوادی’ یعنی بباید دیدن. و شعری از او است:
امن انکرتنی عن عشق سلمی
تز اول آن روی نهکو بوادی.
حافظ.
و معنی شعر چنین است: ای کسی که بر من انکار کردی از عشق سلمی، تو از اول آن روی نیکو را بایستی دیده باشی. رجوع به دیوان حافظ چ قزوینی ص 304 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ لی ی)
رجل حوالی، مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حواری
تصویر حواری
خویش، حمیم، یاری دهنده، یار برگزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوادی
تصویر بوادی
بیابانها و صحراها
فرهنگ لغت هوشیار
عمل و شغل حداد آهنگری، دکان حداد آهنگری، حقی که به آهنگر ده و قریه داده شود آهنگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
پیرامون، گرداگرد، جوانب، نواحی، نزدیکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمادی
تصویر حمادی
کوشش بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواشی
تصویر حواشی
کرانه و اهل و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوادث
تصویر حوادث
پیش آمدها، سختیها و بلاهای زمانه
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی ندیدی، جمع نادی، پیش آمدهای سخت بد آمدها سوی ها کرانه ها شتران رمنده جمع نادیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوادی
تصویر قوادی
جاکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوادی
تصویر فوادی
دلی گشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوادی
تصویر غوادی
جمع غادیه، پگاه روندگان جمع غادی غادیه در بامدارد روندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوادی
تصویر عوادی
عادیه (شتران) سخت دونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوادی
تصویر بوادی
((بَ))
جمع بادیه، صحراها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
((حَ))
گرداگرد، پیرامون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حواری
تصویر حواری
((حَ))
یار مخلص، کسی که پیغمبر را یاری کند، هر یک از یاران عیسی که مبلغ دین او بودند، جمع حواریون، حواریین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوادث
تصویر حوادث
((حَ دِ))
جمع حادثه، پیشامدها، وقایع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حواشی
تصویر حواشی
((حَ))
جمع حاشیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
گرداگرد، پیرامون، نزدیکیها، دور و بر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حواشی
تصویر حواشی
پیرامون، کناره ها
فرهنگ واژه فارسی سره