جدول جو
جدول جو

معنی حلیف - جستجوی لغت در جدول جو

حلیف
هم عهد، هم پیمان، هم سوگند
تصویری از حلیف
تصویر حلیف
فرهنگ فارسی عمید
حلیف
(حَ)
هم سوگند. (منتهی الارب) (آنندراج). هم قسم، هم عهد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). آنکه با تو عهد کرده باشد. هم پیمان. حلف. ج، حلفاء. (منتهی الارب) (آنندراج).
- حلیف الفراش، آنکه بر اثر بیماری در بستر افتاده باشد: بعلتی صعب ممتحن گشت و حلیف الفراش شد. (ترجمه تاریخ یمینی). از هول حادثه بیست روز حلیف الفراش شدم. (ترجمه تاریخ یمینی).
، در شعر ساعده بن حویه، سنان تیز یا اسب بانشاط. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد فصیح. (دهار). مرد تیززبان. (از مهذب الاسماء).
- حلیف اللسان، تیززبان و فصیح. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
حلیف
هم سوگند، هم قسم
تصویری از حلیف
تصویر حلیف
فرهنگ لغت هوشیار
حلیف
((حَ))
هم عهد، هم سوگند، یار، دستیار
تصویری از حلیف
تصویر حلیف
فرهنگ فارسی معین
حلیف
هم سوگند، هم قسم، هم پیمان، هم عهد، دستیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حنیف
تصویر حنیف
(پسرانه)
درست و پاک، راستین، خداپرست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حلیم
تصویر حلیم
(پسرانه)
بردبار، شکیبا، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الیف
تصویر الیف
الفت گرفته، خوگرفته، یار، دوست، همدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحلیف
تصویر تحلیف
سوگند دادن، قسم دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حنیف
تصویر حنیف
راست، مستقیم، ثابت و پایدار در دین، کسی که متمسک به دین اسلام یا در ملت ابراهیم و موحد باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلیف
تصویر زلیف
زلیفن، ترس، بیم، تهدید، کینه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
جای لغزیدن کودکان در سراشیبی یا هر مکان سراشیب و لغزان. زحلوفه و زحلوف نیز گویند. ج، زحالف، زحالیف. (از متن اللغه) ، جای نرم و لغزان. مکان زلق. زحلوفه و زحلوف نیز گویند. ج، زحالف، زحالیف. (از متن اللغه). مزلقه. لغزشگاه. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سوگند دادن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (فرهنگ نظام). سوگند دادن کسی را. (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ فَ)
دیه نزل، قصبه ای است به دوفرسنگی قراقورم. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دیگر به دوفرسنگی قراقوم بر جانب مشرق بر گوشۀ پشته ای کوشکی ساخته اند که بوقت توجه به جانب مشتاه و مراجعت گذر بر آن باشد... و آن موضع را ترغوبالیغ نام نهاده اند. (جهانگشای جوینی ج 1ص 170). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 53 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ فَ)
تخم دوایی است که آنرا بفارسی آهو دوستک خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حصیف
تصویر حصیف
مرد خردمند و نیکو رای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیم
تصویر حلیم
بردبار، خویشتن دار و نامی از نامهای خدایتعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیف
تصویر خلیف
پادشاه فرمانروا، چربزبان، دره، راه کوهستانی، پیمان شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنیف
تصویر حنیف
مستقیم، ثابت و پایدار در دین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیب
تصویر حلیب
شیر دوشیده، می خرما، خون تازه شیر دوشیده شیر، شراب خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیت
تصویر حلیت
روایی، حلالی زیور، آرایش زیور، آرایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیج
تصویر حلیج
پنبه واخیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیق
تصویر حلیق
ریش سترده ریش تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیل
تصویر حلیل
شوی، زوج، شوهر
فرهنگ لغت هوشیار
زینت زیور پیرایه، جمع حلی و حلی. یا حلیه انسانی. هیات ظاهری انسان و رنگ چهره وی
فرهنگ لغت هوشیار
سوگند خورنده آنکه قسم بسیار یاد کند بسیار سوگند خورنده. بسیار سوگند خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشیف
تصویر حشیف
شندره: کهن جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیف
تصویر الیف
خوگر خو گرفته یار خوگر خوگیر معتاد، دمساز دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریف
تصویر حریف
تیز، تند، زبان گز هم پیشه، همکار، هم حرف هم پیشه، همکار، هم حرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیف
تصویر زلیف
ترس و وهم، ترس و بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحلیف
تصویر تحلیف
سوگند دادن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلیف
تصویر جلیف
ظالم و ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحلیف
تصویر تحلیف
((تَ))
سوگند دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حریف
تصویر حریف
هماورد، هم آورد
فرهنگ واژه فارسی سره
سوگند ادا کردن، سوگندخوردن، قسم خوردن، قسم یاد کردن، سوگنددادن، قسم دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد