جدول جو
جدول جو

معنی حفتر - جستجوی لغت در جدول جو

حفتر
قریه ای بشمال غربی اردکان در نواحی یزد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حفر
تصویر حفر
کندن زمین، گود کردن، کندن چاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حفار
تصویر حفار
کسی که کارش کندن زمین و کاوش کردن در زمین است، گورکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفتر
تصویر دفتر
دستۀ کاغذ ته دوزی شده به شکل کتاب که در آن مطالب و اشعار یا حساب ها را بنویسند، کتابچه، جزوه، کنایه از اتاق کار، محل جمع آوری نامه ها، کنایه از جایی که منشیان و دبیران در آنجا نامه ها را بنویسند
دفتر جز جمع: دفتری که در آن نتیجۀ ارزیابی مالیاتی ناحیه ای را می نوشتند
دفتر روزنامه: دفتری که بازرگان و سوداگر داد و ستد روزانۀ خود را در آن می نویسد
دفتر کل: دفتری که قرض و طلب یک تجارت خانه یا بنگاه در آن نوشته می شود
دفتر نماینده: اندیکاتور، دفتری که خلاصۀ نامه های رسیده و فرستادۀ یک اداره یا بنگاه در آن نوشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
ظاهراً مرغی است و آنرا بلهجۀ طبری وکا گویند:
کبک و حفار هست کوک و وکا.
(نصاب طبری)
لغت نامه دهخدا
(یَ تَ)
آب صافی که بوی و رنگ و مزۀ آن برگشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
سست کننده. ضعیف کننده. دوایی که فتور آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
کبوتر را گویند وبه عربی حمام خوانند. (برهان). کبتر. (یادداشت مؤلف). کپتر. کوتر. (انجمن آرا) (آنندراج) :
چو سرما شود سخت لاغر شوند
به آواز مانند کفتر شوند.
فردوسی (از انجمن آرا).
- کفترباز، کبوترباز. آنکه کبوتر نگه دارد و قسمتی از اوقات خود را به بازی با آنها یا در تیمار داشت آنها بگذراند.
- کفتربازی، بازی با کبوتر. عمل کفترباز.
- کفترخان، کبوترخان. (یادداشت مؤلف). کبوترخانه
لغت نامه دهخدا
شهرکی است بر کوه بارجان به کرمان و هرچه از کوه بارجان افتد بدین شهرک و دهک (شهرکی دیگر) افتد. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 128)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
نامه های فراهم آورده. (منتهی الارب). تعدادی از صحف و نامه ها که جمع شده باشد، و از آن جمله است دفاتر حساب و دفاترخراج. (از اقرب الموارد). عده اوراقی بهم پیوسته و در جلدی جای داده شده که در آن مطالب مختلف نظم و نثر یا محاسبات را نویسند. جزوه. کتابچه. (ناظم الاطباء) .دستینه. (دهار). تفتر. (منتهی الارب). کراسه. (صحاح الفرس). اوراق سفید بهم شیرازه شده خاص نوشتن. مجموعۀ اوراق بین الدفتین. صاحب آنندراج گوید با لفظ ساختن و پرداختن و گرفتن و گشادن و نوشتن و شستن و پریشان شدن و بر هم خوردن و بر هم زدن و به سیلاب دادن و به آب افتادن و به جیب نهادن مستعمل است:
این عن فلان و قال چنان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفتر است.
طیان.
بیاورد قپّان و سنگ و درم
نبد هیچ دفتر بکار و قلم.
فردوسی.
ورشمار فضل او را دفتری سازد کسی
هر چه قانون شمار است اندر آن دفتر شود.
فرخی.
که در خردیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم زر خرید.
سعدی.
لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست
دفتر نادیده شیرازه به بادی ابتر است.
جامی.
- دفتر شستن، کنایه از صرف نظر کردن از چیزی یا کاری، نظیر دست شستن از کاری است:
هر که سودانامۀ سعدی نوشت
دفتر پرهیزگاری گو بشوی.
سعدی.
برو سعدیا دست و دفتر بشوی
براهی که پایان ندارد مپوی.
