جدول جو
جدول جو

معنی حشون - جستجوی لغت در جدول جو

حشون(حُ)
ده مرکز دهستان حشون بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در سی هزارگزی باختر بافت. سر راه فرعی سیرجان به بافت. ناحیه ای است واقع در جلگه سردسیر. دارای 281 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، میوه. اهالی به کشاورزی، مالداری گذران میکنند. راه فرعی است. ساکنین از طایفۀ افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
حشون(حَشْ شو)
جمع واژۀ حش ّ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حصون
تصویر حصون
حصن ها، قلعه ها، دژها، پناهگاه ها، جمع واژۀ حصن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشوی
تصویر حشوی
کسی که در گفتارش حشو بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قشون
تصویر قشون
مجموع سپاهیان یک کشور، ارتش، سپاه، لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشوه
تصویر حشوه
امعا، روده ها، بد و پست از هر چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرون
تصویر حرون
سرکش، نافرمان
فرهنگ فارسی عمید
(؟مْ مو)
بمعنی تیر انداختن یا بمعنی دونهر، اراضی است که در آنجا بعد از وقوع طوفان خشت زده شد و قیر را در عوض گل بکار میبردند و شنعار اسم عبرانی دشت آرام است که در میانۀ رود فرات و دجله واقع بود. (قاموس کتاب مقدس). در تاریخ ایران باستان آمده است: سرزمین قوم سومر را که از چهار هزار سال پیش از میلاد مسیح در جنوب عراق کنونی میزیستند همسایگانشان شنعار میخوانند. درتورات چندین بار مرز و بوم شنعار یاد گردیده از آنجمله در سفر پیدایش باب یازدهم فقرات 3- 2 و سفر پیدایش باب دهم فقرۀ 10 و باب چهاردهم فقرۀ 1، اشعیاء باب یازدهم فقرۀ 11، دانیال باب اول فقرۀ 2، کتاب دوم پادشاهان باب هفدهم فقرات 24 و 30. مهمترین شهرهای شنعار در جنوب عراق کنونی در دهنۀ فرات بوده، از آنهاست شهر اور که ویرانۀ آن امروز ابوشهرین نام دارد، اورک (ارچ) که امروزه ویرانۀ آن ’ورکه’ خوانده میشود، اریدو، لارسا، لاگش، کلنون...
بنا به آثاری که در دست است شنعار سرزمین سومریها عبارت بوده از شهرهایی که هر یک بدست شهریاری و به سرپرستی خدایی اداره میشد. این شهریاران با هم در زد و خورد بودند. گاهی یکی از آنان بر دیگری چیره می شد و چندین شهر به دست وی می افتاد و قلمرو فرمانفرمایی وی توسعه می یافت. کهنترین آثار کتبی که از شهریاران شنعار به ما رسیده متعلق است به یک سده پیش از سومین هزارۀ پیش از میلاد، از جمله آنکه مسیلیم در سه هزار و یکصد سال پیش از میلاد در شهر کیش پادشاهی داشت. گورستانی که در شهر ’اور’ پیدا شده قدمت آن از روی زمین شناسی به سه هزار و پانصد سال پیش از میلاد مسیح برآورد شده است. (از فرهنگ ایران باستان ص 116، 117، 118، 119، 120، 124، 127، 128، 131، 133، 135، 165). و نیز رجوع به سومر شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حنین. جمادی الاولی و الاخره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ حنین. (ناظم الاطباء). رجوع به حنین شود
لغت نامه دهخدا
(حَنْ نو)
گل حنا یا شکوفه از هر درخت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبن
لغت نامه دهخدا
(حَ)
اسب سرکش. اسب توسن. اسب نافرمان. اسب بی فرمان. اسب ناآموخته. آن اسب که برجای ایستد و نرود. (مهذب الاسماء). شموس. اسب ناآموخته و عرب نیز حرون گویند. (صحاح الفرس). توسن از ستوران که سم غیرشکافته دارند. (منتهی الارب). چموش. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری) :
بسی تکلف بینم ترا بطرف بسی
لطیف چیزی جز با تو توسن است و حرون.
منجیک.
چه بدخوی است این بر بارمحنت
حرونی پرعواری بی فساری.
ناصرخسرو.
یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست.
ناصرخسرو.
به کتف عمر می کش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن.
خاقانی.
سپهر نیکوییی کرد و پس به آب انداخت
شنیده بود مگر آن مثل سپهر حرون.
رضی نیشابوری.
معلوم شود که اگرچه کودن پارسیم حرون است مرکب تازیم خوش رو است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8).
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد.
نظامی.
گفت آنرا من نخواهم گفت چون
گفت او واپس رو است و بس حرون.
مولوی.
گفت بهر سخرۀ شاه حرون
خر همی گیرند مردم از برون.
مولوی.
گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون
خوان جمیع هم لدینا محضرون.
