جدول جو
جدول جو

معنی حصن - جستجوی لغت در جدول جو

حصن
قلعه، پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، قلاط، دژ، دیز، کلات، رخّ، ملاذ، اورا، پشلنگ، دیزه، دز، ابناخون، پناهگاه، جای محکم
بلند و استوار
تصویری از حصن
تصویر حصن
فرهنگ فارسی عمید
حصن(حُ صُ)
جمع واژۀ حصان و حصان
لغت نامه دهخدا
حصن(حُ / حَ / حِ)
پارسائی زن. (منتهی الارب). پارسائی. (دهار). عفت زن
لغت نامه دهخدا
حصن(تَ)
پارسا گردیدن زن. در پرده شدن و پرهیزگار شدن زن. شوی کردن زن. (منتهی الارب)
نهفته شدن زن. (زوزنی). در پرده و پرهیزگار شدن زن
لغت نامه دهخدا
حصن(حِ)
نام یکی از دهستان های هشتگانه بخش زرند شهرستان کرمان. حدود آن از شمال به دهستان حومه زرند و سیریز، از خاور به دهستان سبلوئیه، از جنوب به بخش رفسنجان و از باختر به دهستان نوق رفسنجان. این دهستان در دامنه واقع شده و هوای آن معتدل و آب آن از قنوات است. از 21 آبادی تشکیل شده و در حدود 1500 تن سکنه دارد. راهش مالرو است. مرکز دهستان، قریۀ حصن است. محصولش غلات، حبوبات، پنبه و پسته و صادرات آن پسته است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. صنایع دستی آن قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
حصن(حِ)
بنا و جای استوار که درون آن رسیدن نتوانند. جان پناه. حصار. پناه گاه. (ترجمان عادل). دز. (مهذب الاسماء). قلعه. دژ. جای پناه. برج. جای استوار. پناه. پناه جای. موضع استوار که به اندرون آن نتوان رسید. ج، حصون، احصان، حصنه:
حصن است جان عاشق و آن غمزگانش بلکن.
بوالمثل بخاری.
بحصنش فرستاد نزدیک شوی
جگر خسته از غم ز خون شسته روی.
فردوسی.
پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا بچرخ کبود.
فردوسی.
چنان خواست کآید بدان حصن باز
که دارد زمانه نشیب و فراز.
فردوسی.
چو نزدیکی حصن بهمن رسید
زمین همچو آتش همی بردمید.
فردوسی.
چو بگذشت یکچند بر هفت واد
مر آن حصن را نام کرمان نهاد.
فردوسی.
همه حصن بی تن سر و پای بود
تن بی سرانشان دگر جای بود.
فردوسی.
یکی کنده دیدی و حصن بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند.
فردوسی.
یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن از مردم انبوه بود.
فردوسی.
بگفت و برآمد بحصن بلند
نگه کرد بردشت و دید ارجمند.
(داستان کک کوهزاده بیت 285).
گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان
دشمن او را چه بصحرا و چه در حصن حصین.
فرخی.
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 277).
بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
ناصرخسرو.
هرگه که ترا باید درحجرگک خویش
یک نعمت از این حصن برون بر ز یکی در.
ناصرخسرو (دیوان ص 159).
امیر اسماعیل در قلعۀ غزنه گریخت و بحصانت آن حصن از صدمت اولی و طامۀ کبری محترس شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو حمله آورد از حصن هندوان سپهت
چو چشم ترکان بر خصم ملک گشت جهان.
رضی الدین نیشابوری.
، پیرامون. حوالی. اطراف. گرد. دور: حصن قلب بپانصد سر فیل که استوار کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چندفیل که حصن قلب کافر بوده بستد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- ابوالحصن، کنیت روباه است. (آنندراج).
- حصن افکن، قلعه گشای:
عجب حصن افکن خاراگذار است.
مسعودسعد.
- حصن دوشیزه، دژ فتح نشده:
گر جهان حصنهای دوشیزه
عقد بندد برو صواب کند.
خاقانی.
- حصن دولت، پشتیبان دولت:
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چار چشم فلک دیدبان ماست.
خاقانی.
از پی امن حصن دولت او
نقب ایام بر خراب رساد.
خاقانی.
- حصن دین،پشت و پناه دین و دیانت:
جز بدین اندر نیابی راستی
راستی شد حصن دین را کوتوال.
ناصرخسرو.
شاه و فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته.
خاقانی.
- حصن مدور، آسمان. فلک:
بنگر که خدواند ز بهر توچه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
ناصرخسرو.
- حصن معلق، کنایه از آسمان است. حصار معلق.
- حصن نکیر، قلعۀ استوار. (منتهی الارب).
- حصن هزارمیخه، حصن هزارمیخی، کنایه از آسمان است:
حصن هزارمیخه عجب دارم
سست است سخت پایۀ ستوارش.
ناصرخسرو.