سعدی.
دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی
الا دعای دولت سلجوقشاه را.
سعدی.
- بر سر دفتر بودن، برتر از دیگران بودن. در آغاز و عنوان و مقدم بودن:
به دشمن نمائیم روشن که ما
به دنیا و دین بر سر دفتریم.
ناصرخسرو.
ازیرا سر دفتریم ای پسر
که ما شیعت آل پیغمبریم.
ناصرخسرو.
- سردفتر، بالای دفتر. آنچه در دفتر بر فرازهمه مطالب نویسند:
بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تو نیافته سردفتر آفتاب.
خاقانی.
- ، پیشوا. پیشرو:
سالار خیل خانه دین حاجب رسول
سردفتر خدای پرستان بی ریا.
سعدی.
، کتابچۀ ثبت. (ناظم الاطباء). مجموعۀ حساب. (غیاث) (آنندراج). چون: دفتر خراج، دفتر ثبت مالیات و دفتر ثبت:
مر آن هر یکی را بها صدهزار
درم بود کز دفتر آمد شمار.
فردوسی.
عدو حشویست بس بارز ز دفتر زود بیرون کن
که مجلس بی نوا خوشتر چو مطرب را شود دف تر.
بدر جاجرمی.
دستور چنان بود که در مقدمۀ قتل مبلغ پنج تومان التزام عارض،... و دیوان بیگی تعلیقه قلمی،... و بعد از آن حکم صادر،... و حکم مزبور در دفترها ثبت وبدستور سایر وجوهات داد و ستد میشد. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 13). تمامت مالیات دیوانی که در کل ممالک محروسه داد و ستد میشود باید از قرار نسخجاتی که مشارالیه [مستوفی الممالک] از دفتر نویسند و به عمال هر ولایت دهند مستند خود ساخته از آن قرار... داد وستد نمایند. (تذکره الملوک ص 17). محاسبۀ کل رعایا و مؤدیان بعد از تشخیص تسعیر قوس هر سال... در دفترمفروغ و مفاصا حساب به مهر مستوفی به مؤدیان داده میشود. (تذکره الملوک ص 50). ارقام ملازمت و احکام تنخواه کل ملازمان، اعم از آنکه تنخواه از دفتر دیوان و خاصه و ارباب التحاویل نگذرد،.. به مهر مشارالیه [مستوفی الممالک] میرسد و بازخواست تقصیرات محرران دفتر دیوان با عالیجاه مشارالیه است. (تذکره الملوک ص 17).
- امثال:
دفتر را گاو خورد، کنایه از آن است که حساب آخر شد. (برهان).
- دفتر ابلیس، تقویم برهمنان. (مجموعۀ مترادفات از هفت قلزم).
- دفتر ارسال مراسلات، نامه هایی که از اداره ها برای اشخاص متفرق فرستاده میشود در دفتری ثبت شده، هنگام تحویل آن نامه ها امضایی از گیرندۀ پاکت گرفته میشود. این دفتر را دفتر رسید نیز گویند. (از لغات فرهنگستان).
- دفتر اعمال، کتابچۀ تفتیش و زندگانی. (ناظم الاطباء).
- دفتر بازرگانی، دفتر تجارتی. رجوع به دفتر تجارتی شود.
- دفتر تجارتی، (اصطلاح اقتصاد و حقوق) دفتری که تاجر معاملات خود را در آن ثبت نماید و از روی آن سود یا زیان وی تعیین گردد. (از فرهنگ حقوقی). دفتر بازرگانی.
