جدول جو
جدول جو

معنی حلی

حلی
زیور، زینت. در فارسی به معنای مفرد به کار می رود
تصویری از حلی
تصویر حلی
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با حلی

حلی

حلی
بمعنی گردن بند، و آن شهری است در حدود سبط اشیر و فعلاً آن را علیا گویند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

حلی

حلی
نجم الدین جعفر بن حسن بن ابوذکریا یحیی بن حسن بن سعید هذلی. ملقب به محقق و مکنی به ابوالقاسم. از بزرگان دانشمندان و محققان است. وی در ربیع الاول سال 676 هجری قمری درگذشت. او را تألیفاتی است تحقیقی و عالی. از آنجمله است: 1- کتاب معروف شرائعالاسلام. 2- نکت النهایه. 3- المسائل الغریه. 4- المسائل المصریه. 5- المختصرالنافع. 6- النهایه و نکتها. (معجم المطبوعات). و رجوع به روضات الجنات و ریحانه الادب شود
لغت نامه دهخدا

حلی

حلی
جَمعِ واژۀ حَلْی ْ. پیرایه ها و زیورها. (از منتهی الارب) (ترجمان عادل). زیورها که از سیم و زرباشد و این جمع حِلیَه است و در فارسی بتخفیف یاء نیز مستعمل میشود. (غیاث) : در حلی و حلل خلاف کرده اند چون از زر و نقره بود. (تاریخ قم ص 176)
لغت نامه دهخدا

حلی

حلی
حُلی ّ. (غیاث) :
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام.
خاقانی.
بگهرهای تر از لعل لبت
بحلیهای زر از سیم تنت.
خاقانی.
شب چون حلی ستاره در هم پیوست
ماهم چو ستارگان حلیها بربست
با بانگ حلی چو در برم آمد مست
از طالع من حلیش حالی بگسست.
خاقانی.
- حلی آب، آن نقوش را گویند که از وزیدن باد بر آب پدید آید.
- حلی بند، یعنی آرایندۀ زمین بسبزه و آفرینندۀ مروارید از قطرۀ آب. (شرفنامۀ منیری) :
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب.
نظامی.
- حلی دار، زیوردار. پیرایه دار:
همه دل گوهر و رخ کرده حلی دار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان بخراسان یابم.
خاقانی.
- حلی وار، مانند حلی. زیورگونه:
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلی وار مرا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

حلی

حلی
منسوب به حل یعنی بازشده و دلیل حلی در برابر دلیل نقضی
لغت نامه دهخدا

حلی

حلی
خشک شدۀ گیاه (نصی) . (منتهی الارب) (آنندراج). حلیه. یکی آن. (از منتهی الارب). ج، احلیه. (منتهی الارب). و رجوع به نصی شود
لغت نامه دهخدا