منع کردن. (غیاث اللغات). حظر. ممنوع کردن چیزی را. احماء. حرمت، ناروا شدن. (زوزنی). ناروا گردیدن. در حال تعدی با کردن و فرمودن و گردانیدن، و در لزوم با شدن و گردیدن صرف شود
منع کردن. (غیاث اللغات). حظر. ممنوع کردن چیزی را. اِحْماء. حرمت، ناروا شدن. (زوزنی). ناروا گردیدن. در حال تعدی با کردن و فرمودن و گردانیدن، و در لزوم با شدن و گردیدن صرف شود
نام محله و خطۀ بزرگی است در کوفه که آن را بمناسبت نسبت به حرام بن کعب بنی حرام گویند، و نیز بنی حرام محلۀ بزرگی در بصره است و منسوب به حرام بن سعد بن عدی میباشد. (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان)
نام محله و خطۀ بزرگی است در کوفه که آن را بمناسبت نسبت به حرام بن کعب بنی حرام گویند، و نیز بنی حرام محلۀ بزرگی در بصره است و منسوب به حرام بن سعد بن عدی میباشد. (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان)
ناروا. ناشایسته. ناشایست. محرم. محظور. ممنوع. شفور. شفود. شغور. عملی که ترکش راجح و از فعلش هم منع باشد. حرمت. منکر. منکره. نامشروع. ضجاج. غیرجائز. خلاف شرع. غیرمباح. خلاف قانون. غیرقانونی. فاسد. نامجاز. محجر. محجور. کار ناشایستی که بر خلاف گفتۀ پیغمبر بود و پیغمبر ارتکاب آنرا منع کرده باشد. (ناظم الاطباء) : و لاتقولوا لما تصف السنتکم الکذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا علی اﷲ الکذب. (قرآن 116/16). ایدون فروکشی بخوشی آب می حرام گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی. حرامست می در جهان سربسر اگر پهلوانست اگر پیشه ور. فردوسی. ببخشم سراسر همه گنج اوی حرامست بر لشکرم رنج اوی. فردوسی. پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دوردارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). از ملک بیرون است و مصدق است به مسکینان در راه خدا و حرام است به من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). امروز آنچه از این قوم در خراسان میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرام مسلمانان را بحلال داشتن چنانکه در این صد سال نشان داده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595). به حرام و خطا چو نادانان مفروش ای پسرحلال و صواب. ناصرخسرو. اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستانند حلال است و اگر جمع از بهر نان می نشینندحرام. (گلستان). ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما. حافظ. می حرام است در آن بزم که هشیاری هست خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست. صائب. - المسجد الحرام، کعبه. (اقرب الموارد) : فول وجهک شطر المسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره. (قرآن 144/2 و150). - بلدالحرام، مکه. (اقرب الموارد). - به حرام رفتن، به گمراهی رفتن. زناکاری کردن. - بیت اﷲ الحرام، خانه کعبه. (منتهی الارب). بیت الحرام. مسجدی در مکه که مسلمین بدانجا به حج روند. (اقرب الموارد). - ماه حرام، هر یک از اشهر حرم. ماههای حرام به جاهلیت عرب ماههائی بود که جنگ را در آنها روا نمی دانستند و آن عبارت بود از رجب و ذوالقعده و ذوالحجه و محرم: گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به اسیری بیاوردی. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی). که تازیش خواند محرم بنام وز آزار خواندنش ماه حرام. فردوسی. - مغز حرام، نخاع. حرام مغز. (منتهی الارب). - نمک بحرام، کسی که نعمت کسی را ناسپاسی کند. نمک خور نمکدان شکن. - ولد حرام. رجوع به حرامزاده شود. ، محرم: رجل حرام، مرد محرم. ج، حرم. (منتهی الارب). آنکس که احرام گرفته بود. (مهذب الاسماء). احرام گرفته. (ترجمان عادل بن علی) ، حرام اﷲ لاافعل کذا، مانند یمین اﷲ لاافعل کذا، یعنی سوگند به خدا که چنین نکنم