- دفتر توجیهات، در اصطلاح علم استیفاء، دفتری که جامع ابواب روزنامچه باشد، یعنی آنکه هر چه روزبروز در دفترروزنامچه ثبت کنند، ابواب و اسامی آن هر ماهی فروکشند، و حرف حرف اطلاق و دفعه دفعه بترتیب و ولای ایام وشهور در زیر ابواب و اسامی می نویسند. و چون محرر خواهد که آغاز این دفتر کند، اول صدر حساب بر یک ورق کشد، و بر هر ورقی صورت آن بنویسند و هر بابی کمتر ازآن بمد بر ورقی دیگر کشند، و هر نامی از هر بابی همچنان بر ورق دیگر کشند بمد کمتر از باب و حرف حرف و دفعه دفعه از روزهای دفتر روزنامچه اطلاق شده باشد برورق دیگر بنویسند تا آخر. اگر خواهد اسامی را بتاریخ یا سربالا تواند آوردن، و اعتبارات و ابطال و راجع چنانکه از روزنامچه معلوم شود تصحیح کند، و هر چه ازروزنامه بنقل رسد علامت نقل بر آن کشند. و صورت توجیهات این است: ذکر المعاملات الدیوانیه من المقررات و التحویلات و الاخراجات حسب مایتضمنه أوراق هذا الدفترنقلاً عما کتب فی الروزنامجه، و ذلک من استقبال تاریخ کذا، تحریراً بالامر العالی فی تاریخ کذا، و الحمد لولیه. (نفایس الفنون قسم 1 ص 103).
- دفتر ثبت املاک، (اصطلاح حقوق) دفتری است که در آن، موقعیت و وضع طبیعی و حقوقی املاک و نام صاحبان آنها ثبت می گردد. (از فرهنگ حقوقی) (از فرهنگ فارسی معین).
- دفتر ثبتی، دفتر ثبت:
برای شاعران در نفی و اثبات
بباید دفتری ثبتی چو قضّات.
شفائی (از آنندراج).
- دفتر حال، دفتری که چگونگی و اوضاع و احوال شخص یا طبیعت در آن مندرج باشد و مایۀ عبرت بیننده گردد:
در چمن هر ورقی دفتر حال دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی.
حافظ.
- ، دوسیه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دفتر حساب، دفتری که خاص محاسبه باشد. جریده. قطّ. (از منتهی الارب).
- دفتر خرج، دفتر خرج مقرر دیوان، در اصطلاح علم استیفاء، دفتری است که تمامت اخراجات دیوان که بحکم مقرر شده باشد که هر سال در دیوان مجری است ثبت باشد مسمی و مفصل و آن اخراجات را اگر وجه معین شده باشد که سال بسال از کجا دهند در زیر هر خرجی مقرری وجه نویسند، و اگر چنانچه مقرر شده باشد که از دیوان هر سال وجه بدهند وجه در زیر ننویسند الا بوقت اطلاق. (از نفایس الفنون قسم 1 ص 104).
- دفتر خلاصه، در اصطلاح دورۀ صفویه، دفتری است که در آن خرج و دخل مملکت بطور کلی ثبت میشود. (سازمان اداری حکومت صفوی حاشیۀ ص 99 از کمپفر ص 89).
- دفتر خواسته، جزوۀ مربوط به اموال:
بیاورد پس دفتر خواسته
همان نسخۀ گنج آراسته.
فردوسی.
- دفتر دارائی، (اصطلاح حقوق تجارت) دفتری است که تاجر باید هر سال صورت جامعی از جمیع دارائی منقول و غیرمنقول و دیون و مطالبات خود را به ریز ترتیب داده در آن دفتر ثبت و امضاء کند. این دفتر وضع کلی تجارتخانه را نشان می دهدو خلاصۀ کلیۀ حسابهای دفتر کل به آن منتقل میشود. خلاصۀ دفتر دارائی، بیلان و ترازنامۀ سالیانۀ تجارتخانه است. (از فرهنگ حقوقی).
- دفتر رسید، دفتر ارسال مراسلات. رجوع به دفتر ارسال مراسلات شود.
