جدول جو
جدول جو

معنی حلفق - جستجوی لغت در جدول جو

حلفق
(حُ فُ)
داربزین که تکیه گاه باشد. (منتهی الارب). درابزین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلف
تصویر حلف
سوگند خوردن، قسم خوردن، سوگند، قسم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلق
تصویر حلق
حفره ای مخروطی شکل در پشت زبان که بین مری و دهان قرار دارد، گلو، نای
تراشیدن مو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلوق
تصویر حلوق
حلق ها، گلو ها، نای ها، جمع واژۀ حلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلفا
تصویر حلفا
حلیف ها، هم پیمانان، جمع واژۀ حلیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلاق
تصویر حلاق
آرایشگر، آنکه دیگران را آرایش کند، آرایش کننده، سلمانی، آرایشکار، آنکه جایی را تزئین و آماده می کند، دکوراتور
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
صف. (منتهی الارب). رده، رأس جیدالحلاق، سر نیک سترده موی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَفْ فَ)
سخن دروغ آراسته و مزخرف. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برساخته. بساخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملفقه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
روشن و نمایان. گویند: طریق دلفق، یعنی راه روشن و نمایان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلفاق. رجوع به دلفاق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حَ کُ)
درپیوستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَلْ لَ / حَ لَ)
ضعیف احمق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
کنارۀ شهر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حَ قِ)
مرگ. (منتهی الارب) (غیاث). مبنی بر کسر به معنی مرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَلْ لا)
سلمانی. گرای. گرا. سرتراش. (منتهی الارب). موی پیرا. سترنده. (منتهی الارب) (غیاث). موی سترنده. آینه دار. موی تراش. (از غیاث) ، حجام. (غیاث). استره. (از ملخص اللغات). موی ستر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
درد حلق. (از منتهی الارب) ، تسکین نیافتن ماده خر و همچنین زن از گشنی و باردار نشدن بر آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ لَ)
متکبر بسیار گوشت که جابجا گوشت پاره هااز بدن وی برآمده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گوسفند بسیار گوشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَیْ یُ)
یک بار قسم خوردن. (غیاث) (شرح نصاب)
لغت نامه دهخدا
(حَ لِ / لَ فَ)
یک بن از حلفاء یعنی گیاه دوخ. (منتهی الارب). یکی حلف و آن گیاهی است که در آب روید. (از اقرب الموارد). رجوع به حلف و حلفاء شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حلق. (دهار) (آنندراج). رجوع به حلق شود.
- حلوق الارض، آب راهه های زمین و وادی ها و جاهای سنگ آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سترده. (از منتهی الارب) (آنندراج).
- لحیه حلیق، ریش سترده. و نگویندلحیه حلیقه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حلوق
تصویر حلوق
تاک پیچه از گیاهان جمع حلق گلوها حنجره ها خشکنایها
فرهنگ لغت هوشیار
مویتراش استره سر تراش حلاق: مرگ آنکه موی سر و ریش دیگران را میتراشد سر تراش سلمانی. سرتراش، سلمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیق
تصویر حلیق
ریش سترده ریش تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلف
تصویر حلف
سوگند خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلق
تصویر حلق
گلو، حلقوم، مجرای غذا در بیخ دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلفق
تصویر تلفق
در پیوستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلفا
تصویر حلفا
جمع حلیف هم عهدان هم پیمانان
فرهنگ لغت هوشیار
چغز لاوه از گیاهان، زیست فراخ، برگ مو برگ رز، بد زبان زن، گول زن، پوست خرما بن، کمان فرو هشته چغز لاوه چغزوار
فرهنگ لغت هوشیار
جفت شده، به هم دوخته، آمیز، در آمیخته بهم جفت کرده، دو پارچه بهم دوخته، سخن با دروغ آراسته، تشکیل شده مشکل مرکب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلاق
تصویر حلاق
((حَ لّ))
سلمانی، موتراش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملفق
تصویر ملفق
((مُ لَ فَّ))
متشکل، مرکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلق
تصویر حلق
تراشیدن موی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلق
تصویر حلق
((حَ))
بخشی از لوله گوارشی که بین دهان و مری قرار دارد، گلو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلق
تصویر حلق
گلو
فرهنگ واژه فارسی سره
آرایشگر، سرتراش، سلمانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد