جدول جو
جدول جو

معنی حلی - جستجوی لغت در جدول جو

حلی
زیور، زینت. در فارسی به معنای مفرد به کار می رود
تصویری از حلی
تصویر حلی
فرهنگ فارسی عمید
حلی
(حُ)
حلی ّ. (غیاث) :
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام.
خاقانی.
بگهرهای تر از لعل لبت
بحلیهای زر از سیم تنت.
خاقانی.
شب چون حلی ستاره در هم پیوست
ماهم چو ستارگان حلیها بربست
با بانگ حلی چو در برم آمد مست
از طالع من حلیش حالی بگسست.
خاقانی.
- حلی آب، آن نقوش را گویند که از وزیدن باد بر آب پدید آید.
- حلی بند، یعنی آرایندۀ زمین بسبزه و آفرینندۀ مروارید از قطرۀ آب. (شرفنامۀ منیری) :
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب.
نظامی.
- حلی دار، زیوردار. پیرایه دار:
همه دل گوهر و رخ کرده حلی دار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان بخراسان یابم.
خاقانی.
- حلی وار، مانند حلی. زیورگونه:
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلی وار مرا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
حلی
بمعنی گردن بند، و آن شهری است در حدود سبط اشیر و فعلاً آن را علیا گویند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
حلی
(حُ لی ی)
جمع واژۀ حلی . پیرایه ها و زیورها. (از منتهی الارب) (ترجمان عادل). زیورها که از سیم و زرباشد و این جمع حلیه است و در فارسی بتخفیف یاء نیز مستعمل میشود. (غیاث) : در حلی و حلل خلاف کرده اند چون از زر و نقره بود. (تاریخ قم ص 176)
لغت نامه دهخدا
حلی
نجم الدین جعفر بن حسن بن ابوذکریا یحیی بن حسن بن سعید هذلی. ملقب به محقق و مکنی به ابوالقاسم. از بزرگان دانشمندان و محققان است. وی در ربیع الاول سال 676 هجری قمری درگذشت. او را تألیفاتی است تحقیقی و عالی. از آنجمله است: 1- کتاب معروف شرائعالاسلام. 2- نکت النهایه. 3- المسائل الغریه. 4- المسائل المصریه. 5- المختصرالنافع. 6- النهایه و نکتها. (معجم المطبوعات). و رجوع به روضات الجنات و ریحانه الادب شود
لغت نامه دهخدا
حلی
(حَ لی ی)
خشک شدۀ گیاه (نصی) . (منتهی الارب) (آنندراج). حلیه. یکی آن. (از منتهی الارب). ج، احلیه. (منتهی الارب). و رجوع به نصی شود
لغت نامه دهخدا
حلی
(حَلْ لی ی)
منسوب به حل یعنی بازشده و دلیل حلی در برابر دلیل نقضی
لغت نامه دهخدا
حلی
زیور و زینت
تصویری از حلی
تصویر حلی
فرهنگ لغت هوشیار
حلی
((حُ))
جمع حلی، زیورها، آرایش ها
تصویری از حلی
تصویر حلی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلیم
تصویر حلیم
(پسرانه)
بردبار، شکیبا، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حلیمه
تصویر حلیمه
(دخترانه)
مؤنث حلیم، بردبار، شکیبا، نام دایه پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بحلی
تصویر بحلی
بخشودن
بحلی خواستن: بخشودگی خواستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احلی
تصویر احلی
شیرین تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحلی
تصویر تحلی
زیور بستن، زینت یافتن، آراسته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
از ’ح ل ی’، پیرایه برکردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از دهار). زیور پوشیدن و آراسته شدن. (آنندراج). بازیور شدن زن و مستفید گردیدن به آن و پوشیدن زیور و آراسته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
از ’ح ل و’، شیرین دریافتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، شیرین دانستن چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
قلعه ای است در یمن. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
شیرین تر.
- امثال:
احلی من العسل.
احلی من میراث العمه الرقوب، و هی الّتی لایعیش لها ولدٌ.
احلی من نیل المنی. (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(بِ حِ)
بحل. کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشودن. حلال کردن. خشنودی اظهار کردن بمعنی حلالی و حلیت خواستن. (فرهنگ شعوری). حلال بائی. تحلل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بحلی خواستن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حلیم پزی
تصویر حلیم پزی
نادرست نویسی هلیم پزی هریسه پزی هلام پزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیمه
تصویر حلیمه
زن بردبار
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی هلیم هریسه گوشتبا گندم با هلام نادرست نویسی هلیم پز هریسه پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیل
تصویر حلیل
شوی، زوج، شوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیم
تصویر حلیم
بردبار، خویشتن دار و نامی از نامهای خدایتعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیله
تصویر حلیله
همسر، جفت، زن
فرهنگ لغت هوشیار
زینت زیور پیرایه، جمع حلی و حلی. یا حلیه انسانی. هیات ظاهری انسان و رنگ چهره وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیمو
تصویر حلیمو
ترشینک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل
فرهنگ لغت هوشیار
زیور پوشیدن، آراسته گشتن، شیرین یافتن زیور بستن پیرایه برکردن پیرایه بستن، آراسته شدن، آراستگی، (تحلی نسبت باشد بقوم ستوده بقول و عمل) (ماننده کردن خود را بگروهی بی حقیقت معاملت ایشان تحلی بود و آنانکه نمایند و نباشند زود فضیحت شوند) (کشف المحجوب هجویری)، جمع تحلیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احلی
تصویر احلی
شیرین تر شیرین تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیق
تصویر حلیق
ریش سترده ریش تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحلی
تصویر تحلی
((تَ حَ لّ))
زیور بستن، زینت یافتن، آراسته شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بحلی
تصویر بحلی
((بِ حِ))
حلالیت طلبیدن، حلال کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احلی
تصویر احلی
((اَ لا))
شیرین تر
فرهنگ فارسی معین
اراستگی، تخلق، مهذب شدگی، آراسته شدن، متحلی شدن، زینت یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلال بود
فرهنگ واژه مترادف متضاد