- دفتر روزنامه، در اصطلاح علم استیفاء، آنرا دفتر تعلیق نیز خوانند، و آن عبارتست از دفتری که جملۀ مفردات اموال دیوان و اخراجات و سوانح احکام که واقع شود در آنجا روزبروز با ملاحظۀ ذکر ماه و سال ثبت کرده باشند. و در این دفتر حک نشاید. پس اگر سهوی افتد یا حوالتی و مقرریی باطل شود، رقم ترقین بر آن کشند بر وجهی که یاد کرده شد. و چون آغاز روزنامچه کند بر ورق اول: الروزنامجه المتخذه علی اسم اﷲ تعالی المشتمله علی ما یکتب فی الدیوان، استقبالها بتاریخ کذا، بکشندبمقدار مد حساب که ذکر رفت بعد از آن آن ورق را بیاض بگذارد، و بر سر ورق دیگر نویسند: الروزنامجه المشتمله ما یکتب فی الدیوان من استقبال تاریخ کذا الی هنا، و بعد از آن نام بکشد بمد کمتر از مد روزنامچه. و روز اول آن ماه را در آن ورق بکشند کمتر از مد ماه. و اگر آن دوم خالی نباشد از آنکه تتمۀ ورق روز اول باشد، یا خود ورق روز دوم بود، اگر همه ورق روز اول باشد، زیر شرح روزنامچه بر سر ورق نوشته باشد تتمۀ یوم کذا کوچک بر ورق میان ورق نویسند. و اگر آن ورق، ورق روز دوم ماه باشد زیر شرح روزنامچه نام ماه کوچک بر میان ورق نویسند و روز دوم را بمد و قدر اندازۀ روز اول بکشند. و اگر چنانچه بعضی از شهور و ایام خالی باشد و هیچ حوالتی نرفته و مقرری در آن نباشد، اسامی آن ماه یا روز را بباید کشیدن و در زیر آن بباید نوشتن خالیاً، تا بوقت تفحص گمان نیفتد که ورق آن ماه یا روز ضایع شده است و جهت احتیاط عدد اوراق آن ماه به رقم هندی بر بالای مد نام آن روز ثبت کنند.و از آن ماه همچنین. (نفایس الفنون قسم 1 ص 103).
- ، (اصطلاح حقوق تجارت) دفتری است که تاجر باید همه روزه مطالبات و دیون و داد و ستد تجارتی و معاملات راجع به اوراق تجارتی و بطور کلی جمیع واردات و صادرات تجارتی خود را بهر اسم و رسمی که باشد، و وجوهی را که برای مخارج شخصی خود برداشت می کند در آن ثبت نماید. (از فرهنگ حقوقی).
- دفتر صاحب توجیه، شغل صاحب توجیه بگفتۀ شاردن در سفرنامه، ثبت امور مربوط به نظار خرج یا آنان که متصدی هزینه اند میباشد، زیرا در این دائره دفتری عمومی برای ثبت عواید شاه موجود است که بترتیب محل عواید یا بطور روزانه نگاهداری میشود و در این دفتراست که میتوان صورت مفصل و جزء عواید شاه را از لحاظ محل و موقعیت آن در کشور و اقلام مختلف آن و همچنین بدهکاران و حساب هر یک را بالاخص با حوالجاتی که بعهدۀ هر یک از آنان صادر شده است یافت. روش کار چنان است که می توان گفت در این دایره کلیۀ دفاتر مهم کشوری نگاه داری میشود. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 140).
- دفتر کپیه، (اصطلاح حقوق تجارت) دفتری است که تاجر باید کلیۀ مراسلات و مخابرات و صورتحسابهای صادرۀ خود را در آن بترتیب تاریخ ثبت نماید. اوراق دفتر کپیه باید دارای شمارۀ ترتیب باشد. (از فرهنگ حقوقی).
- دفتر کل، (اصطلاح حقوق تجارت) دفتری است که تاجرباید کلیۀ معاملات را از دفتر روزنامه استخراج و انواع مختلف آنرا تشخیص داده و خلاصۀ هر نوع را در صفحۀ مخصوص ثبت کند. (از فرهنگ حقوقی).
- دفتر مخلود، به اصطلاح میرزایان دفتر ایران، دفتری است که همیشه وانمی شود و به احتیاطزیر مهر می باشد و تغییر و تبدیل در آن راه نمی یابد، پس کاغذی که همیشه به احتیاط باید داشت در آن نگاه میدارند و آنرا دفتر مخلود نام است. (از آنندراج). ورجوع به دفاتر خلود در ترکیبات دفاتر شود.
