جدول جو
جدول جو

معنی حزاه - جستجوی لغت در جدول جو

حزاه
(حَ)
رجوع به حزا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حزار
تصویر حزار
کسی که مقدار محصول مزرعه یا میوۀ درختی را تخمین و برآورد می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حزمه
تصویر حزمه
مقداری از هر چیز مانند دستۀ گل، کاغذ و بستۀ هیزم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حزان
تصویر حزان
گوشه ای در دستگاه های سه گاه و چهارگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حزام
تصویر حزام
تنگ اسب، هرچه با آن چیزی را می بندند
فرهنگ فارسی عمید
(حُ)
جمع واژۀ حامی، نگاهدارنده و نگاهبانی کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به حمات و حامی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
عضلۀ ساق. (از اقرب الموارد). موشک گوشت ساق و در ساق اسب دو باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج حموات، حماهالمراءه، خشتامن زن که مادر شوی باشد. (منتهی الارب). مادر زن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شهری بزرگ و کثیرالخیرات وسیع، معتبر و خرم است (در شام) . گرداگرد وی سور استواریست. در خارج سور حصاری بزرگ دارد و سور دیگری به قسمت اسفل احاطه کرده، پهلوی نهر عاص یک مسجد جامع و مدارس و بازاری دارد. آبیاری باغ و بستانهای این شهر از نهر عاص است. یک پارچه از حصار بالائی با زمین خود شهر و قسمت اعلای آن از طرف راست المنصوریه نامیده میشود. در این قسمت کاروانسراهای زیاد مشاهده میشود و منازل مردم و بازارها نیز در همین قسمت است. (معجم البلدان). یکی از شهرهای معروف شام و قدیم ترین شهرهای دنیا میباشد. بانیش از اولاد کنعان بن حام بن نوح بود. و در دشت عاصی در نیمۀ راه از مخرج رود انطاکیه واقع در قدیم الایام آن را کلید فلسطین شمالی میگفتند، زیرا در میانۀ رود فرات و فنیقیه واقع و 165 میل بخط مستقیم بشمال اورشلیم مسافت داشته. پای تخت مملکتی بود که از آن چندان اطلاعی نداریم و آنچه از 2 سموئیل 8: 9- 12 مستفاد میشود آن است که توعی پادشاه آنجا داود را بواسطه اینکه بر صوبه مظفر گشته بود تبریک نمود. و سلیمان ملک نیز حدود مملکت خود را به حماه امتداد داده مخزنها در آن نواحی بنا نهاد لکن چون یرلعام ثانی بر مسند شاهی آل اسرائیل برنشست آن حدود را مستخلص ساخت و آشوریان نیز بدان واسطه بر آن مظفر گردیدند و عاموس نبی آن را حماه عظیمه نامیده. درباره خرابی آن نبوت فرمود: اما در ایام انطیوخس اپی فاینس حماه باپی فانیا ملقب گردید. لکن اسم قدیمش بهیچوجه فراموش نگشته تا ایام جرم باقی بود. و فعلاً نیز به حماه معروف و دارای 40000 نفوس و بازارها و حمام ها و مسجدها و چرخهای چاه بسیار میباشد. دائرۀ تجارتش با حلب وسایر بلاد آسیا و آفریقا وسیع و مستحکم و برقرار است. کثرت چرخهای چاه برای آبیاری شهر و بستانها میباشد. و نوشتجات قدیمه در آنجا بسیار است. من جمله سنگی است که خطوط مصری قدیم بر آن منقوش بود الی الاّن هم بطور یقین ترجمه نشده است. و حماتی که در 2 پادشاهان 18: 34 و 19: 13 واش 10: 9 و 37: 13 مذکور است به گمان روبنصن همان هیئت میباشد که بر فرات واقع است. اما مدخل حماه که در اعداد34: 8 مذکور است مراد از زمینی است که در حوالی شهر حمص میباشد و از طرف شمال به حماه و از مشرق بدشت شام و از جنوب به ربله و بقاع و از مغرب به شهرهای حصاردار و دریا ممتد است و فی الحقیقه زمین مرقوم مدخل تمام امکنۀ مذکوره است و جاسوسانی که در اعداد 13: 21 مذکورند بدانجا شدند و در ضمن حدود فلسطین شمالی مذکور میباشد. (یوشع 13: 5) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حلاه سیف و حلی سیف، پیرایۀ شمشیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یکی حثی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَمْ مُ)
زیستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حیی یحیی ̍ و حی ّ و یحی به ادغام، حیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حیاه مصدر ثلاثی مجرد است لفیف مقرون در اصل حیوه بود بر وزن غلبه واو متحرک ماقبل مفتوح را به الف بدل کردند حیاه شد. لفظ حیات را در رسم الخط عربی حیوه نویسندالف را واو و تای فوقانی را مدور نگارند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گل پارۀ سیاه، آهوی مادۀ سیاه
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
یکی کوه درشت. ج، حزن
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
نام کوهی است در دیار شکر برادران بارق در ازد یمن. (معجم البلدان). و در مراصدالاطلاع تصحیف شده است
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ نَ / حَ نَ)
حزن. زمین ناهموار. زمین درشت. زمین ستبر. سنگلاخ
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اندوهگین شدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حزم. حزومت. هوشیاری. (دهار). هشیار شدن. (تاج المصادربیهقی). هوشیار و آگاه شدن در کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
تنگ. (دستوراللغه). تنگ ستور. تنگ چارپا. تنگ اسب. (مهذب الاسماء). ج، حزم، دست بند طفل در گهواره. دست بند شیرخواره به گهواره. (منتهی الارب). بربند. بربند کودک. (مهذب الاسماء) ، آنچه بدوی بندند. (منتهی الارب).
- امثال:
جاوزالحزام الطبیین، کار از حد خود درگذشت
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بازی. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ باز و بازی، بمعنی طائر شکاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بوازی. ابؤز. بؤوز. (منتهی الارب) :
و لاتعدو الذئاب علی نعاج
و لاتهوی البزاه الی حمام.
؟ (از سندبادنامه ص 35).
و لهم (لأهل سیلا) بزاه بیض. (از اخبار الصین و الهند). و رجوع به باز و بازی و صبح الاعشی ج 2 ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ابن خویلدبن اسد بن عبدالعزی قرشی، برادر خدیجه ام المؤمنین و پدر حکیم میباشد. ابن اثیر او رادر عداد صحابه شمرده است. (الاصابه قسم 4 ج 2 ص 78) (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به حزامی مدنی ابراهیم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حراه
تصویر حراه
گشادگی، سوی، بانگ مرغان سو سوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیاه
تصویر حیاه
زیستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماه
تصویر حماه
لای لجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصاه
تصویر حصاه
هوش، یک سنگریزه، تیزی زبان واحد (حصی) (حصا) سنگریزه، جمع حصیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفاه
تصویر حفاه
تک (پاپیروس مصری) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزاء
تصویر حزاء
منجم، ستاره شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزار
تصویر حزار
دید زن، تخمین زننده، اندازه کننده، برآورد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزاره
تصویر حزاره
سبوسه از بیماری ها دلسوزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزام
تصویر حزام
باربند، کسی که بار بندد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزامه
تصویر حزامه
هوشیاری، آگاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزمه
تصویر حزمه
دسته، بند هیزم و کاغذ و علف و جز آن، توپ، تخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداه
تصویر حداه
زغن از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصاه
تصویر حصاه
((حَ))
سنگریزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حزام
تصویر حزام
((حِ))
هر چه که به آن چیزی را ببندند، تنگ اسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حزار
تصویر حزار
((حَ زّ))
کسی که مقدار محصول زمین یا میوه درختی را تخمین زند
فرهنگ فارسی معین