جدول جو
جدول جو

معنی حضیٔ - جستجوی لغت در جدول جو

حضیٔ
(حَ)
بر وزن امیر. سخت سپید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، سپیدی سپید. (منتهی الارب). زال
لغت نامه دهخدا
حضیٔ
(تَ)
افروختن آتش را یا گشادن راه آتش را تا زبانه زند، افروخته گردیدن آتش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و این فعل لازم و متعدی استعمال شود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حضیض
تصویر حضیض
پستی، نشیب
در علم نجوم نزدیک ترین نقطه از مدار ستاره
جای پست در زمین یا پایین کوه
فرهنگ فارسی عمید
(حُ ضَ)
ابن منذر رقاشی بن حرث بن وعله بن المجالدبن یثربی بن ریان بن حرث بن ملک بن شیبان بن قرهل. یکی از بنی رقاش، مکنی به ابی ساسان. تابعی و شاعر است. بعضی کنیت او را ابوالیقظان گفته اند و برخی گویند ابوساسان لقب اوست و کنیت او ابومحمد است. او از علی (ع) و عثمان روایت کند و او یکی از امراء جیش امیرالمؤمنین (ع) بود و به روز صفین علم جیش به دست وی بود. و قطعۀ ذیل او راست:
وسمیت غیاظاًولست بغائظ
عدواً ولکن الصدیق تغیظ
عدوک مسرور و ذوالود بالذی
یری منک من غیظ علیک کظیظ.
وفات او به سال 97 هجری قمری بوده. و رجوع به فهارس 1 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 از عقدالفرید شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بر وزن امیر، خوب و پاکیزه روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : وجه وضی ٔ، روی تازه. (مهذب الاسماء). ج، اوضیاء، وضاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضی ی ْٔ / مُ ضِءْ)
از ’ض وء’، روشن شونده و روشن کننده، اسم فاعل از ’اضأت’ که لازم و متعدی است. (غیاث). روشن و تابان و درخشان و روشنی دهنده. (ناظم الاطباء). فروزان. روشن. روشن کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی ٔ
قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر.
سنایی.
پیشکار ضمیر و رای تواند
جرم مهر مضی ٔ و ماه منیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(قَ ضِءْ)
بوی گرفته از نمی. (منتهی الارب). ذوالقضا. (اقرب الموارد). گویند: ثوب قضی ٔ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حضائر. جمع واژۀ حضیره. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به حضیره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سنگ. (منتهی الارب) ، پستی. (منتهی الارب) (غیاث) (منتخب) ، پستی زمین. نشیب زمین. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، پستی زمین در دامن کوه. (منتهی الارب) ، دامن کوه. دامنۀ کوه. (کشاف) (اقرب الموارد) ، بن کوه. (از دهار) (مهذب الاسماء). ج، حضاض (مهذب الاسماء) ، احضه، حضض:
خردم بچشم خلق و بزرگم بنزد عقل
از بخت با حضیضم و از فضل با سنا.
مسعودسعد.
از حضیض خدمت به اوج مشارکت ملک موسوم شد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابر در دامن حضیض او خیمه زند و ستاره پیرامن اوجش طواف کند. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر کسی از اوج آن فصاحت و رقت آن عبارت و جزالت آن لفظ در حضیض این ترجمه و رکاکت این کلمه خواهد نگریست جز فضیحت حاصلی نباشد. (ترجمه تاریخ یمینی). و درحضیض آن اطناب سحاب کشیده شدی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338).
اهبطوا افکند جان را در حضیض
از نمازش کرد محروم آن محیض.
مولوی.
، (اصطلاح هیأت) نزدیکترین نقطه از محیط خارج مرکز نسبت بمرکز عالم و آنرا بیونانی افرنجیون نامند. پست ترین موضع از فلک خارج از مرکز باشد یعنی نزدیکترین جای آن بزمین. افربحیون. مقابل اوج صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حضیض نزد اهل هیأت نقطۀ مقابل اوج است و آن نقطۀ مشترک بین محل التقاء دو سطح مقعر از دو فلک است: یکی سطح خارج مرکز و دیگر سطح فلکی که در تحت آن است و حضیض ممثلی و حضیض مدیر نقطۀ مشترک میان دو مقعر ممثل عطارد و مدیر است و حضیض مدیری و حضیض حامل نقطۀ مشترک بین دو مقعر مدیر و حامل است. و وجه تسمیۀ آن به حضیض اینست که نقطۀ حضیضی نسبت به نقطۀ اوج بما نزدیکتر است بنابراین پائین تر از آن است و حضیض بر نقطۀ مقابل ذروۀ مرئی نیز اطلاق میگردد و آنرا حضیض مرئی وبعد اقرب مقوم نامند و نقطۀ مقابل ذروۀ وسطی را نیز نامند و آن حضیض مستوی و اوسط و بعد اقرب وسط نامیده میشود. (کشاف) :
اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض
عز تو خواهم ز دهر چه داریم در هوان.
مسعودسعد.
گه حضیض و گه میانه گاه اوج
اندر آن از سعد و نحسی فوج فوج.
مولوی.
کواکب گر همه اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقص وبالند
چرا گه بر حضیض و گه بر اوجند
گهی تنها فتاده گاه زوجند.
شیخ محمود شبستری.
- حضیض تدویری، بودن کوکب است در مبداء نطاق سیم از حامل یا تدویر
لغت نامه دهخدا
(حَ ءْ)
مرد فرومایه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سزاوار. خلیق. (منتهی الارب) لایق. حجی ّ. (ناظم الاطباء). شایسته. جدیر. حری. قمین. درخور، پناه گیرنده. (منتهی الارب). ملتجی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
پست مقل. (منتهی الارب) ، ثمر مقل.
لغت نامه دهخدا
(حَ مِءْ)
حمی ٔالعین، شوخ چشم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جای پر از گل سیاه و تیره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُضْ ضی ی)
سنگ افتاده در دامن کوه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). و این منسوب است چون سهلی و دهری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حضیر
تصویر حضیر
چرک ریم، ایوان
فرهنگ لغت هوشیار
پست فرود نشیب پاگاه دامنه شیپ نشیب پستی مقابل فراز بالا اوج (زندگانی اوج و حضیض دارد)، جای پست در پایین کوه یا در زمین بن کوه دامنه کوه، نقطه مقابل اوج، جمع حضض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضیض
تصویر حضیض
((حَ ض))
فرود، پستی، جای پست در زمین یا پایین کوه
فرهنگ فارسی معین
پستی، فرود، قعر، نشیب
متضاد: اوج
فرهنگ واژه مترادف متضاد