جدول جو
جدول جو

معنی حضار - جستجوی لغت در جدول جو

حضار
حاضرها، مقابل غایب ها، کسانی که در جایی حضور دارند، آماده ها، مهیاها، موجودها، شهرنشین ها، جمع واژۀ حاضر
تصویری از حضار
تصویر حضار
فرهنگ فارسی عمید
حضار
(حُضْ ضا)
جمع واژۀ حاضر. حاضران. حاضرین: یکی از حضار بعد از سماع تمامی این غزل را از قوال طلب کرد. (مقدمۀ کلیات سعدی)
لغت نامه دهخدا
حضار
(حُ / حِ)
شتران سپیدنیکو یا شتران سرخ. واحد و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج). اشتر نیک رو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
حضار
(حُ)
بیماریی است شتر را. دردیست که شتران را پیدا شود
لغت نامه دهخدا
حضار
(حَ)
شتران سفید. مقابل شوم. واحد ندارد. شتران نیکو.
- ناقۀ حضار، شتران مادۀ قوی نیک رو.
، خلوق بر روی دختر و آن نوعی از خوشبوی است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
حضار
(حَ)
ستاره ای است که پیش از سهیل طلوع کند. نام ستاره ای است در جانب جنوب. (مهذب الاسماء). ستاره ای است روشن در جانب جنوب. یکی از دو ستاره است که پیش از سهیل برآید و مردمان گمان برند که سهیل است و آن ستارۀ دیگر ’الوزن’ است
لغت نامه دهخدا
حضار
حاضران، حاضرین
تصویری از حضار
تصویر حضار
فرهنگ لغت هوشیار
حضار
((حُ ضّ))
جمع حاضر، حاضران در مجلس
تصویری از حضار
تصویر حضار
فرهنگ فارسی معین
حضار
حاضران
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احضار
تصویر احضار
حاضر کردن، به حضور خواستن، فراخواندن
احضار ارواح: فراخواندن روح های مردگان به وسیلۀ کسانی که مدعی هستند می توانند روح شخص مرده را حاضر کنند و از او پرسش هایی کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حضارت
تصویر حضارت
شهرنشینی، اقامت در شهر، تمدن
فرهنگ فارسی عمید
(حَضْ ضا رَ)
نام شهری به یمن در نواحی سنجان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
محضیر. اسب دونده (و لایقال محضار او لغیه (لغت غیر معتبری است)). (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
احمد بن محمد بن علی الحسینی العلوی از آل المحضار (ولادت 1217 هجری قمری 1802 میلادی فوت 1304 هجری قمری 1886 میلادی). ادیب و شاعر از حضرموت. او راست: المولدالنبی، مناقب السیده خدیجه
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
حاضر آوردن. (منتهی الارب). حاضر کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). فراخواندن. بخواندن، بسیارشر. (منتهی الارب). و فی الحدیث: و السبت احضر الاّ ان ّ له اشطراً،ای هو اکثر شرّاً الاّ ان ّ له خیراً مع شرّه. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
حاضر آمدن، حاضر کردن، مقیم شدن بشهر. مقیم بودن به حضر. اقامت کردن. مقابل بداوت
لغت نامه دهخدا
(حِرَ)
در تداول امروز عرب، تمدن یک قوم و فرهنگ ایشان را حضاره ایشان گویند. رجوع به حضار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حبار
تصویر حبار
زکابفروش، ماهی زکاب (مرکب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجار
تصویر حجار
سنگ تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حتار
تصویر حتار
کناره گوشه، چارچوب، چنبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرار
تصویر حرار
آزاد مردی، آزاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاضر
تصویر حاضر
شاهد، حضور دارنده، باشنده، مقابل غائب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احضار
تصویر احضار
فراخواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضار
تصویر محضار
تند دو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضارت
تصویر حضارت
حاضر آمدن، حاضر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضاره
تصویر حضاره
شهر نشینی آبادانی شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذار
تصویر حذار
ترسیدن، پرهیز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احضار
تصویر احضار
((اِ))
حاضر آوردن، فراخواندن، به حضور خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حضارت
تصویر حضارت
((حَ یا حِ رَ))
شهرنشینی، ساکن شدن در شهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احضار
تصویر احضار
فراخوانی، فراخوان، خواندن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حضور
تصویر حضور
آمادگی، بودن، رودررویی، پیشگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حصار
تصویر حصار
بارو، دیوار، پرچین، مرزبندی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حاضر
تصویر حاضر
آماده، باشنده، پیدا
فرهنگ واژه فارسی سره
شهرنشینی
متضاد: چادرنشینی، تمدن، مدنیت
متضاد: بداوت، بدویت، بادیه نشینی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جلب، دعوت، طلبیدن، فراخوانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد