قلعه، پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، قلاط، دژ، دیز، کلات، رخّ، ملاذ، اورا، پشلنگ، دیزه، دز، ابناخون، پناهگاه، جای محکم بلند و استوار
قَلعِه، پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، قِلاط، دِژ، دیز، کَلات، رُخّ، مَلاذ، اَورا، پِشلَنگ، دیزِه، دِز، اَبناخون، پناهگاه، جای محکم بلند و استوار
نام یکی از دهستان های هشتگانه بخش زرند شهرستان کرمان. حدود آن از شمال به دهستان حومه زرند و سیریز، از خاور به دهستان سبلوئیه، از جنوب به بخش رفسنجان و از باختر به دهستان نوق رفسنجان. این دهستان در دامنه واقع شده و هوای آن معتدل و آب آن از قنوات است. از 21 آبادی تشکیل شده و در حدود 1500 تن سکنه دارد. راهش مالرو است. مرکز دهستان، قریۀ حصن است. محصولش غلات، حبوبات، پنبه و پسته و صادرات آن پسته است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. صنایع دستی آن قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام یکی از دهستان های هشتگانه بخش زرند شهرستان کرمان. حدود آن از شمال به دهستان حومه زرند و سیریز، از خاور به دهستان سبلوئیه، از جنوب به بخش رفسنجان و از باختر به دهستان نوق رفسنجان. این دهستان در دامنه واقع شده و هوای آن معتدل و آب آن از قنوات است. از 21 آبادی تشکیل شده و در حدود 1500 تن سکنه دارد. راهش مالرو است. مرکز دهستان، قریۀ حصن است. محصولش غلات، حبوبات، پنبه و پسته و صادرات آن پسته است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. صنایع دستی آن قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
بنا و جای استوار که درون آن رسیدن نتوانند. جان پناه. حصار. پناه گاه. (ترجمان عادل). دز. (مهذب الاسماء). قلعه. دژ. جای پناه. برج. جای استوار. پناه. پناه جای. موضع استوار که به اندرون آن نتوان رسید. ج، حصون، احصان، حصنه: حصن است جان عاشق و آن غمزگانش بلکن. بوالمثل بخاری. بحصنش فرستاد نزدیک شوی جگر خسته از غم ز خون شسته روی. فردوسی. پس پشتش اندر یکی حصن بود برآورده سر تا بچرخ کبود. فردوسی. چنان خواست کآید بدان حصن باز که دارد زمانه نشیب و فراز. فردوسی. چو نزدیکی حصن بهمن رسید زمین همچو آتش همی بردمید. فردوسی. چو بگذشت یکچند بر هفت واد مر آن حصن را نام کرمان نهاد. فردوسی. همه حصن بی تن سر و پای بود تن بی سرانشان دگر جای بود. فردوسی. یکی کنده دیدی و حصن بلند که بالاش افزون بد از ده کمند. فردوسی. یکی قلعه بالای آن کوه بود که آن حصن از مردم انبوه بود. فردوسی. بگفت و برآمد بحصن بلند نگه کرد بردشت و دید ارجمند. (داستان کک کوهزاده بیت 285). گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان دشمن او را چه بصحرا و چه در حصن حصین. فرخی. بلند حصنی دان دولت و درش محکم بعون کوشش بر درش مرد یابد بار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 277). بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد از نعمت بی مرّ درین حصن مدور. ناصرخسرو. هرگه که ترا باید درحجرگک خویش یک نعمت از این حصن برون بر ز یکی در. ناصرخسرو (دیوان ص 159). امیر اسماعیل در قلعۀ غزنه گریخت و بحصانت آن حصن از صدمت اولی و طامۀ کبری محترس شد. (ترجمه تاریخ یمینی). چو حمله آورد از حصن هندوان سپهت چو چشم ترکان بر خصم ملک گشت جهان. رضی الدین نیشابوری. ، پیرامون. حوالی. اطراف. گرد. دور: حصن قلب بپانصد سر فیل که استوار کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چندفیل که حصن قلب کافر بوده بستد. (ترجمه تاریخ یمینی). - ابوالحصن، کنیت روباه است. (آنندراج). - حصن افکن، قلعه گشای: عجب حصن افکن خاراگذار است. مسعودسعد. - حصن دوشیزه، دژ فتح نشده: گر جهان حصنهای دوشیزه عقد بندد برو صواب کند. خاقانی. - حصن دولت، پشتیبان دولت: رای همام گفت که ما حصن دولتیم کز هشت چار چشم فلک دیدبان ماست. خاقانی. از پی امن حصن دولت او نقب ایام بر خراب رساد. خاقانی. - حصن دین،پشت و پناه دین و دیانت: جز بدین اندر نیابی راستی راستی شد حصن دین را کوتوال. ناصرخسرو. شاه و فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته. خاقانی. - حصن مدور، آسمان. فلک: بنگر که خدواند ز بهر توچه آورد از نعمت بی مرّ درین حصن مدور. ناصرخسرو. - حصن معلق، کنایه از آسمان است. حصار معلق. - حصن نکیر، قلعۀ استوار. (منتهی الارب). - حصن هزارمیخه، حصن هزارمیخی، کنایه از آسمان است: حصن هزارمیخه عجب دارم سست است سخت پایۀ ستوارش. ناصرخسرو. - حصن هیکل، بس بزرگ: سی سرفیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را به دست آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). - ذات الحصن، اصطلاحی در بازی شطرنج. ج، ذوات الحصون. (نفائس الفنون)
بنا و جای استوار که درون آن رسیدن نتوانند. جان پناه. حصار. پناه گاه. (ترجمان عادل). دز. (مهذب الاسماء). قلعه. دژ. جای پناه. برج. جای استوار. پناه. پناه جای. موضع استوار که به اندرون آن نتوان رسید. ج، حُصون، اَحصان، حَصَنَه: حصن است جان عاشق و آن غمزگانش بلکن. بوالمثل بخاری. بحصنش فرستاد نزدیک شوی جگر خسته از غم ز خون شسته روی. فردوسی. پس پشتش اندر یکی حصن بود برآورده سر تا بچرخ کبود. فردوسی. چنان خواست کآید بدان حصن باز که دارد زمانه نشیب و فراز. فردوسی. چو نزدیکی حصن بهمن رسید زمین همچو آتش همی بردمید. فردوسی. چو بگذشت یکچند بر هفت واد مر آن حصن را نام کرمان نهاد. فردوسی. همه حصن بی تن سر و پای بود تن بی سرانشان دگر جای بود. فردوسی. یکی کنده دیدی و حصن بلند که بالاش افزون بد از ده کمند. فردوسی. یکی قلعه بالای آن کوه بود که آن حصن از مردم انبوه بود. فردوسی. بگفت و برآمد بحصن بلند نگه کرد بردشت و دید ارجمند. (داستان کک کوهزاده بیت 285). گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان دشمن او را چه بصحرا و چه در حصن حصین. فرخی. بلند حصنی دان دولت و درش محکم بعون کوشش بر درش مرد یابد بار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 277). بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد از نعمت بی مرّ درین حصن مدور. ناصرخسرو. هرگه که ترا باید درحجرگک خویش یک نعمت از این حصن برون بر ز یکی در. ناصرخسرو (دیوان ص 159). امیر اسماعیل در قلعۀ غزنه گریخت و بحصانت آن حصن از صدمت اولی و طامۀ کبری محترس شد. (ترجمه تاریخ یمینی). چو حمله آورد از حصن هندوان سپهت چو چشم ترکان بر خصم ملک گشت جهان. رضی الدین نیشابوری. ، پیرامون. حوالی. اطراف. گرد. دور: حصن قلب بپانصد سر فیل که استوار کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چندفیل که حصن قلب کافر بوده بستد. (ترجمه تاریخ یمینی). - ابوالحصن، کنیت روباه است. (آنندراج). - حصن افکن، قلعه گشای: عجب حصن افکن خاراگذار است. مسعودسعد. - حصن دوشیزه، دژ فتح نشده: گر جهان حصنهای دوشیزه عقد بندد برو صواب کند. خاقانی. - حصن دولت، پشتیبان دولت: رای همام گفت که ما حصن دولتیم کز هشت چار چشم فلک دیدْبان ماست. خاقانی. از پی امن حصن دولت او نقب ایام بر خراب رساد. خاقانی. - حصن دین،پشت و پناه دین و دیانت: جز بدین اندر نیابی راستی راستی شد حصن دین را کوتوال. ناصرخسرو. شاه و فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته. خاقانی. - حصن مدور، آسمان. فلک: بنگر که خدواند ز بهر توچه آورد از نعمت بی مرّ درین حصن مدور. ناصرخسرو. - حصن معلق، کنایه از آسمان است. حصار معلق. - حصن نکیر، قلعۀ استوار. (منتهی الارب). - حصن هزارمیخه، حصن هزارمیخی، کنایه از آسمان است: حصن هزارمیخه عجب دارم سست است سخت پایۀ ستوارش. ناصرخسرو. - حصن هیکل، بس بزرگ: سی سرفیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را به دست آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). - ذات الحصن، اصطلاحی در بازی شطرنج. ج، ذوات الحصون. (نفائس الفنون)
استوار. (از منتهی الارب) : گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم کنجی که سر به حصن محصن درآورم. خاقانی. در حصن کرده. (از منتهی الارب). باحصن. محاطشده از دیوار. (ناظم الاطباء)
استوار. (از منتهی الارب) : گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم کنجی که سر به حصن محصن درآورم. خاقانی. در حصن کرده. (از منتهی الارب). باحصن. محاطشده از دیوار. (ناظم الاطباء)
استوارکننده. (از منتهی الارب). کسی که استوار میکند. (ناظم الاطباء) ، کسی که گرداگرد چیزی دیوار میکشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حافظ. نگهبان، پارسا، آنکه زن میگیرد و خود را پارسا نگه می دارد. (ناظم الاطباء)
