حراق. آب سخت شور، سوختۀ چقماق. (منتهی الارب) : بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت بدان صفت که ز نم آهن و زتف حراق. خاقانی. ، خف. رکوی سوخته. (فرهنگ اسدی). سوخته ای که در آتش زنه باعث اشتعال شود. و افصح بتخفیف است. (شرفنامۀ منیری) : در سفال خم آتشی است که مست عقل حراق او و روح شرار. خاقانی. دو صد رقعه بالای هم دوختند چو حراق خود در میان سوختند. سعدی (بوستان). جهان گشته و دانش اندوخته ز حراق او در میان سوخته. سعدی (بوستان). بی تو گر باد صبا میوزدم بر دل ریش همچنان است که آتش بر حراق آید. سعدی