مولوی.
آنچه پیدا عاجز و پست و زبون
وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون.
مولوی.
چون شوم غمگین که غم شد سرنگون
غم شما بودید ای قوم حرون.
مولوی.
کسب دین عشق است و جذب اندرون
قابلیت نور حق دان ای حرون.
مولوی.
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود.
مولوی.
چو بیعزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون.
(بوستان).
مکش سر ز رائی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند.
امیرخسرو.
بر نفس حرون نه اندکی رنج
تا راحت روح یابی از گنج.
احمد کرمانی.
، نخجیری که بالای کوه باشد. صیدی که نگذاردقلۀ کوه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام اسب ابوصالح مسلم باهلی بن عمرو، نام اسپ شقیق بن جریر باهلی، نام اسپ مقسم بن کثیر، نام اسپی است نر از عرب که اسپهای مشهور از قبیل بطان و بطین و ذائد و جز آن از نسل وی باشند
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حجاج بن قتیبه بن مسلم الحرون. یکی ازاطرافیان مروان حمار آخرین خلیفۀ اموی است که بهمراه وی فرار کرد. و داستان جنگها و گریزهای وی را ابن عبدربه در العقد الفرید ج 5 صص 232-235 آورده است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حرونی کردن ستور. (تاج المصادر بیهقی). ستهیدن اسپ. توسنی کردن اسپ. سرکشی کردن اسپ. نافرمانی کردن اسپ. بی فرمانی کردن اسپ. حران. خلاء. بازایستادن از رفتن ستور ناکفته سم
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گوسفند بدقلق. شاه سیئهالخلق. بز بدخو. گوسپند بدخو. (منتهی الارب)، کثیرالحزن، جمع واژۀ حزن، به معنی زمین درشت و سنگلاخ:
بردیم ناز حیزان تا ایر سخت بود
چون ایر سست گشت چه حیزان و چه حزون.
سوزنی.
و ینبت (آمارنطن) فی اماکن و عره و فی حزون الارض. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(حُ تُ)
نام جد پدر یعقوب بن اسحاق بن محمد بن حشتن خراسانی
نامی از نامهای باستانی در ایران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَشْ)
منسوب به حشو، بیهوده گوی. یاوه سرای، معائی، تشریح حشوی. آن قسمت از دانش تشریح که متعلق است به احشاء، حشوی یا منجم حشوی، منجمی که از تأثیر کواکب در زمین و در شقاوت و سعادت مردمان بحث کند. احکامی. منجم احکامی
لغت نامه دهخدا
(حِشْ وَ)
رجوع به حشو شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ وَ)
صفت کلمه اوستایی اش است که بمعنی ’رت’ (’نظم نیکو’ یا ’حقیقت’) است و یکی از امشاسپندان میباشد... در گاتها جهان نیک و جهان بد در برابر هم قرار دارند و همچنانکه هرچه از جهان نیک است در مفهوم کلی ’اش’ و با صفت ’اشون’ مشخص و متمایز میشود، عالم شر نیز با اصطلاح مؤنث دروج (دروغ) بیان میشود. (از ایران در زمان ساسانیان ص 48 و 49). و رجوع به یشتها ص 33 و 604 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ / حِ وَ)
امعاء. آنچه در شکم است از آلات غذا. رودگانی. حشوۀ بطن، آلات شکم. (محمود بن عمر ربنجنی). روده ها. (منتهی الارب) ، یقال فلان من حشوه بنی فلان، ای من رذالهم. (مهذب الاسماء) ، مااکثر حشوه ارضه، ای حشوها و دغلها: او را به حشوۀ خاک تیره رسانند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وُ)
اشؤن. جمع واژۀ شأن، بمعنی رگ اشک. (منتهی الارب). رجوع به شأن و اشؤن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قشون
تصویر قشون
لشکر، گروهی از فوج، ارتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشون
تصویر تشون
سبک مغزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصون
تصویر حصون
قلعه ها، دژها مرد پرهیزگار مرد پرهیزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنون
تصویر حنون
مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوم
تصویر حشوم
ماندگی، ترنجیدگی، بستگی، فربهی پس از بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوه
تصویر حشوه
امعا، روده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوی
تصویر حشوی
فرو مایه فرومایه دون: منجم حشوی (منجم بازاری و بی علم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرون
تصویر حرون
سرکش توسن اسب یا استری که از سوار اطاعت نکند سرکش توسن: (بر مرکبی حرون سوار شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجون
تصویر حجون
تنبل، دژ جنگ جنگ دشمن فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشون
تصویر قشون
((قُ))
سپاه، لشگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصون
تصویر حصون
((حُ))
جمع حصن، دژها، پناهگاه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرون
تصویر حرون
((حَ))
اسب یا استر سرکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حنون
تصویر حنون
((حَ))
مهربان، باشفقت
فرهنگ فارسی معین