جدول جو
جدول جو

معنی حرثا - جستجوی لغت در جدول جو

حرثا
(حَ)
خردل بری. حرشا
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حراث
تصویر حراث
حارث ها، کشاورزان، جمع واژۀ حارث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرث
تصویر حرث
شیار کردن زمین برای زراعت، شخم زدن، مزرعه، محل کشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرا
تصویر حرا
ناحیه، ساحت، گشادگی و فضای وسیع میان خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رثا
تصویر رثا
شعر گفتن دربارۀ مرگ کسی با اظهار دلسوزی، گریستن بر مرده و برشمردن نیکویی های او
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراث
تصویر حراث
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حارث، بازیار، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حربا
تصویر حربا
آفتاب پرست،
بوقلمون، پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد، شوال، شوالک، شوات، سرخاب، پیروج، ابوقلمون، پیل مرغ
فرهنگ فارسی عمید
(حُ)
رفتن جای زه کمان در سوفار تیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
برزگر. کشاورز. (منتهی الارب). ج، حراثون، حراثین:
در زمین چار عنصر هفت حراث فلک
تخم دولت تا کنون بر امتحان افشانده اند.
خاقانی.
حراث ایام بر موضع لاله زارش خردۀ زعفران ریخته. (سندبادنامه ص 189)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سوفار کمان که چله در آن باشد. (منتهی الارب). سوراخ گوشۀ کمان که در آن زه کنند
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ)
منسوب به حرث، بطنی از غافق. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
دیهی به مصر: و به مصر قومی بدیه حرثیا جمع شدند و گفتند خون عثمان همی طلبیم. (مجمل التواریخ و القصص ص 289). رجوع به خربتا شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
تیر تمام ناتراشیده، بیخ پیکان. ج، احرثه، رفتن جای چله در سوفار تیر. (منتهی الارب). جای چله یعنی زه در سوفار تیر
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
محمد لبیب بن عبدالمؤمن بن لبیب مصری. حساب فرائض میدانست و میگفتند رأی خوارج داشت
عیسی بن ابی زبیر، مکنی به ابواسد. ابن ماکولا او را یاد کرده. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ ثَ)
جمع واژۀ حرّاث. (دهار)
لغت نامه دهخدا
شعیر است که به فارسی جو نامند، فوه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(حُرْ را)
جمع واژۀ حارث. کشاورزان. برزگران. مزارعان. (غیاث) : طایفه ای از حرّاث مصر نزد وی شکایت کردند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
حرباء. حربایه. سمندر. آفتاب گردک. آفتاب پرست. جحل. خامالاون. ابوقلمون. ابوحذر. بوقلمون. آفتاب گردش. اسدالارض. پژمره. مارپلاس. خور. انگلیون. روزگردک. (مهذب الاسماء). جمل الیهود. (حیاهالحیوان). ابن الفلات. حنفاء. کربسۀ آفتاب پرست. (منتهی الارب). کرباسو. ابوحجادب. (المرصع). ابوالزندیق. ابوالشقیق. ابوقادم. (المرصع) (حیاهالحیوان). ابوقره. (المرصع). ابن نجده. (المرصع). وزغ بزرگ. نوعی سوسمار. ج، حرابی. (ربنجنی). حربائه، حربای ماده و آنرا (یعنی ماده را) ام حبین نیز نامند. در بعض لغت نامه ها آمده است که جنسی از کرباسک است. و حرباء جنسی از کرباسوی بزرگ باشد که روی فرا آفتاب کند، و چنانکه گردد او نیز میگردد. (السامی فی الاسامی). حسین خلف تبریزی گوید: بلغت سریانی نوعی از سوسمار باشد و آنرا بفارسی آفتاب پرست گویند، گوشت وی زهر قاتل است، اگر کسی بخورد فی الحال بمیرد. خون او را بر موضع موی زیادتی که از چشم کنده باشند ضماد کنند دیگر برنیاید. و صاحب اختیارات گوید: خامالاون خوانند و در پارسی آفتاب پرست گویند و کرباسو نیز خوانند. و خون وی بر جای موی که در چشم باشد و بکنند چون طلا کنند دیگر نروید. گوشت وی سم قاتل بود مانند وزغه و بیضۀ وی نیز سم قاتل بود که در حال بکشد و مهلت ندهد و مداواپذیر نبود و معالجۀ کسی که گوشت وی خورده باشد مانند معالجۀ کسی کنند که ذراریح خورده باشدو در صفت ذراریح گفته شود و اما معالجۀ کسی که بیضۀ وی خورده