- دفتر موعد،سررسیدنامه. (لغات فرهنگستان). رجوع به سررسیدنامه شود.
- دفتر موقوفات، دفتری که مخصوص موقوفات باشد و آن به گفتۀ شاردن در سفرنامه، بر اساسی همانند ’دائرۀ حسابداری’ (یعنی دیوان) استوار شده است و دو شعبه داشت، یکی برای املاک خاصه یا موقوفات سلطنتی و دیگری برای املاک موقوفه توسط کسان دیگر. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 148) : شغل مشارالیه [مستوفی موقوفات ممالک محروسه] آن است که... مباشرین موقوفات خاصه و ممالک، همگی محاسبۀ خود را به دفتر موقوفات رسانیده... (تذکره الملوک ص 44).
- دفتر نماینده، در اصطلاح اداری، دفتری که خلاصۀ مراسلات وارده یاصادرۀ یک اداره یا یک مؤسسه یا بازرگان در آن نوشته شود. اندیکاتور. (لغات فرهنگستان).
- دفتر یادداشت، دفترمخصوص ثبت رؤوس مطالب و مسائل که جنبۀ یادآوری دارد. و رجوع به یادداشت شود.
، کتاب. (ناظم الاطباء) :
وآن حرفهای خط کتاب او
گوئی حروف دفتر قسطا شد.
دقیقی.
یکی دفتری دید پیش اندرش
نبشته کلیله بر آن دفترش.
فردوسی.
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم.
فردوسی.
چو از دفتر این داستانها بسی
همی خواند خواننده با هر کسی.
فردوسی.
به یک دفتر نغز ماند جهان
نبشته بسی اندرآن داستان.
فردوسی.
بگفت این و پس دفتر زند خواست
بسوگند بندوی را بند خواست.
فردوسی.
تو گوئی که گفتارش از دفتر است
به دانش ز جاماسب نامی تر است.
فردوسی.
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری.
منوچهری.
چنین خواندم امروز در دفتری
که زنده ست جمشید را دختری.
منوچهری.
بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر
نهاده پیش خویش اندر پر از تصویر دفترها.
منوچهری.
بسی یاد نام نکو رانده شد
بسی دفتر باستان خوانده شد.
اسدی.
دفتر بفکن که سوی مرد علم
بی خطر است آن سخن دفتری.
ناصرخسرو.
قول او را نیست جز عالم زبان
خط او را شخص مردم دفتر است.
ناصرخسرو.
شد خوب به نیکو سخنت دفتر ناخوب
دفتر به سخن خوب شودجامه به آهار.
ناصرخسرو.
چنین آفاق پر زآیات حکمت
نبشته سربسر برسان دفتر.
ناصرخسرو.
محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... و مقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهای ایشان بیرون آوردند وزیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ). گفت چه باشد اگر این دفتر یک لحظه بعاریت به من دهی تا در آن بنگرم... شیطان او را بانگ زد و وهم نمود تا از بس زاری که بلیناس بکرد شیطان کتاب او را داد. (مجمل التواریخ). سوی دیوان شدند و همه کیسه های دفتر عالم که خاندان خلفا را بود از عهد سفاح همه بسوختند. (مجمل التواریخ). در ایران هیچ دفتر علم قدیم نماند که سکندر نسوخت. (مجمل التواریخ).
چون مناقب نامۀ آل نبی دفتر کنند
نام او چون فاتحه آغاز آن دفتر سزد.
سوزنی.
با من زمانه تا دوزبان گشت چون قلم
با او دورو چو کاغذ و صددل چو دفترم.
مجیر بیلقانی.
آخر گیتی است نشانی بر آنک
دفتر دلها ز وفا پاک شد.
خاقانی.
بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تونیافته سردفتر آفتاب.
خاقانی.
حاصل خاقانی است دفتر غمهای تو
زآن چو قلم بر درت راه بسر میرود.
خاقانی.
ای خوش به تو ایام ما بر دفتر تو نام ما
مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته.
خاقانی.
در دست روزگار فلک راست دفتری
المقتفی ابوالخلفان نقش دفترش.