- حصن هیکل، بس بزرگ: سی سرفیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را به دست آمد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- ذات الحصن، اصطلاحی در بازی شطرنج. ج، ذوات الحصون. (نفائس الفنون)
لغت نامه دهخدا
حصن
جان پناه، حصار، پناهگاه، دژ، قلعه، جای، استوار، برج پناه
تصویری از حصن
تصویر حصن
فرهنگ لغت هوشیار
حصن((حِ))
دژ، قلعه
تصویری از حصن
تصویر حصن
فرهنگ فارسی معین
حصن
ارگ، بارو، برج، حصار، دژ، قلعه، پناهگاه، مامن، جان پناه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حسن
تصویر حسن
(پسرانه)
نیکو، زیبا، نام امام دوم شیعیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تحصن
تصویر تحصن
به جایی پناهنده شدن، بست نشستن، در حصار شدن، در جای استوار و محکم قرار گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصن
تصویر محصن
ویژگی مردی که زن گرفته، مرد زن دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حصنا
تصویر حصنا
ویژگی زن پارسا و پاک دامن، زن شوهردار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَصْ صَ)
استوار. (از منتهی الارب) :
گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم
کنجی که سر به حصن محصن درآورم.
خاقانی.
در حصن کرده. (از منتهی الارب). باحصن. محاطشده از دیوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ)
استوارکننده. (از منتهی الارب). کسی که استوار میکند. (ناظم الاطباء) ، کسی که گرداگرد چیزی دیوار میکشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حافظ. نگهبان، پارسا، آنکه زن میگیرد و خود را پارسا نگه می دارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
حصین تر
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به حصن. (الانساب سمعانی) ، منسوب به حصنان. کسائی گفته است: چون تلفظ دو نون حصنینی سنگین بود بیکی اکتفا کردند بر خلاف بحرین که بحرینی گویند. یاقوت گوید: و این دلیل منتقض است به جنّان و جنانی. که سه نون را جمع کرده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
عبدالجبار بن نعیم بن اسماعیل، مکنی به ابوعمر حصنی. منسوب به حصن منصور بن جعونه است. از ابوفروه یزید بن محمد رهاوی روایت کند. و محمد بن ابراهیم مقری از وی. (معجم البلدان)
اسماعیل بن رجا الحصنی. منسوب به حصن مسلمه. از موسی بن اعین روایت دارد ومالک بن انس از وی روایت دارد. اهل جزیره نیز از وی روایت کنند، لیک منکرالحدیث باشد. (معجم البلدان)
اسود بن مروان المقدی الحصنی. از سلیمان بن عبدالرحمان روایت دارد و سلیمان بن احمد طبرانی از وی. (معجم البلدان)
محمد بن حفص حلبی. از معمر و ابوحنفیه روایت دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ صَ نَ)
جمع واژۀ حصن
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ)
رجل محصن، مرد پارسا، مرد زن گرفته و نکاح کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مردی که زن کند. (آنندراج) ، محفوظ و نگاه داشته شده. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح فقه شخص بالغ و عاقلی که زنی رابه عقد دائم تزویج کرده است: بر مرد رجم واجب آید اگر محصن بود. (ترجمه النهایه ج 1 ص 222)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
نگهبان. محافظ. (ناظم الاطباء). نگاهدارنده. (از منتهی الارب) ، پارسا. پاکدامن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، زن گرفته. (ناظم الاطباء). مردزن گرفته. (از منتهی الارب). مردی که زن کند. (غیاث) ، مادیان حصان زائیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
قفل، زنبیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِقْ)
حصار گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در حصن شدن. (منتهی الارب). در حصار شدن. (غیاث اللغات). در حصن داخل شدن. (ناظم الاطباء). حصن گرفتن مرد برای خود. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، به جایی که مورد احترام است پناه جستن، مانند مزار ائمه یا خانه شاهی یا وزیری یا عالمی. بست نشستن، حصان گردیدن. (منتهی الارب). حصان گردیدن اسب. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). شایسته و حصان یعنی فحل نجیب گردیدن اسب. (ناظم الاطباء) ، عفت نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (مجمل اللغه). حصان گردیدن زن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). پارسا گردیدن یا شوهر کردن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محصن
تصویر محصن
مرد زن گرفته و نکاح کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحصن
تصویر تحصن
در حصار شدن، اعتصاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصنا
تصویر حصنا
زن شوهردار، زن پارسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مُ صَ))
مردی که ازدواج کرده باشد، مرد زن دار، جمع محصنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مُ حَ صِّ))
استوار گرداننده، در حصن کننده، گرداگرد شهر را برآورنده، جمع محصنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصن
تصویر محصن
((مِ صَ))
قفل، زنبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحصن
تصویر تحصن
((تَ حَ صُّ))
به جایی پناه بردن، بست نشستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحصن
تصویر تحصن
بست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حزن
تصویر حزن
اندوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صحن
تصویر صحن
میانسرا
فرهنگ واژه فارسی سره
بست، بست نشینی، پناه جویی، دژنشینی، بست نشستن، پناه جستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متاهل، پارسا، پرهیزگار (مرد) ، عفیف، پاک شلوار، پاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد