جدول جو
جدول جو

معنی حطمط - جستجوی لغت در جدول جو

حطمط(حِ مِ)
خرد و ریزه از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حطم
تصویر حطم
شکستن، خرد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ صَدْ دی)
پیر و کلانسال شدن ستور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَدْ دُ)
شکستن. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) (دهار) (زوزنی). شکستن یا خاص است به شکستن چیزی خشک. (منتهی الارب) ، شکسته شدن ستور از پیری. (تاج المصادر بیهقی). پیر شدن چهارپای. (دهار) : حطم دابه، کلان سال شدن ستور و ضعیف گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ طَ)
بیماریی است که در پاهای ستور عارض شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ طِ)
شکسته، شکسته حال. شکسته تن، اسپ شکسته حال از پیری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ طَ)
جمع واژۀ حطمه، شبان که ستور را بعنف راند و بر آنها رحم نکند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ طُ)
جمع واژۀ حطوم. (منتهی الارب). رجوع به حطوم شود
لغت نامه دهخدا
(حِ طَ)
جمع واژۀ حطمه. یقال: صعده حطم، باعتبار الاجزاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَءْ ئی)
خراشیدن و پوست باز کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تیز رفتن شتر به کشیدن مهار سوی نشیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دمیدگیهای روی و سرنره که ریم دهد و قرحه نکند. (از منتهی الارب). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: دانه ای است که در صورت آدمی بیرون آید. (از بحر الجواهر). بثره که بر روی پیدا آید، کفک شیر. (منتهی الارب) ، حطاط الکمره، کرانه های آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بوی بد، رجل حطاط، مرد ریزه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حُ مَ)
قحط سال. سال سخت، گوارش. حاطوم. هاضوم، حطمۀ سیل، دفعت آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَطَ مَ)
بطنی است از قبیلۀ حلام. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حُ طَ مَ)
ابن محارب بن ودیعه بن لکینر پدر بطنی از عبدالقیس. و حطمیات، زره هاست که مردم این بطن میساخته اند. رجوع به حطمیه شود. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حُ طَ مَ)
دوزخ. (غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار). دوزخ یا دروازۀ آن. (منتهی الارب). جهنم. دوزخ یا در آن، آتش قوی. (غیاث) (منتخب). آتش سخت سوزان. ج، حطم، شبان که ستور را بعنف راند و بر آنها رحم نکندو در حدیث است: شرالرعاء الحطمه، گله ای از شتران و گوسفندان. گله ای بزرگ از شتر و غنم، مرد بسیارخوار. (منتهی الارب). مردم بسیارخوار. (مهذب الاسماء). مرد پرخوار. مرد شکم خوار. شکم خواره. شکم پرست. شکم بنده. ج، حطم
لغت نامه دهخدا
(حِ مَ)
آنچه بشکند از چیزی خشک. (منتهی الارب). چیز خشک شکسته و ریزه شده. ج، حطم
لغت نامه دهخدا
(حَ طَ)
منسوب به حطمه. بطنی از حلام. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حُ طَ)
منسوب به حطمه ابن ودیعه بن لکینربن اقصی. پدر بطنی از عبدالقیس. و آنان زره گران بودند و حطمیات، دروع منتسب بدین بطن است. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمین نشیب، ناقۀ اصیل تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
نازکی بدن و خوبی آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مرد خرد و ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُ طُ)
تنهای نرم و نازک. (منتهی الارب) ، مراکب السفل او الصواب مراتب السفل. و مفرد آن حطه است نقصان مرتبت. (منتهی الارب). رجوع به حطه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حطمه
تصویر حطمه
خشکسال، گوارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمط
تصویر حمط
خراشیدن، پوست باز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطم
تصویر حطم
شکستن شکسته حال شکسته حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطاط
تصویر حطاط
بوی بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطم
تصویر حطم
((حَ))
درهم شکستن
فرهنگ فارسی معین