باشد، باید که در حال سرگین باز در شراب بدو بدهند و قی پاک کنند و بدن را به روغن گاو بمالند و سر وی به نمک تکمید کنند و انجیر خشک و مسکه و جنطیانا بدهند تا بخورد، سود دهد - انتهی. حکیم مؤمن آرد: حربا را بفارسی آفتاب پرست گویند، و او حیوانی است شبیه به موش و دنبالش بلند و موی او افشان و نظر او همیشه به آفتاب. در چهارم گرم و خشک و از جملۀسموم، و خون او مانع روئیدن موی که کنده باشند و رافع آثار جلد، و طلای آب مطبوخ او، رنگ بدن را تا چند روز سبز میدارد، و گوشت او مورث سل و دق است، و یک درهم او کشنده. (تحفۀ حکیم مؤمن). داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: دویبه کالجراد، ذات قوائم اربع. تتلون بلون ما تتمشی علیه و تنفخ کثیراً. و لها انیاب حاده. و هی مولعه بالنظر الی الشمس، تدور معها، فاذا صارت فوق رأسها تحیرت و ضربت بلسانها حتی یعود الظل. و هی حاره یابسه فی الرابعه، دمها یمنع نبات الشعر طلاءً اثرالقلع. و طبیخها یصبغ الالوان الی الخضره و لو فی غیرالحمام، و بیضها من الذخائر. لحمها یورث السل و الدق و فیها اعمال سیماویه فی الارمده - انتهی.
و در بعضی کتب آمده است: حرباء جانوری است که همیشه رو به آفتاب میدارد و متلون میشود به انواع الوان در شعاع آفتاب:
با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ
اژدها را جنگ ننگ آید که با حربا کند.
منوچهری.
ز شوق طلعت و حرص لقای تو هستم
به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر.
مسعودسعد.
از پی طعمه شامی شده ام چون خفاش
وز پی دیدن خورشید شدم چون حربا.
مسعودسعد.
مشنو از شب پره حکایت خور
گرد حربا برآ و نیلوفر.
سنائی.
خاک در تو قبلۀ آمال و اندر او
خلقی نهاده روی چو حربا در آفتاب.
خاقانی.
بهر آذین عروس خاطرش
چرخ اطلس را به حربائی فرست.
خاقانی.
به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل
به جیفه گاه و به ناووس و مستراح و خلاب.
خاقانی.
شب سردشان دیده نابرده خواب
چو حربا تأمل کنان آفتاب.
(بوستان).
- امثال:
اجود من عین الحرباء.
احزم من الحرباء.
فلان یتلون تلون الحرباء، بر یک حال نماند.
رجوع به حیاهالحیوان دمیری و عجائب المخلوقات قزوینی شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
از اعلام است. (منتهی الارب) ، نام بطنی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حرثا (با ثاء مثلثه). حرشاء. حرشانه. خردل بری. قجی. نباتیست همچون سپندان. (مهذب الاسماء). خردل البر. حریشه. ظفرقطورا. نبات شعری ینبت فی الارض الحرشاء الجبلیه. (ابن البیطار). ایهقان. جرجیر بری
لغت نامه دهخدا
یکی از اجداد کسانی که به بابل مراجعت نمودند. (عزرا 2:52 نحمیا 7:54) (قاموس کتاب مقدس ص 315)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارثا
تصویر ارثا
سیاه و سفید رخنیک از راه ارث از طریق میراث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرصا
تصویر حرصا
جمع حریص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرشا
تصویر حرشا
سپندان، زبر پوست خردل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرث
تصویر حرث
کشت کردن، کاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
گریه کردن بر مرده و ذکر نیکیهای او، شعر گقتن در باب مرده و اظهار تاسف مویه گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراث
تصویر حراث
زارع، کشاورز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حربا
تصویر حربا
آفتاب پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرفا
تصویر حرفا
جمع حریف همکاران رقیبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوثا
تصویر حوثا
جگر، جگر بند، زن فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرثا
تصویر خرثا
مور سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراث
تصویر حراث
((حُ رّ))
جمع حارث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراث
تصویر حراث
((حَ رّ))
برزگر، کشاورز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرث
تصویر حرث
((حَ))
شخم زدن
فرهنگ فارسی معین
آفتاب پرست، حرذون، سوسمار
فرهنگ واژه مترادف متضاد