جدول جو
جدول جو

معنی حندره - جستجوی لغت در جدول جو

حندره(حُ دُ رَ)
سیاهی چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). رجوع به حندر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سندره
تصویر سندره
سند، بچه ای که از سر راه بردارند، آنکه پدر و مادرش معلوم نباشد، حرام زاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لندره
تصویر لندره
نوعی پارچه یا جامه، آنچه از پارچه یا چرم برای پوشش کجاوه می دوختند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جندره
تصویر جندره
چوبی که برای هموار ساختن چین و چروک جامه به کار می بردند، برای مثال پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب / خیره مده گلیم کهن را به جندره (ناصرخسرو۱ - ۴۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حنجره
تصویر حنجره
عضوی غضروفی که در وسط گردن قرار دارد و حاوی تارهای صوتی است، نای گلو
فرهنگ فارسی عمید
(حُ رَ / حِ دَ رَ)
سیاهی دیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). سیاهی دیده و حدقه. سیاهی چشم. (مهذب الاسماء). ج، حنادیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ رَ)
ابوالحسن فقیه داودی. از اخیار علماء و دانشمندان و با ابن الندیم معاصر و دوست بوده است. رجوع به فهرست ابن الندیم چ مطبعۀ رحمانیۀ مصر ص 307 شود
لقب علی بن ابیطالب (ع) :
انا الذی سمتنی امی حیدره
ضرغام آجام و لیث قسوره.
(منسوب بحضرت علی (ع))
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
سخت شدن سرما. (اقرب الموارد).
- حنبرهالبرد، سختی سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ رَ)
شعبه ای از کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شعبه ای از کوه و درلسان بضم حاء و زاء ضبط شده است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
سیاهی چشم. ج، حنادیر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، جعلته حندیره عینی، آنرا نصب العین خویش کردم. (منتهی الارب). رجوع به حندر شود
لغت نامه دهخدا
(حِ دِ سَ)
شب تاریک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حندس شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ مَ)
یکی حندم و آن درختی است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به حندم شود
لغت نامه دهخدا
(حِنْ نَ رَ)
کرمی است. (منتهی الارب). یک نوع کرمی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
سیاهی دیده و حدقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ رَ)
تیره ای است از طایفۀ کلباغی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 62)
لغت نامه دهخدا
(حَ ثَ رَ)
تنگی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ضیق. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به حنتره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ رَ)
تنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضیق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
تأنیث حادر. مردم گوشتین ستبر. عین حادره، چشمی گوشتین و تمام. ناقه حادرهالعینین، آنکه چشمش پرگوشت و صلب باشد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). و رجوع به حادر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ رَ)
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل. دارای 100 تن سکنه است. محصولاتش غلات و میوه. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
کنگرۀ طاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کمان یا کمان بی زه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کمانچۀ پنبه زدن زنان. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). کمانچۀ پنبه زنی. (ناظم الاطباء) ، عقد مضروب که به آن پهنا نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عقد مضروب لیس بذلک العریض. (اقرب الموارد). طاق زده شده. (ناظم الاطباء). ج، حنیر و حنائر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هر چیز منحنی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پِ رَ / رِ)
احمق و بی وقوف. (آنندراج). ظاهراً مجعول است
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
المازنی. (او را حویدره نیز گویند). قطبه بن الحصین الغطفانی الذبیانی وبقول صاحب معجم المطبوعات: ’قطبه بن اوس بن محصن بن ثعلبه بن سعد بن نزار’. شاعری از عرب جاهلی. دیوان او راابوسعید سکّری و اصمعی گرد کرده اند و قسمتی از دیوان مزبور به اهتمام انگلمان بسال 1858 میلادی در لیدن بطبع رسیده است. او راست:
فأثنوا علینا لا اباً لأبیکم
باحساننا ان ّالثناء هوالخلد.
ابن برّی گوید از آن جهت او را حادره گویند که زبان ابن سیار گفته است: کانک حادره المنکبین - رصعاء تنفض فی حائر. رجوع بکتاب الأغانی ج 2 صص 81- 84 و فهرست ابن ندیم چ مصر ص 224 و کتاب البیان والتبیین ج 3 ص 192 و تاج العروس و کشف الظنون و معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از سقرلات کم بها: و سمور ولندره نیز بتحویل صاحب جمع خزانه عامره مقرر است، لباسی بوده مانند بارانی، دوخته ای از پارچه و چرم که روپوش کجاوه و امثال آن می کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند کندره. توضیح ازین تعریف که در فرهنگها (معیار جمالی سروری) آمده هویت آن شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قندره
تصویر قندره
کفش که ساق آن کوتاهتر از نیم چکمه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندره
تصویر شندره
ژنده، پاره، جرجره
فرهنگ لغت هوشیار
روغن غان، پیگال پیمانه بزرگ سرو کوهی، صمغی که از گونه های سرو کوهی استخراج میشود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمنا از آن جهت ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده میکردند از مخلوط سندروس و روغن بزرگ روغنی به نام روغن کمان حاصل میکرده اند که از آن جهت چرب کردن کمانها استفاده میشد حجرالسندروس، تبریزی، نارون. حرامزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنتره
تصویر حنتره
تنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنجره
تصویر حنجره
نای گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جندره
تصویر جندره
ناهموار، چوب نتراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لندره
تصویر لندره
((لَ دَ رَ یا رِ))
لباسی بوده مانند بارانی، دوخته ای از پارچه و چرم که روپوش کجاوه و امثال آن می کرده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سندره
تصویر سندره
((سَ دَ رَ یا رِ))
سنداره، حرامزاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حنجره
تصویر حنجره
((حَ جَ))
نای، حفره ای که در عقب دهان و در زیر حلق واقع است و صوت از آن خارج می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جندره
تصویر جندره
((جَ دَ رِ))
ناتراشیده، هر چیز پرچین و چروک، چوبی که با آن رخت و فرش را مالند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حنجره
تصویر حنجره
خشکنای، چاکنای
فرهنگ واژه فارسی سره