خاقانی.
بی دفترملک او زمانه
از پشت شکم کند چو طومار.
؟ (از سندبادنامه ص 15).
دفتر افلاک شناسان بسوز
دیدۀ خورشیدپرستان بدوز.
نظامی.
سخنهای سربسته از هر دری
ز هر حکمتی ساخته دفتری.
نظامی.
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.
مولوی.
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق ازین دفتر نوشتی.
سعدی.
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودائی را.
سعدی.
سرو بستانی تو یا مه یا پری
یا ملک یا دفتر صورتگری.
سعدی.
برگ درختان سبزدر نظر هوشیار
هر ورقش دفتریست معرفت کردگار.
سعدی.
بندۀ رنج باش و راحت بین
دفتر عشق خوان فصاحت بین.
اوحدی.
مؤمن از رنگ چهره برخواند
هر چه دانا ز دفترش داند.
اوحدی.
بشوی اوراق اگر همدرس مائی
که علم عشق در دفتر نباشد.
حافظ.
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود.
حافظ.
حال رموز عشق در اوراق محنت است
بیهوده چند دفتر راحت بهم زنیم.
طالب آملی (از آنندراج).
از نسیم دفتر ایام بر هم می خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن.
صائب (از آنندراج).
بر هم زدیم دفتر رنگ پریده را
بر نام هیچ کس رقم وصل یار نیست.
فطرت (از آنندراج).
- از دفتر ستردن، محو کردن:
ز دفتر همه نامشان بسترم
سر و تاج ساسان به پی بسپرم.
فردوسی.
- بردفتر افکندن، در دفتر نوشتن. در کتاب ثبت کردن:
مشو در خط از پند خاقانی ای جان
که این خوش حدیثی است بر دفتر افکن.
خاقانی.
- به (در) دفتر نوشتن، در کتاب ثبت کردن:
چو بهرام جنگی که از جنگ اوی
به دفتر نویسند فرهنگ اوی.
فردوسی.
- دفتر اخلاق، کتاب اخلاق. (فرهنگ فارسی معین).
- دفتر خسروان، شهنامه. شاهنامه:
بسی دفتر خسروان زین سخن
سیه گردد و هم نیاید به بن.
فردوسی.
که از تخم ساسان همان مانده بود
بسی دفتر خسروان خوانده بود.
فردوسی.
- دفتر عمر، صحیفه و کتاب عمر:
کنم دفتر عمر وقف قناعت
نویسم به هر صفحه ای لایباعی.
خاقانی.
- دفتر گرفتن، به کتاب نگریستن. به کتاب رجوع کردن:
بر امید آنکه ما را نیز صحت کی بود
من همی طالع گرفتم او همی دفتر گرفت.
میرمعزی (از آنندراج).
- دفتر نمدی (نمدین) ، کتاب نمدین. بیاض نمدی (نمدین). کنایه از حرف بی اصل. (از غیاث). کنایه از کار بیهوده و چیز بی اصل و بی حقیقت، و اصلش این است که مقصود نام مسخره بود که هر چه میگفت اسناد به کتاب نمدی که چیزی نبود مینمود، از این جهت دفتر نمدی و کتاب نمدی به معنی مأخوذ شهرت گرفته. (آنندراج) :
روح مقصود گر بخواند این
نبرد نام دفتر نمدین.
والهی قمی (از آنندراج).
حساب کار سکندر گرفتن آسان است
چه دفتر نمدین را گشود آئینه.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- ، کنایه ازفرج زن. (غیاث) (آنندراج).
- دفتر از کسی وضع کردن، کتاب درباره او نوشتن:
دفتری از تو وضعمی کردم
متردد شدم در آن گفتن
که تو شیرینتری از آن شیرین
که بشاید به دوستان گفتن.
سعدی.
، مجموعۀ شعر. (آنندراج). دیوان. دیوان شعر. سفینه. جنگ. کتاب شعر:
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم او ریش همی لاند.
طیان.
نه نقل بود مارا نی دفتر و نی نرد
وین هر سه در این مجلس ما در، نه صوابست
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد به جایی که خرابات خرابست.
