غمگین بود. (لغت فرس چ اقبال ص 144). غمناک. (آنندراج). مندوور. (ناظم الاطباء). متحیر. درمانده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مفلوک و صاحب ادبار و سیاه بخت و بی دولت و به معنی گرفته و خسیس و بی بهره از نعمت خدا هم هست. (آنندراج) : احمدعلی نوشتکین نیز بیامد چون خجلی و مندوری. (تاریخ بیهقی) (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مندوور شود. - مندور کردن، درمانده کردن. بدبخت کردن: خداوندم نکال عالمین کرد سیاه و سرنگونم کرد و مندور. منوچهری
غمگین بود. (لغت فرس چ اقبال ص 144). غمناک. (آنندراج). مندوور. (ناظم الاطباء). متحیر. درمانده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مفلوک و صاحب ادبار و سیاه بخت و بی دولت و به معنی گرفته و خسیس و بی بهره از نعمت خدا هم هست. (آنندراج) : احمدعلی نوشتکین نیز بیامد چون خجلی و مندوری. (تاریخ بیهقی) (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مندوور شود. - مندور کردن، درمانده کردن. بدبخت کردن: خداوندم نکال عالمین کرد سیاه و سرنگونم کرد و مندور. منوچهری
سفرۀ چرمین و پیش انداز یعنی پارچه ای که در سر سفره و میز به روی زانوها گسترند تا چیزی از خوردنی به روی دامن و بر زمین نریزد. (ناظم الاطباء: کندوره). کندوره. رجوع به همین کلمه و رجوع به گندوره و گندوری و گندوله شود، میز بزرگ و خوان کلان. (ناظم الاطباء: کندوره)
سفرۀ چرمین و پیش انداز یعنی پارچه ای که در سر سفره و میز به روی زانوها گسترند تا چیزی از خوردنی به روی دامن و بر زمین نریزد. (ناظم الاطباء: کندوره). کندوره. رجوع به همین کلمه و رجوع به گندوره و گندوری و گندوله شود، میز بزرگ و خوان کلان. (ناظم الاطباء: کندوره)
دشتی در حدود ارمنستان. (خسرو و شیرین چ وحید دستگردی حاشیۀ ص 140) : گهی راندند سوی دشت مندور تهی کردند دشت از آهو و گور. نظامی (خسرو و شیرین ایضاً ص 140)
دشتی در حدود ارمنستان. (خسرو و شیرین چ وحید دستگردی حاشیۀ ص 140) : گهی راندند سوی دشت مندور تهی کردند دشت از آهو و گور. نظامی (خسرو و شیرین ایضاً ص 140)
سیاهی چشم. (مهذب الاسماء). سیاهی دیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، حنادر. (منتهی الارب) (آنندراج). و در آن هشت لغت دیگر آمده: حندور. حندوره. حندوره. حندوره. حندیر. حندره. حندور. حندیره، هو علی حندر عینه و حندره عینه، او گرانست بروی چنانکه از کینه بسوی او دیدن نتواند. (منتهی الارب)
سیاهی چشم. (مهذب الاسماء). سیاهی دیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، حنادر. (منتهی الارب) (آنندراج). و در آن هشت لغت دیگر آمده: حُندور. حُندورَه. حِندَورَه. حِندورَه. حندیر. حندره. حِندَور. حندیره، هو علی حندر عینه و حندره عینه، او گرانست بروی چنانکه از کینه بسوی او دیدن نتواند. (منتهی الارب)
جوان که با تبختر و ناز راه رود. (از منجد الطلاب). مؤنث آن غندوره. رجوع به غندوره شود. دزی در ذیل قوامیس العرب (ج 2 ص 229) گوید: غندور جوانی است که وضع پستی داشته باشد و در رفتار خود ظاهرسازی کند و ظرافت بخرج دهد، دوستانش او را احمق و خوشگذران و ظاهرآرا شمارند. وی تظاهر به پردلی و شهامت کند و میکوشد تا دختران او را بپسندند، و بشرط آنکه پول داشته باشد سخی و جوانمرد است، و همچنین دخترانی را که شبیه صفات مزبور را داشته باشند نیز غندور گویند. ج، غنادیر، غنادره. رجوع به دزی ج 2 ص 229 شود
جوان که با تبختر و ناز راه رود. (از منجد الطلاب). مؤنث آن غندوره. رجوع به غندوره شود. دزی در ذیل قوامیس العرب (ج 2 ص 229) گوید: غندور جوانی است که وضع پستی داشته باشد و در رفتار خود ظاهرسازی کند و ظرافت بخرج دهد، دوستانش او را احمق و خوشگذران و ظاهرآرا شمارند. وی تظاهر به پردلی و شهامت کند و میکوشد تا دختران او را بپسندند، و بشرط آنکه پول داشته باشد سخی و جوانمرد است، و همچنین دخترانی را که شبیه صفات مزبور را داشته باشند نیز غندور گویند. ج، غنادیر، غَنادِره. رجوع به دزی ج 2 ص 229 شود
رعد. (برهان) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 138) (آنندراج) (اوبهی). تندر. (لغت فرس اسدی ایضاً) (فرهنگ جهانگیری) : خورد سیلی زند بسیار طنبور دهد تیزی ببازی همچو تندور. طیان (از لغت فرس اسدی ایضاً). ابواسحاق روشندل تو آنی که از رای تو گیرد روشنی هور چو با یادتو باشد غم نباشد شب تاریک و ابر و برق و تندور. ؟ (از معیار جمالی چ دانشگاه ص 133). ، بلبل را نیز گویند که عرب عندلیب خوانند. (برهان) (آنندراج). بلبل. (ناظم الاطباء). رجوع به تندر شود
رعد. (برهان) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 138) (آنندراج) (اوبهی). تندر. (لغت فرس اسدی ایضاً) (فرهنگ جهانگیری) : خورد سیلی زند بسیار طنبور دهد تیزی ببازی همچو تندور. طیان (از لغت فرس اسدی ایضاً). ابواسحاق روشندل تو آنی که از رای تو گیرد روشنی هور چو با یادتو باشد غم نباشد شب تاریک و ابر و برق و تندور. ؟ (از معیار جمالی چ دانشگاه ص 133). ، بلبل را نیز گویند که عرب عندلیب خوانند. (برهان) (آنندراج). بلبل. (ناظم الاطباء). رجوع به تندر شود
دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پل دشت شهرستان ماکو با 496 تن سکنه. آب آن از زنگبارچای و محصول آن غلات و پنبه و توتون و کنجد و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پل دشت شهرستان ماکو با 496 تن سکنه. آب آن از زنگبارچای و محصول آن غلات و پنبه و توتون و کنجد و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
جامه دان خرد، نوعی از شیشه که در آن ذرور نگاه دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نای گلو. خشک نای. ج، حناجر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رجوع به حنجود شود
جامه دان خرد، نوعی از شیشه که در آن ذرور نگاه دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نای گلو. خشک نای. ج، حناجر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رجوع به حنجود شود
گوشواره و آنچه بروی کودک کنند ازنیل چون هلالی، و ظاهراً حادور در این معنی همان لام است که در تداول شعرای فارسی زبان می آید: چه کشی ازپی قبولش لام، ، هلاکی، مسهل، زمین نشیب، (منتهی الارب)
گوشواره و آنچه بروی کودک کنند ازنیل چون هلالی، و ظاهراً حادور در این معنی همان لام است که در تداول شعرای فارسی زبان می آید: چه کشی ازپی قبولش لام، ، هلاکی، مسهل، زمین نشیب، (منتهی الارب)