جدول جو
جدول جو

معنی حنضج - جستجوی لغت در جدول جو

حنضج
(حِ ضِ)
مرد سست که بکسی منفعت از او نرسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منضج
تصویر منضج
دارویی که موجب تسهیل خروج خلط از بدن می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نضج
تصویر نضج
پدید آمدن و حرکت به سوی کمال، پختگی، رسیدگی، پخته شدن گوشت، رسیدن میوه
فرهنگ فارسی عمید
(غَ ضَنْ)
پختن و رسیدن و قابل خوردن شدن خرما و گوشت و جز آن. (از اقرب الموارد). و اسم از آن نضج و نضج است. (از اقرب الموارد). رجوع به نضج شود، یک سال گذشتن و باردار نشدن ناقه. یعنی طولانی شدن وقت زائیدن آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). گویند: نضجت الناقه بولدها. رجوع به نضج و نضج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ صَبْ بُ)
حضج نار، افروختن. (تاج المصادر بیهقی). آتش افروختن. (مهذب الاسماء) ، حضج شیئی بر ارض، بر زمین زدن آن. (منتهی الارب). بر زمین زدن. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) ، حضج قصار ثوب را، زدن گازر جامه را به محضاج گاه شستن آن، دویدن، درآوردن در شکم چیزی که بکفد بر آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
آب کدر باقی مانده در حوض شتران. ج، احضاج. (از منتهی الارب). آب تیره در حوض. (مهذب الاسماء) ، مرد فرومایه. مرد دون، ناحیۀ کرانۀ حوض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَبْ بُ)
کج کردن. (ناظم الاطباء). کژ کردن کسی را. (منتهی الارب). کژ کردن چیزی را: حنجه، اماله عن وجهه. (آنندراج) (اقرب الموارد). سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، عارض شدن: حنجت حاجه، عارض شد احتیاج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دل و میانۀ هر چیزی. (بحر الجواهر). ریشه. (ناظم الاطباء). اصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : رجع فلان الی حنجه و بنجه، ای رجع الی اصله. (اقرب الموارد). ج، حناج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ)
نضج داده شده و پخته شده، بار رسیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
پخته کننده و پزندۀ میوه. (غیاث) (آنندراج). نضج دهنده و پزنده و پخته کننده میوه و گوشت و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رساننده. پزاننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پخته کننده ریش و خلط و ماده را. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح طب) هر دارویی که خلط را پخته کند وآماده کند برای دفع و نیز دارویی که ریش را پخته کند. (ناظم الاطباء). آنچه خلط را قابل دفع سازد اعم ازآنکه رقیق را غلیظ کند چون خشخاش یا به عکس آن مانند طبیخ حاشا، یا منجمد را نرم کند چون حلبه. (تحفۀ حکیم مؤمن). پزنده. رساننده، چنانکه قرحۀ سخت را. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَضْ ضِ)
ناقه منضج، ناقه که تا یک سال بچه نیاورد. ج، منضجات. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ ضِ)
آب تیره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
پخته تر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حِضِ)
مرد بسیارگوشت فروهشته شکم. حفضاج. حفاضج. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ)
ریگ پاکیزۀ نیکو که نباتهای هر قسم رویاند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ریگ تودۀ خرد. (ناظم الاطباء). ج، حنادج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حنادج شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ)
غدیر خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَنْ نا)
مخنث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حنج، به معنی اصل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به حنج شود
لغت نامه دهخدا
(حُمْ بُ)
سطبر پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ستبر پرگوشت. (ناظم الاطباء). حنابج. ضخم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِمْ بِ)
شپش. (منتهی الارب) (آنندراج). قمل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نضج
تصویر نضج
پخته شدن گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
رسیده پخته: میوه، استوار: کار پخته شده، بار رسیده شده. پزنده، دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضج
تصویر نضج
((نُ))
رسیدگی، پختگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منضج
تصویر منضج
((مُ ض))
پزنده، دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منضج
تصویر منضج
((مُ ضَ))
پخته شده، بار رسیده شده
فرهنگ فارسی معین
کارکن، مسهل، منجز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پختگی، رسیدگی، رونق، قوام
فرهنگ واژه مترادف متضاد