ناروا. ناشایسته. ناشایست. محرم. محظور. ممنوع. شفور. شفود. شغور. عملی که ترکش راجح و از فعلش هم منع باشد. حرمت. منکر. منکره. نامشروع. ضجاج. غیرجائز. خلاف شرع. غیرمباح. خلاف قانون. غیرقانونی. فاسد. نامجاز. محجر. محجور. کار ناشایستی که بر خلاف گفتۀ پیغمبر بود و پیغمبر ارتکاب آنرا منع کرده باشد. (ناظم الاطباء) : و لاتقولوا لما تصف السنتکم الکذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا علی اﷲ الکذب. (قرآن 116/16). ایدون فروکشی بخوشی آب می حرام گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی. حرامست می در جهان سربسر اگر پهلوانست اگر پیشه ور. فردوسی. ببخشم سراسر همه گنج اوی حرامست بر لشکرم رنج اوی. فردوسی. پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دوردارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). از ملک بیرون است و مصدق است به مسکینان در راه خدا و حرام است به من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). امروز آنچه از این قوم در خراسان میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرام مسلمانان را بحلال داشتن چنانکه در این صد سال نشان داده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595). به حرام و خطا چو نادانان مفروش ای پسرحلال و صواب. ناصرخسرو. اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستانند حلال است و اگر جمع از بهر نان می نشینندحرام. (گلستان). ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما. حافظ. می حرام است در آن بزم که هشیاری هست خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست. صائب. - المسجد الحرام، کعبه. (اقرب الموارد) : فول وجهک شطر المسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره. (قرآن 144/2 و150). - بلدالحرام، مکه. (اقرب الموارد). - به حرام رفتن، به گمراهی رفتن. زناکاری کردن. - بیت اﷲ الحرام، خانه کعبه. (منتهی الارب). بیت الحرام. مسجدی در مکه که مسلمین بدانجا به حج روند. (اقرب الموارد). - ماه حرام، هر یک از اَشْهُر حُرُم. ماههای حرام به جاهلیت عرب ماههائی بود که جنگ را در آنها روا نمی دانستند و آن عبارت بود از رجب و ذوالقعده و ذوالحجه و محرم: گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به اسیری بیاوردی. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی). که تازیش خواند محرم بنام وز آزار خواندنش ماه حرام. فردوسی. - مغز حرام، نخاع. حرام مغز. (منتهی الارب). - نمک بحرام، کسی که نعمت کسی را ناسپاسی کند. نمک خور نمکدان شکن. - ولد حرام. رجوع به حرامزاده شود. ، مُحْرِم: رجل حرام، مرد مُحْرِم. ج، حُرُم. (منتهی الارب). آنکس که احرام گرفته بود. (مهذب الاسماء). احرام گرفته. (ترجمان عادل بن علی) ، حرام ُاﷲ لاافعل کذا، مانند یمین اﷲ لاافعل کذا، یعنی سوگند به خدا که چنین نکنم
بر خود حرام کردن بعضی چیزها و کارهای حلال چند روز پیش از زیارت کعبه، کنایه از دو تکه جامۀ نادوخته که در ایام حج یکی را به کمر می بندند و دیگری را به دوش می اندازند احرام بستن: جامۀ احرام پوشیدن و نیت حج کردن و به سوی کعبه رفتن
بر خود حرام کردن بعضی چیزها و کارهای حلال چند روز پیش از زیارت کعبه، کنایه از دو تکه جامۀ نادوخته که در ایام حج یکی را به کمر می بندند و دیگری را به دوش می اندازند احرام بستن: جامۀ احرام پوشیدن و نیت حج کردن و به سوی کعبه رفتن
دزد راه زن. دزد قاطع طریق. دزد بیابانی. راهزن. (شرفنامۀ منیری). رهزن: گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی از پس. (گلستان). و حکما گویند: چار کس از چار کس بجان برنجند، حرامی از سلطان، دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان). ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی. سعدی. به حرامی چو شحنه شد خندان به حرمدان فروبرد دندان. اوحدی. - امثال: حرامی باش، حرامی سفره مباش، یعنی گاه خوردن رعایت اکیل بکن و سهم او مخور. ، حرامزاده. ولدالحرام، کولی. لوری. لولی. غره چی. قرشمال. غربال بند
دزد راه زن. دزد قاطع طریق. دزد بیابانی. راهزن. (شرفنامۀ منیری). رهزن: گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی از پس. (گلستان). و حکما گویند: چار کس از چار کس بجان برنجند، حرامی از سلطان، دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان). ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی. سعدی. به حرامی چو شحنه شد خندان به حرمدان فروبرد دندان. اوحدی. - امثال: حرامی باش، حرامی سفره مباش، یعنی گاه ِ خوردن رعایت اکیل بکن و سهم او مخور. ، حرامزاده. ولدالحرام، کولی. لوری. لولی. غره چی. قرشمال. غربال بند