جدول جو
جدول جو

معنی حراقد - جستجوی لغت در جدول جو

حراقد
(حَ قِ)
جمع واژۀ حرقده. شتران اصیل و نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حراقه
تصویر حراقه
نوعی کشتی جنگی که به وسیلۀ آن آتش و چیزهای جنگی شعله ور به سوی دشمن پرتاب می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراقد
تصویر مراقد
مرقدها، خوابگاه ها، آرامگاه ها، جمع واژۀ مرقد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
هر مادۀ قابل اشتعال مانند پنبه برای روشن کردن آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراق
تصویر حراق
بسیار سوزان، سوزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراق
تصویر حراق
هر مادۀ قابل اشتعال مانند پنبه برای روشن کردن آتش، حراقه
فرهنگ فارسی عمید
(فَ کَ)
دره ای است نزدیک مدینه. ابن سکیت گوید: فراقد از شکاف غیقه به وادی الصفراء پیوندد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
خوابنده. ج، رقود و رقّد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (منتهی الارب) (آنندراج). خوابیده. (ناظم الاطباء). خفته. نائم:
یا راقد اللیل مسروراً باوّله
ان ّ الحوادث قد یطرقن اسحاراً.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
نیک سوزنده. (غیاث). سوزان، کشتی که از آن بجانب خصم آتش افشانند:
ز آتشی کافتاد از حراق شب
شمع در صحرای جان برکرد صبح.
خاقانی.
، فتنه انگیز. (ناظم الأطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
آب سخت شور، آتش گیره، سوخته، رکوی سوخته و بتشدید راء نیز بکار رفته است. (شرفنامۀ منیری) ، سوختۀ چقماق. سوختۀ چخماق، اسب بسیار دونده، کسی که فساد کند در هر چیز، آنچه به آن نخل را گشن دهند. (منتهی الارب) ، خف. پود. پد. بود. بد. بیضه. پوک
لغت نامه دهخدا
(حُرْ را)
حراق. آب سخت شور، سوختۀ چقماق. (منتهی الارب) :
بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که ز نم آهن و زتف حراق.
خاقانی.
، خف. رکوی سوخته. (فرهنگ اسدی). سوخته ای که در آتش زنه باعث اشتعال شود. و افصح بتخفیف است. (شرفنامۀ منیری) :
در سفال خم آتشی است که مست
عقل حراق او و روح شرار.
خاقانی.
دو صد رقعه بالای هم دوختند
چو حراق خود در میان سوختند.
سعدی (بوستان).
جهان گشته و دانش اندوخته
ز حراق او در میان سوخته.
سعدی (بوستان).
بی تو گر باد صبا میوزدم بر دل ریش
همچنان است که آتش بر حراق آید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از حقد. کینه ورز. کینه ور. کین ور. بدخواه. بداندیش
لغت نامه دهخدا
(حِ قِ)
بن زبان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ قِ)
جمع واژۀ فرقد. رجوع به فرقد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ مرقد. (از دستور الاخوان). رجوع به مرقد شود: دیدۀ حقود حسود از ملاحظات جمال حضرتش در مراقد غفلت تا صبح قیامت غنوده. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(حَفِ)
شتران اصیل و نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
از دیه های وزواه قم بوده است. (ترجمه تاریخ قم ص 139)
لغت نامه دهخدا
(حَ قِ)
جرم سرخ، نوعی از سرخی باشد که شراک نعل را بدو رنگ کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سوزش و سوختگی، مگر در کتب معتبرۀ لغات اینطور به الف بنظر نیامده. (غیاث). رجوع به حراقه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
حریق. آتش سوزی. سوختن: حراقۀ نفت، نفت سوختن و نفت سوزی. حراقۀ بارود، باروت سوزی. (دزی). رجوع به حراقت شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را قَ)
جای سیاه زغال گران و گچ گران، نوعی از کشتی ها که به وی نفت اندازی کنند بسوی دشمن. ج، حرّاقات. (منتهی الارب). نوعی از کشتی که بدان در دریا بسوی دشمن آتش افکنند. نوعی کشتی. کشتیهای جنگی انواع بوده است، ’شونه’ که بزرگ و دارای برجها بود، و ’حراقه’ که دارای منجنیق بود برای پرتاب نفت سوزان بسوی دشمن و آن منجنیق ’عراده’خوانده میشد و ’طراده’ کشتیی بود کوچک و سریعالسیر. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 161) :
آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ
لیک بر قبه شررها از دهان انگیخته.
خاقانی.
امیرالمؤمنین الطایع درحراقه در روی دجله بتعزیت او تجشم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی ص 285) ، ظرفی که نور در آن منعکس گردد. حراقۀ چینی (صینی) :
تو گفتی گردزنگار است بر حراقۀ چینی
تو گفتی موی سنجاب است بر فیروزه گون دیبا.
فرخی.
آب گوئی در چمن حراقۀ چینی شده ست
کاندرو چشم جهان بین از صور بندد خیال.
معزی.
صیقلی دیده کجا روشن کند حراقه را
باغ و مرغابی به آن گونه ست بر روی غدیر.
معزی.
ای بگه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه وار.
خاقانی.
پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود چراغی در زیر طشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها درآویخت و بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف میگردانید و بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد و هر ساعت چراغ دان از زیر طشت بیرون گرفتندی و در محازات سطوح اجرام حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس میشد بر مثال برق و درخش. (سندبادنامۀ فارسی ص 96). و بعربی چنین آمده است: فامرت الجاریه ان تغطی سماءالدار بباریه ففعلت وجعلت المرآه تلوح وجه السراج فخیل الدره انه برق. (سندبادنامۀ عربی ص 356).
، آلتی ناری که ظاهراً برای آتش بازی و نفت اندازی بکار میرفته است:
چون همی حراقه جنبانید او
می گشادند اهل هنگامه گلو.
مولوی.
، شمشیر بران، لحنی در حراقه. (منتهی الارب). چیزی که آتش در آن زود میگیرد. آتش زنه. سنگ چخماق:
دلش حراقۀ آتش زنی داشت
وز آن آتش سر دودافکنی داشت.
نظامی.
و رسن یکتای دلو چون پنبه بر حراقۀ چرخ دوتا بیفروخت. (تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
زرگری. (دزی) ، سوختۀچقماق، آنچه باقی مانده باشد از جامۀسوخته. (منتهی الارب) ، شعله. (غیاث) ، آنچه در هنگام خواندن افسونها بسوزند
لغت نامه دهخدا
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
آتش سوزی، باروت سوزی، سوختن حراقه نفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راقد
تصویر راقد
خوابنده، خوابیده، خفته، نائم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقد
تصویر حاقد
کینه ور، بدخواه، بد اندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراق
تصویر حراق
سوزنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرقد، آرامگاه ها مرغزن ها جمع مرقد: ... . و دیده حقود حسود از ملاحظت قیامت غنوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
((حُ قِ یا قَ))
سوخته چخماق، شعله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراقد
تصویر مراقد
((مَ قِ))
جمع مرقد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراق
تصویر حراق
((حُ))
آب بسیار شور، اسب تندرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راقد
تصویر راقد
((قِ))
خوابنده، خوابیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراق
تصویر حراق
((حَ رّ))
بسیار سوزان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاقد
تصویر حاقد
((قِ))
کینه جوی، بداندیش
فرهنگ فارسی معین
کینه جو، کینه ای، کینه توز، بداندیش
متضاد: نیک اندیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد