جدول جو
جدول جو

معنی حلت - جستجوی لغت در جدول جو

حلت
(تَصْ)
حلت رأس، ستردن موی سر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حلت دین، ادای وام. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). وام گزاردن، حلت درهمی کسی را، دادن درهمی او را. (منتهی الارب) ، لازم گرفتن پشت اسب را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زدن چند تازیانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- حلته ماءه سوط، زد او را صد تازیانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، حلت بسلح، ریخ زدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حلت صوف، دور کردن موی پشم را. (منتهی الارب). کندن پشم از پوست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حلت
ستردن موی سر تراشیدن، پرداخت وام، تازیانه زدن، ریخ زدن
تصویری از حلت
تصویر حلت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حجت
تصویر حجت
(پسرانه)
دلیل، برهان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رحلت
تصویر رحلت
کوچ، سفر، کنایه از وفات، مرگ، درگذشت
فرهنگ فارسی عمید
(مَ حَلْ لَ)
محله. محله. کوی. برزن. یک بخش از چند بخش شهر. قسمتی از شهر که در آن کویها و کوچه ها و برزن باشد: و فضل ربیع اسب بگردانید و به خانه باز شد، یافت محلت و سرای خویش را مشحون به بزرگان و افاضل. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 34). آن شب که وی را ازمحلت ما، سرآسیا از سرای پدر به کوشک امارت می بردند بسیار تکلف دیدم. (تاریخ بیهقی ص 249). کاهل وار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلت دیه آهنگران پیوسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). و این ناحیت مرودشت بعضی در میان اصطخر محلتهای شهر بوده است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). گفت پدر ندارم ولیکن مادرم به فلان محلت نشیند. (نوروزنامه). گفت برگوی و محلتهای گرگان را نام بر. (چهارمقاله چ زوار ص 122). پس ابوعلی گفت از این محلت کویها برده. (چهارمقاله ص 122). اندر شهر کوشکها بود و بعضی محلتها پراکنده و دور از یکدیگر باشند. (تاریخ بخارا ص 63). طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند. (گلستان).
چو زنبورخانه بیاشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی.
سعدی.
خانه ای در کوی درویشان بگیر
تا نماند در محلت زاهدی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
حلتیت. (منتهی الارب). رجوع به حلتیت شود
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
لقب بخیلان است. (منتهی الارب). ابن درید گوید: اسمی که بخیل را بدان وصف کنند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی جزء دهستان فراهان سفلی بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در دامنه و سردسیر و دارای 147 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن، پنبه، کنجد، کرچک و انگور. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ)
کوچ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هجرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). روانگی. (ناظم الاطباء). روانه و راهی شدن:
نه در بحارقرارت نه در جبال سکون
چه تیزرحلت پیکی چه زودرو سیاح.
مسعودسعد.
دوال رحلت چون برزدم به کوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر.
مسعودسعد.
اهل سرخس می نشناسند حق من
تا رحلتی نباشد از این جایگه مرا.
سنایی.
، مرگ و وفات و موت. (ناظم الاطباء). مجازاً، موت. مرگ. (یادداشت مؤلف). هجرت از دنیا به آخرت. حرکت کردن و روانه شدن از حیات بسوی ممات: وچون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد. (کلیله و دمنه). که راه مخوف است و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک. (کلیله و دمنه).
تا بلای ناگهان دیدم ز هجر
رخت رحلت ناگهان دربسته ام.
عطار.
خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت.
سعدی.
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید.
سعدی.
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(حِ)
صمغ اشترغاز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). انگزه. (منتهی الارب). انگوزه. انقوزه. صمغ انجذان. (مفاتیح) (قانون ابوعلی سینا). و آن بر دو صنف است طیب و منتن. و آنچه در طب مستعمل است صنف منتن باشد. (ذخیره). و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
رند زبانزد مردم کوچه پارسی بزرگ است (برای مونث یا جمع آید)، یا اسماو ه (اسماوه) و عمت نعماء ه (نعماوه)، بزرگ باد نامهای او و همگنان را شامل باد نعمتهای او: ... . و در آن مواضع که بروزگار پادشاهان گذشته ملک الملوک را - جلت اسماوه و عمت نعماوه - ناسزا می گفتند امروزه همواره عبادت می کنند. یا جل عظمته. در محکم تنزیل فرماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالت
تصویر حالت
وضع، شان، طریقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدت
تصویر حدت
تیزی کردن و تندی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلت
تصویر ذلت
خواری، زبونی، مقابل عزت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجت
تصویر حجت
نمودار، دلیل، بینه، برهان، ثبت، آوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حتل
تصویر حتل
عطا، بلایه از هر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمت
تصویر حمت
روز سخت گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلق
تصویر حلق
گلو، حلقوم، مجرای غذا در بیخ دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلت
تصویر زلت
خطیئه، خطا، گناه، لغزش، زبان در سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلف
تصویر حلف
سوگند خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلت
تصویر آلت
ابزار آلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلت
تصویر بلت
بریدن، بریده شدن سوگند خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلتیت
تصویر حلتیت
انگوزه انگوژه انغوزه انگشتک ازدوی (صمغ) درخت انگدان کسنی انغوزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نحلت
تصویر نحلت
مذهب باطل، بخشش بی عوض
فرهنگ لغت هوشیار
جای فرود آمدن، زمان فرود آمدن، منزل مقام جای باش، کوی برزن: اندر شهر کوشکها بود و بعضی محلتها پراکنده دور از یکدیگر باشند، جمع محلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحلت
تصویر رحلت
هجرت، روانگی، روانه و راهی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحلت
تصویر رحلت
((رِ لَ))
کوچیدن، کوچ کردن، مردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلت
تصویر آلت
ابزار، افزار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ذلت
تصویر ذلت
خواری، سرشکستگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ملت
تصویر ملت
توده، مردم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از غلت
تصویر غلت
غلط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از علت
تصویر علت
چرایی، شوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حلق
تصویر حلق
گلو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حالت
تصویر حالت
سان، کنونه، فتن
فرهنگ واژه فارسی سره
حرکت، درگذشت، فوت، مردن، مرگ، موت، نزع، وفات، حرکت، سفر، کوچ، کوچیدن، مهاجرت، نهوض
متضاد: ولادت، توقف، حضر
فرهنگ واژه مترادف متضاد