جدول جو
جدول جو

معنی حشط - جستجوی لغت در جدول جو

حشط(تَشْ)
چیزی از روی چیزی برداشتن تا برهنه شود. جل از پشت ستور برگرفتن، پوست باز کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حشر
تصویر حشر
گرد کردن مردم، برانگیختن، پنجاه و نهمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۲۴ آیه، بنی نضیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشر
تصویر حشر
سپاه مزدور، چریک، گروه انبوه، فوج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشم
تصویر حشم
خویشان، کسان، خدمتکاران و بندگان مرد، شخص بزرگ
چهارپا، چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشو
تصویر حشو
قسمت زائد در هر چیزی، در علوم ادبی بخش میانی هر مصراع، کلام یا جملۀ زائدی که در میان سخن واقع شود و از حیث معنی احتیاج به آن نباشد،
آنچه با آن درون چیزی را پر می کردند مانند پشم یا پنبه که میان لحاف یا تشک می کردند، برای مثال از حشو چرخ پر نشد جوف همتت / سیمرغ همتت نه چون مرغان ارزن است (انوری - ۸۴ حاشیه)
برجستگی های ریز در تار و پود پارچه، برای مثال قبا گر حریر است و گر پرنیان / به ناچار حشوش بود در میان (سعدی۱ - ۳۷)
حشو قبیح: در علوم ادبی حشوی که در آن معنی تکرار شود و این از معایب کلام است مانند کلمۀ «نهان» و «مستتر»، برای مثال از بس که بار منت تو بر تنم نشست / در زیر منت تو نهان است و مستتر
حشو متوسط: در علوم ادبی حشوی که بود و نبودش یکسان باشد، یعنی نه خوب باشد و نه بد مانند «ای دلربا»، برای مثال ز هجر روی تو ای دلربای سیمین تن / دلم ندیم ندم شد تنم عدیل عنا
حشو ملیح: در علوم ادبی حشوی که بر زینت کلام بیفزاید و معنی آن نیز مطبوع و پسندیده باشد مانند «که روانش خوش باد»، برای مثال پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد / گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان (حافظ - ۷۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشط
تصویر مشط
خرک، در موسیقی قطعۀ چوبی یا استخوانی کوچکی بر روی کاسۀ برخی سازهای زهی که سیم ها از روی آن رد می شود
فرهنگ فارسی عمید
(تَصْ)
خشم گرفتن. (از منتهی الارب). غضب کردن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَصْیَ)
سوگند یاد کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ستیهیدن. (منتهی الارب). لجاجت کردن. (از اقرب الموارد) ، خشم گرفتن. (منتهی الارب). غضب کردن. (اقرب الموارد) ، شتابی کردن در کار. (از منتهی الارب). اسراع در امری. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
چمباتمه نشستن. بر پاشنۀ پا نشستن. ظاهراً بجای بسط باشد. (از دزی ج 1 ص 89)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
از فارسی پشت باشد. (از دزی ج 1 ص 89) ، به مجاز از پای درآوردن. درهم شکستن:
شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونانکه تو اعدات را بشکری.
دقیقی.
پدرت آنکه شیر ژیان بشکرد
بگردون گردان همی ننگرد.
فردوسی.
چو بسیار شدگفتها می خوریم
بمی جان اندوه را بشکریم.
فردوسی.
بزرگی بفرجام هم بگذرد
شکار است و مرگش همی بشکرد.
فردوسی.
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر برزمین پیل را بشکرد.
فردوسی.
رمد شیر از او هر کجابگذرد
به یک زخم پیل ژیان بشکرد.
اسدی.
- آستین بشکردن، کنایه از بر زدن. بالا زدن آستین:
آستین بشکرده ای برکشتنم
طبل خود در زیر دامن میزنی.
انوری.
و رجوع به شکردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ صَءْ ئی)
خراشیدن و پوست باز کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شانه زدن، چاپلوسی، شانه زبر شدن زبر شدن پوست شانه بافندگی، بند انگشت: در پا، استخوان شانه (مشط التکف)، خرک: در ساز های زهی، شن کش شانه شانه سر آلتی که با آن موها را مرتب کنند شانه، جمع امشاط مشاط، خرک
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب حیای بسیار خدمتکاران، لشکر، خدمتکار، پس روان، ملتزمین رکاب خدمتکاران، لشکر، خدمتکار، پس روان، ملتزمین رکاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشل
تصویر حشل
فرومایه کردن، واگشادن، رذل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تباه خشک، خرمای خشک، پستان خشک، یاوه خرمای بد خرمای بسیار پست، سخن نا سودمند گفتار بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشر
تصویر حشر
برانگیختن، روز رستاخیز و قیامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمط
تصویر حمط
خراشیدن، پوست باز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشط
تصویر نشط
ربودن ربایش، گره زدن رسن، گزیده شدن، نیزه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشن
تصویر حشن
بویناکی خیک، چرکینی شیر، بوی چربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشط
تصویر کشط
برهنه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشط
تصویر قشط
کندن پوست، برکندن، برهنه کردن، زدن باچوبدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبط
تصویر حبط
باطل شدن کار، باطل و ناچیز شدن آن، باطل شدن ثواب عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشد
تصویر حشد
جماعت، گروه فراهم آوردن، جمع کردن فراهم آوردن، جمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشا
تصویر حشا
درون، اندرونه، ضربت بر شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشی
تصویر حشی
اندرونه، گیاه خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشو
تصویر حشو
انباشتن، مملو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلط
تصویر حلط
غضب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشم
تصویر حشم
((حَ شَ))
خویشان و بستگان و خدمتگزاران شخص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشل
تصویر حشل
((حَ شَ))
هچل، خطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشف
تصویر حشف
((حَ شَ))
خرمای بد، خرمای بسیار پست، سخن ناسودمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشر
تصویر حشر
((حَ))
گرد آوردن مردم، برانگیختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشر
تصویر حشر
((حَ شَ))
گروه، دسته، ارتش نامنظم و چریکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشا
تصویر حشا
((حَ))
درون، اندرون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشط
تصویر مشط
((مَ یا مِ یا مُ))
آلتی که با آن موها را مرتب کنند، شانه، جمع امشاط، مشاط، خرک (موسیقی)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشو
تصویر حشو
((حَ))
آن چه که با آن درون چیزی را پر کنند، مردم فرومایه و پست، کلام زاید که در وسط جمله واقع شود و حذف آن به معنای جمله لطمه ای وارد نکند
فرهنگ فارسی معین