نیک سوزنده. (غیاث). سوزان، کشتی که از آن بجانب خصم آتش افشانند: ز آتشی کافتاد از حراق شب شمع در صحرای جان برکرد صبح. خاقانی. ، فتنه انگیز. (ناظم الأطباء)
نیک سوزنده. (غیاث). سوزان، کشتی که از آن بجانب خصم آتش افشانند: ز آتشی کافتاد از حراق شب شمع در صحرای جان برکرد صبح. خاقانی. ، فتنه انگیز. (ناظم الأطباء)
آب سخت شور، آتش گیره، سوخته، رکوی سوخته و بتشدید راء نیز بکار رفته است. (شرفنامۀ منیری) ، سوختۀ چقماق. سوختۀ چخماق، اسب بسیار دونده، کسی که فساد کند در هر چیز، آنچه به آن نخل را گشن دهند. (منتهی الارب) ، خف. پود. پد. بود. بد. بیضه. پوک
آب سخت شور، آتش گیره، سوخته، رکوی سوخته و بتشدید راء نیز بکار رفته است. (شرفنامۀ منیری) ، سوختۀ چقماق. سوختۀ چخماق، اسب بسیار دونده، کسی که فساد کند در هر چیز، آنچه به آن نخل را گشن دهند. (منتهی الارب) ، خف. پود. پد. بود. بُد. بیضه. پوک
حراق. آب سخت شور، سوختۀ چقماق. (منتهی الارب) : بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت بدان صفت که ز نم آهن و زتف حراق. خاقانی. ، خف. رکوی سوخته. (فرهنگ اسدی). سوخته ای که در آتش زنه باعث اشتعال شود. و افصح بتخفیف است. (شرفنامۀ منیری) : در سفال خم آتشی است که مست عقل حراق او و روح شرار. خاقانی. دو صد رقعه بالای هم دوختند چو حراق خود در میان سوختند. سعدی (بوستان). جهان گشته و دانش اندوخته ز حراق او در میان سوخته. سعدی (بوستان). بی تو گر باد صبا میوزدم بر دل ریش همچنان است که آتش بر حراق آید. سعدی
حُراق. آب سخت شور، سوختۀ چقماق. (منتهی الارب) : بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت بدان صفت که ز نم آهن و زتف حراق. خاقانی. ، خف. رکوی سوخته. (فرهنگ اسدی). سوخته ای که در آتش زنه باعث اشتعال شود. و افصح بتخفیف است. (شرفنامۀ منیری) : در سفال خم آتشی است که مست عقل حراق او و روح شرار. خاقانی. دو صد رقعه بالای هم دوختند چو حراق خود در میان سوختند. سعدی (بوستان). جهان گشته و دانش اندوخته ز حراق او در میان سوخته. سعدی (بوستان). بی تو گر باد صبا میوزدم بر دل ریش همچنان است که آتش بر حراق آید. سعدی
جای سیاه زغال گران و گچ گران، نوعی از کشتی ها که به وی نفت اندازی کنند بسوی دشمن. ج، حرّاقات. (منتهی الارب). نوعی از کشتی که بدان در دریا بسوی دشمن آتش افکنند. نوعی کشتی. کشتیهای جنگی انواع بوده است، ’شونه’ که بزرگ و دارای برجها بود، و ’حراقه’ که دارای منجنیق بود برای پرتاب نفت سوزان بسوی دشمن و آن منجنیق ’عراده’خوانده میشد و ’طراده’ کشتیی بود کوچک و سریعالسیر. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 161) : آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ لیک بر قبه شررها از دهان انگیخته. خاقانی. امیرالمؤمنین الطایع درحراقه در روی دجله بتعزیت او تجشم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی ص 285) ، ظرفی که نور در آن منعکس گردد. حراقۀ چینی (صینی) : تو گفتی گردزنگار است بر حراقۀ چینی تو گفتی موی سنجاب است بر فیروزه گون دیبا. فرخی. آب گوئی در چمن حراقۀ چینی شده ست کاندرو چشم جهان بین از صور بندد خیال. معزی. صیقلی دیده کجا روشن کند حراقه را باغ و مرغابی به آن گونه ست بر روی غدیر. معزی. ای بگه امتحان ز آتش شمشیر تو گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه وار. خاقانی. پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود چراغی در زیر طشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها درآویخت و بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف میگردانید و بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد و هر ساعت چراغ دان از زیر طشت بیرون گرفتندی و در محازات سطوح اجرام حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس میشد بر مثال برق و درخش. (سندبادنامۀ فارسی ص 96). و بعربی چنین آمده است: فامرت الجاریه ان تغطی سماءالدار بباریه ففعلت وجعلت المرآه تلوح وجه السراج فخیل الدره انه برق. (سندبادنامۀ عربی ص 356). ، آلتی ناری که ظاهراً برای آتش بازی و نفت اندازی بکار میرفته است: چون همی حراقه جنبانید او می گشادند اهل هنگامه گلو. مولوی. ، شمشیر بران، لحنی در حراقه. (منتهی الارب). چیزی که آتش در آن زود میگیرد. آتش زنه. سنگ چخماق: دلش حراقۀ آتش زنی داشت وز آن آتش سر دودافکنی داشت. نظامی. و رسن یکتای دلو چون پنبه بر حراقۀ چرخ دوتا بیفروخت. (تاج المآثر)
جای سیاه زغال گران و گچ گران، نوعی از کشتی ها که به وی نفت اندازی کنند بسوی دشمن. ج، حَرّاقات. (منتهی الارب). نوعی از کشتی که بدان در دریا بسوی دشمن آتش افکنند. نوعی کشتی. کشتیهای جنگی انواع بوده است، ’شونه’ که بزرگ و دارای برجها بود، و ’حراقه’ که دارای منجنیق بود برای پرتاب نفت سوزان بسوی دشمن و آن منجنیق ’عراده’خوانده میشد و ’طراده’ کشتیی بود کوچک و سریعالسیر. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 161) : آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ لیک بر قبه شررها از دهان انگیخته. خاقانی. امیرالمؤمنین الطایع درحراقه در روی دجله بتعزیت او تجشم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی ص 285) ، ظرفی که نور در آن منعکس گردد. حراقۀ چینی (صینی) : تو گفتی گردزنگار است بر حراقۀ چینی تو گفتی موی سنجاب است بر فیروزه گون دیبا. فرخی. آب گوئی در چمن حراقۀ چینی شده ست کاندرو چشم جهان بین از صور بندد خیال. معزی. صیقلی دیده کجا روشن کند حراقه را باغ و مرغابی به آن گونه ست بر روی غدیر. معزی. ای بگه امتحان ز آتش شمشیر تو گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه وار. خاقانی. پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود چراغی در زیر طشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها درآویخت و بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف میگردانید و بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد و هر ساعت چراغ دان از زیر طشت بیرون گرفتندی و در محازات سطوح اجرام حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس میشد بر مثال برق و درخش. (سندبادنامۀ فارسی ص 96). و بعربی چنین آمده است: فامرت الجاریه ان تغطی سماءالدار بباریه ففعلت وجعلت المرآه تلوح وجه السراج فخیل الدره انه برق. (سندبادنامۀ عربی ص 356). ، آلتی ناری که ظاهراً برای آتش بازی و نفت اندازی بکار میرفته است: چون همی حراقه جنبانید او می گشادند اهل هنگامه گلو. مولوی. ، شمشیر بران، لحنی در حُراقه. (منتهی الارب). چیزی که آتش در آن زود میگیرد. آتش زنه. سنگ چخماق: دلش حراقۀ آتش زنی داشت وز آن آتش سر دودافکنی داشت. نظامی. و رسن یکتای دلو چون پنبه بر حراقۀ چرخ دوتا بیفروخت. (تاج المآثر)