استوارکننده. (از منتهی الارب). کسی که استوار میکند. (ناظم الاطباء) ، کسی که گرداگرد چیزی دیوار میکشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حافظ. نگهبان، پارسا، آنکه زن میگیرد و خود را پارسا نگه می دارد. (ناظم الاطباء)
منسوب به حصن. (الانساب سمعانی) ، منسوب به حصنان. کسائی گفته است: چون تلفظ دو نون حصنینی سنگین بود بیکی اکتفا کردند بر خلاف بحرین که بحرینی گویند. یاقوت گوید: و این دلیل منتقض است به جنّان و جنانی. که سه نون را جمع کرده است. (از معجم البلدان)
منسوب به حصن. (الانساب سمعانی) ، منسوب به حصنان. کسائی گفته است: چون تلفظ دو نون حصنینی سنگین بود بیکی اکتفا کردند بر خلاف بحرین که بحرینی گویند. یاقوت گوید: و این دلیل منتقض است به جنّان و جنانی. که سه نون را جمع کرده است. (از معجم البلدان)
عبدالجبار بن نعیم بن اسماعیل، مکنی به ابوعمر حصنی. منسوب به حصن منصور بن جعونه است. از ابوفروه یزید بن محمد رهاوی روایت کند. و محمد بن ابراهیم مقری از وی. (معجم البلدان) اسماعیل بن رجا الحصنی. منسوب به حصن مسلمه. از موسی بن اعین روایت دارد ومالک بن انس از وی روایت دارد. اهل جزیره نیز از وی روایت کنند، لیک منکرالحدیث باشد. (معجم البلدان) اسود بن مروان المقدی الحصنی. از سلیمان بن عبدالرحمان روایت دارد و سلیمان بن احمد طبرانی از وی. (معجم البلدان) محمد بن حفص حلبی. از معمر و ابوحنفیه روایت دارد. (معجم البلدان)
عبدالجبار بن نعیم بن اسماعیل، مکنی به ابوعمر حصنی. منسوب به حصن منصور بن جعونه است. از ابوفروه یزید بن محمد رهاوی روایت کند. و محمد بن ابراهیم مقری از وی. (معجم البلدان) اسماعیل بن رجا الحصنی. منسوب به حصن مسلمه. از موسی بن اعین روایت دارد ومالک بن انس از وی روایت دارد. اهل جزیره نیز از وی روایت کنند، لیک منکرالحدیث باشد. (معجم البلدان) اسود بن مروان المقدی الحصنی. از سلیمان بن عبدالرحمان روایت دارد و سلیمان بن احمد طبرانی از وی. (معجم البلدان) محمد بن حفص حلبی. از معمر و ابوحنفیه روایت دارد. (معجم البلدان)
رجل محصن، مرد پارسا، مرد زن گرفته و نکاح کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مردی که زن کند. (آنندراج) ، محفوظ و نگاه داشته شده. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح فقه شخص بالغ و عاقلی که زنی رابه عقد دائم تزویج کرده است: بر مرد رجم واجب آید اگر محصن بود. (ترجمه النهایه ج 1 ص 222)
رجل محصن، مرد پارسا، مرد زن گرفته و نکاح کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مردی که زن کند. (آنندراج) ، محفوظ و نگاه داشته شده. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح فقه شخص بالغ و عاقلی که زنی رابه عقد دائم تزویج کرده است: بر مرد رجم واجب آید اگر محصن بود. (ترجمه النهایه ج 1 ص 222)
حصار گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در حصن شدن. (منتهی الارب). در حصار شدن. (غیاث اللغات). در حصن داخل شدن. (ناظم الاطباء). حصن گرفتن مرد برای خود. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، به جایی که مورد احترام است پناه جستن، مانند مزار ائمه یا خانه شاهی یا وزیری یا عالمی. بست نشستن، حصان گردیدن. (منتهی الارب). حصان گردیدن اسب. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). شایسته و حصان یعنی فحل نجیب گردیدن اسب. (ناظم الاطباء) ، عفت نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (مجمل اللغه). حصان گردیدن زن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). پارسا گردیدن یا شوهر کردن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
حصار گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در حصن شدن. (منتهی الارب). در حصار شدن. (غیاث اللغات). در حصن داخل شدن. (ناظم الاطباء). حصن گرفتن مرد برای خود. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، به جایی که مورد احترام است پناه جستن، مانند مزار ائمه یا خانه شاهی یا وزیری یا عالمی. بست نشستن، حِصان گردیدن. (منتهی الارب). حصان گردیدن اسب. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). شایسته و حصان یعنی فحل نجیب گردیدن اسب. (ناظم الاطباء) ، عفت نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (مجمل اللغه). حَصان گردیدن زن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). پارسا گردیدن یا شوهر کردن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)