منوچهری.
به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت
که خاطرش در پند است و معدن حکمت.
ناصرخسرو.
فرّ او پرنور کرد اشعار من
گرت باید بنگر اینک دفترم.
ناصرخسرو.
ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت
سخنت آنگه شود بی شک سزای دفتر و دیوان.
ناصرخسرو.
گر به پند اندر رغبت کنی ای خواجه
پندنامه ست ترا دفتر اشعارش.
ناصرخسرو.
اگر به دفتر من جزمدایح تو بود
تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر.
مسعودسعد.
دفتری بی مدح تو دف ّ تر است
در طرب نارد کسی را دف ّ تر.
سوزنی.
دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم
که بد نتیجۀ طبع فرخج مر دارم.
سوزنی.
صدهزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امئی اش عار بود.
مولوی.
نظم را کردم سه دفتر ور به تحریر آمدی
علم موسیقی سه دفتر بودی ار باور بود.
امیرخسرو.
، طومار. (از منتهی الارب). انگارین. ، روزنامه. (ناظم الاطباء). جریده. (از بیهقی) (از دهار). ، جایی که دبیران و منشیان در آنجا به کارهای دفترنویسی می پردازند. کابینه، چون: دفتر وزارتی و دفتر پست. (لغات فرهنگستان). ج، دفاتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- دفتر استیفا،دیوان استیفاء. دار استیفا. اداره ای که مستوفیان و محاسبان در آن بکار مشغول بودند.
- دفتر مخصوص، دارالانشاء اختصاصی شاه یا رئیس جمهور یا نخست وزیر و یا وزیر.
- سردفتر، میردفتر. (آنندراج).
- ، (اصطلاح حقوق) آنکه دفتر اسناد رسمی را اداره کند. رجوع به دفتر اسناد رسمی در همین ترکیبات و دفترخانه و سردفتر در ردیف خود شود.
- دفتر اسناد رسمی، (اصطلاح حقوق) دفترخانه.محضر. مؤسسه ای است که برای ترتیب و تنظیم اسناد رسمی به تقاضای اشخاص با تعهد بر عمل به نظامات وزارت دادگستری تشکیل میشود. این دفاتر صلاحیت قانونی مخصوص دارند. (فرهنگ حقوقی). و رجوع به دفترخانه در ردیف خود شود.
- عزب دفتر، محرر و نویسندۀ دفتر. رجوع به این مادّه در ردیف خود شود.
- وزارت دفتر استیفا،از وزارتهای عهد قاجار، و آن مرکب از وزیر دفتر و مستوفیان ایالات و ولایات بوده است. برای تفصیل رجوع به مقالۀ احمد متین دفتری در مجلۀ راهنمای کتاب سال 9شمارۀ 1 ص 31 شود.
- وزیر دفتر، از مصطلحات دورۀ قاجار، و آن لقب و عنوان وزیر مالیه بود، که از جمله وظایف او مهر کردن کتابچه ای بود که مستوفیان ایالات و ولایات درباره دستورالعمل (جمع و خرج) یک سال ایالت و ولایت خود تهیه می کردند، و سپس به مهر اتابک (صدراعظم) و صحۀ شاه میرسید و تسلیم والی و حاکم محل میشد که بموقعاجرا بگذارد، و این کتابچه بودجۀ محل بود. رجوع به مقالۀ احمد متین دفتری در مجلۀ راهنمای کتاب سال 9شمارۀ 1 ص 31 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
دفتر و نامهای فراهم آورده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دفتر، لغت بنی اسد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
مست شدن از شراب، با قدم بطئی رفتن، ضعیف سست شدن. (ناظم الاطباء) ، آرمیدن پس از جوشش و سست شدن بعد از درشتی. (از اقرب الموارد) ، رنج و تعب از تب داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قصبه ایست از دهستان افتر و پشت کوه از بخش فیروزکوه از شهرستان دماوند. این قصبه در کوهستان قرار دارد و آب و هوای معتدل و 1130 تن سکنه دارد. آب آنجا از دو رشته قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، گردو و میوه و شغل اهالی زراعت، مکاری، گله داری و گلیم، جوال، جاجیم و خرسک بافی است. ثلث سکنه زمستان به مازندران می روند. مزارع گورسفید، زیرگردنه، بشم، نصف مزرعۀ کلارخان جزء این دهست. در کوههای آن کتیرا وجود دارد. اکثر مردان ده دارای سواد قدیمی اند و به شاهنامه علاقمند و بیشتر آنرا از بر دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، جعل کردن نوشته: افتعل الخط، زوره. یقال: ’هذا کتاب مفتعل’، ای مختلق مصنوع. (از اقرب الموارد) ، جعل حدیث کردن. افتعل الحدیث، اخترقه. (از اقرب الموارد) ، بداهه و بدون سابقه قصیده ای سرودن. (از اقرب الموارد) ، یکی از بابهای ثلاثی مزید که دو حرف زائد دارد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
چوبی که آنرا خمانیده و در وسط سوراخ کرده میان خانه (چادر خیمه) تعبیه کنند و درسوراخ آن ستون میانه قائم گردانند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَفْ فا)
آنکه زمین را کند. چاه کن. مقنی. (منتهی الارب) ، گورکن. قبرکن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). منسوب بحفر یعنی گورکن. (الانساب). ج، حفارون، آنکه اراضی بناهای منخسفه یا مخروبه قدیم را کند برای یافتن عتیقه ها. تیله کن
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ تَ)
کوتاه بالا
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
ابن ضباب بن خشرم طهوی. مردی از بنوطهیه است. مذاکرات او با ذوالرمه شاعر عرب در الموشح مرزبانی چ 1343 هجری قمری ص 180 و 181 یاد شده است. و شاید هم او مقصود راعی شاعر از این شعر باشد:
فلما أتاها حبتر بسلاحه
مضی غیر مبهور و منصله انتضی.
رجوع به الموشح ص 158 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام نهریست به اردن از منازل بنی القین بن جسر. (معجم البلدان) ، آبی و موضعی است میان مکه و بصره و که به حفر مشهور شده است. و بدانجا کفتار بسیار باشد. و اولین منزل حاجیان بصره است. (معجم البلدان) ، نام موضعی است به نجد
لغت نامه دهخدا
(حُ)
نام موضعی میان یمن و تهامه
لغت نامه دهخدا
(حَ / حُ فَ)
آبی از بنی جعفر بن کلاب، نام آبی از بنی هجیم به پنج میلی بصره، نام منزلی میان ذوالحلیفه و ملک، نام آبی به اجا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گور. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). گور کنده. (منتهی الارب). گور کنده شده. (غیاث از منتهی الارب) ، گودال. حفر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کفتر
تصویر کفتر
کبوتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفتر
تصویر دفتر
نامه های فراهم آورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفیر
تصویر حفیر
گور کنده، حفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبتر
تصویر حبتر
روباه، کوته بالا کوتوله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفر
تصویر حفر
کندن زمین، فرو بردن چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفار
تصویر حفار
چاه کن، مقنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفتر
تصویر کفتر
((کَ تَ))
کبوتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفتر
تصویر دفتر
((دَ تَ))
دسته کاغذ سفید ته دوزی شده به شکل کتاب که در آن مطلب نویسند، جایی که در آن کارهای اداری یا بازرگانی انجام گیرد، جزوه، کتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حفار
تصویر حفار
((حَ فّ))
کسی که پیشه اش کندن زمین و کاوش کردن آن است، گورکن، قبرکن، باستان شناسی که برای به دست آوردن اشیا عتیقه زمین را حرف کند
فرهنگ فارسی معین
حافر، حفرکن، کننده، قبرکن، گورکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیاض، جریده، جنگ، رساله، سفینه، صحیفه، کتاب، مجموعه، کابینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حمام، حمامه، کبوتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام روستایی در میانه ی مازندران و سمنان در سمت جنوب شرقی
فرهنگ گویش مازندرانی
کبوتر
فرهنگ گویش مازندرانی