جدول جو
جدول جو

معنی حراق - جستجوی لغت در جدول جو

حراق
هر مادۀ قابل اشتعال مانند پنبه برای روشن کردن آتش، حراقه
تصویری از حراق
تصویر حراق
فرهنگ فارسی عمید
حراق
بسیار سوزان، سوزنده
تصویری از حراق
تصویر حراق
فرهنگ فارسی عمید
حراق
(حَرْ را)
نیک سوزنده. (غیاث). سوزان، کشتی که از آن بجانب خصم آتش افشانند:
ز آتشی کافتاد از حراق شب
شمع در صحرای جان برکرد صبح.
خاقانی.
، فتنه انگیز. (ناظم الأطباء)
لغت نامه دهخدا
حراق
(حُ)
آب سخت شور، آتش گیره، سوخته، رکوی سوخته و بتشدید راء نیز بکار رفته است. (شرفنامۀ منیری) ، سوختۀ چقماق. سوختۀ چخماق، اسب بسیار دونده، کسی که فساد کند در هر چیز، آنچه به آن نخل را گشن دهند. (منتهی الارب) ، خف. پود. پد. بود. بد. بیضه. پوک
لغت نامه دهخدا
حراق
(حُرْ را)
حراق. آب سخت شور، سوختۀ چقماق. (منتهی الارب) :
بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که ز نم آهن و زتف حراق.
خاقانی.
، خف. رکوی سوخته. (فرهنگ اسدی). سوخته ای که در آتش زنه باعث اشتعال شود. و افصح بتخفیف است. (شرفنامۀ منیری) :
در سفال خم آتشی است که مست
عقل حراق او و روح شرار.
خاقانی.
دو صد رقعه بالای هم دوختند
چو حراق خود در میان سوختند.
سعدی (بوستان).
جهان گشته و دانش اندوخته
ز حراق او در میان سوخته.
سعدی (بوستان).
بی تو گر باد صبا میوزدم بر دل ریش
همچنان است که آتش بر حراق آید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
حراق
سوزنده
تصویری از حراق
تصویر حراق
فرهنگ لغت هوشیار
حراق
((حُ))
آب بسیار شور، اسب تندرو
تصویری از حراق
تصویر حراق
فرهنگ فارسی معین
حراق
((حَ رّ))
بسیار سوزان
تصویری از حراق
تصویر حراق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احراق
تصویر احراق
سوزاندن، آتش زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
نوعی کشتی جنگی که به وسیلۀ آن آتش و چیزهای جنگی شعله ور به سوی دشمن پرتاب می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
هر مادۀ قابل اشتعال مانند پنبه برای روشن کردن آتش
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
سوزش و سوختگی، مگر در کتب معتبرۀ لغات اینطور به الف بنظر نیامده. (غیاث). رجوع به حراقه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
زرگری. (دزی) ، سوختۀچقماق، آنچه باقی مانده باشد از جامۀسوخته. (منتهی الارب) ، شعله. (غیاث) ، آنچه در هنگام خواندن افسونها بسوزند
لغت نامه دهخدا
(حَ قِ)
جمع واژۀ حرقده. شتران اصیل و نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ قِ)
جرم سرخ، نوعی از سرخی باشد که شراک نعل را بدو رنگ کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
حریق. آتش سوزی. سوختن: حراقۀ نفت، نفت سوختن و نفت سوزی. حراقۀ بارود، باروت سوزی. (دزی). رجوع به حراقت شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را قَ)
جای سیاه زغال گران و گچ گران، نوعی از کشتی ها که به وی نفت اندازی کنند بسوی دشمن. ج، حرّاقات. (منتهی الارب). نوعی از کشتی که بدان در دریا بسوی دشمن آتش افکنند. نوعی کشتی. کشتیهای جنگی انواع بوده است، ’شونه’ که بزرگ و دارای برجها بود، و ’حراقه’ که دارای منجنیق بود برای پرتاب نفت سوزان بسوی دشمن و آن منجنیق ’عراده’خوانده میشد و ’طراده’ کشتیی بود کوچک و سریعالسیر. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 161) :
آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ
لیک بر قبه شررها از دهان انگیخته.
خاقانی.
امیرالمؤمنین الطایع درحراقه در روی دجله بتعزیت او تجشم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی ص 285) ، ظرفی که نور در آن منعکس گردد. حراقۀ چینی (صینی) :
تو گفتی گردزنگار است بر حراقۀ چینی
تو گفتی موی سنجاب است بر فیروزه گون دیبا.
فرخی.
آب گوئی در چمن حراقۀ چینی شده ست
کاندرو چشم جهان بین از صور بندد خیال.
معزی.
صیقلی دیده کجا روشن کند حراقه را
باغ و مرغابی به آن گونه ست بر روی غدیر.
معزی.
ای بگه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه وار.
خاقانی.
پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود چراغی در زیر طشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها درآویخت و بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف میگردانید و بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد و هر ساعت چراغ دان از زیر طشت بیرون گرفتندی و در محازات سطوح اجرام حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس میشد بر مثال برق و درخش. (سندبادنامۀ فارسی ص 96). و بعربی چنین آمده است: فامرت الجاریه ان تغطی سماءالدار بباریه ففعلت وجعلت المرآه تلوح وجه السراج فخیل الدره انه برق. (سندبادنامۀ عربی ص 356).
، آلتی ناری که ظاهراً برای آتش بازی و نفت اندازی بکار میرفته است:
چون همی حراقه جنبانید او
می گشادند اهل هنگامه گلو.
مولوی.
، شمشیر بران، لحنی در حراقه. (منتهی الارب). چیزی که آتش در آن زود میگیرد. آتش زنه. سنگ چخماق:
دلش حراقۀ آتش زنی داشت
وز آن آتش سر دودافکنی داشت.
نظامی.
و رسن یکتای دلو چون پنبه بر حراقۀ چرخ دوتا بیفروخت. (تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
(طَ / طُو)
سوختن. (زوزنی). سوزانیدن. (تاج المصادر). بسوزانیدن. نیک سوزانیدن. (منتهی الارب) :
هست سرمایۀ احراق جهانی شرری.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اراق
تصویر اراق
انگل (آفت)، زردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراق
تصویر زراق
ترفندگر فریبکار مکار فریبنده ریا کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراه
تصویر حراه
گشادگی، سوی، بانگ مرغان سو سوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، اسب اصیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراق
تصویر دراق
می، پاد زهر، جمع درقه، سپرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حران
تصویر حران
تشنه، عطشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحاق
تصویر رحاق
می ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
آتش سوزی، باروت سوزی، سوختن حراقه نفت
فرهنگ لغت هوشیار
آتش زدن سوزاندن، آزار رسانی، لاشه سوزی، سوز آوری سوزانیدن بر پا کردن حریق، اذیت رساندن، سوز آوری. یا احراق کواکب. احراق کواکب یا احراق شه. سوختن جسد میت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام
تصویر حرام
منع کردن، ممنوع کردن چیزی را، ناروا شدن، حرام بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احراق
تصویر احراق
((اِ))
سوزانیدن، آتش زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراقه
تصویر حراقه
((حُ قِ یا قَ))
سوخته چخماق، شعله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراف
تصویر حراف
پر چونه، پر گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حراج
تصویر حراج
فروش ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حرام
تصویر حرام
نابایسته، ناروا، ناشایست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سراق
تصویر سراق
پیش
فرهنگ واژه فارسی سره