جدول جو
جدول جو

معنی حدید - جستجوی لغت در جدول جو

حدید
پنجاه و هفتمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۲۹ آیه، آهن، تیز و برنده
تصویری از حدید
تصویر حدید
فرهنگ فارسی عمید
حدید
(حَ)
نام سورۀ پنجاه وهفتم قرآن و مدنی است، دارای بیست ونه آیه و آغاز میشود به: سبح ﷲ ما فی السموات و الأرض... پس از واقعه و پیش از مجادله است
لغت نامه دهخدا
حدید
(حَ)
ابن حکیم ازدی. از ابوجعفر باقر و صادق روایت دارد. اوبرادر مرزام است و دارقطنی در ’مؤتلف و مختلف’ هر دو را یاد کرده گوید: از شیوخ شیعه بود. شیخ طوسی نیز او را در رجال یاد کرده گوید کنیتش ابوعلی است. نجاشی او را ثقه داند. علی بن حکم گوید فرزندش علی از وی روایت کرده است. (لسان المیزان ج 2 صص 181- 182)
لغت نامه دهخدا
حدید
(حَ)
از بطون هواره، قبیله ای از بربر. (صبح الاعشی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا
حدید
(حَ)
جبل الحدید، در دریای هند است، و از آن کوه، آهنی سرخ به حصول پیوندد که چون زخمی از آن بر کسی زنند، ازموضع جراحت خون ترشح ننماید، اما کسان را گمان شود که آنرا داغ کرده اند. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 675)
لغت نامه دهخدا
حدید
(حَ)
آهن. (دهار) (ادیب نطنزی) (ترجمان عادل بن علی منسوب به جرجانی). و هو علی ثلاثه اصناف: شابورقان و نرم آهن و فولاد مصنوع. و الشابورقان، هو الفولاد الطبیعی. و الفولاد المصنوع، هو المتخذ من نرم آهن. (از مفردات قانون ابوعلی سینا). و خوارزمی در مفاتیح العلوم گوید: آهن یکی از اجساد صناعت کیمیاست و از آن در صناعت کیمیا به مریخ کنایت کنند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). ابوریحان گوید: معنی أنزلنا الحدید (25/57) در قرآن خلق آن است... و معدن آن دو قسم است: نرم آهن که آن را ماده خوانند، و سخت و آن را شابرقان گویند و آن را نر خوانند که قابل آب دادن است. و نرم آهن بر دو قسم است یکی خود آن آهن و دیگر آبی که هنگام اذابت از آن جدا گردد و آن را دوص خوانند و بفارسی ’استه’ و بنواحی زابلستان آنرا رو خوانند که زودتر از آهن آب و جاری شود و آن سفید و سخت نقره فام است. (الجماهر بیرونی ص 247).
خواص طبی: صاحب اختیارات گوید: بپارسی آهن میگویند و آن سه نوع است: شابورقان در مامن و فولاد مصنوع و فولاد معدنی بود و فولادطبیعی معدنی شابورقان است و سابرقان نیز گویند و آن فولاد نر است و فولاد مصنوع از نرم آهن گیرند و زنجار آن را زعفران الحدید خوانند، قابض و اکال است. و خبث الحدید ضعیفتر از زنجار آن بود و صفت وی در خاء گفته شود. و توبال آن در تا گفته شد در باب آهن سرخ کرده را اگر در آب اندازند، یا شیر، شکم ببندد و ریش روده و ورم سپرز و بیضه و استرخاء معده و سلس البول و درد مقعد را نافع بود و باه را قوت دهد خاصه آبی که آهن گران آهن گرم کرده در آن می اندازند، و آنرا دوص خوانندو ماءالحدید خوانند، و گزیدگی سگ دیوانه را بغایت نافع بود وقتی که نداند. و برادۀ آهن چون در شراب که مسموم بود اندازند زهر را مجموع به خود کشد و آن شراب چون بخورند زیان ندارد. و برادۀ آهن چون بخورند درد شکم سخت و خشکی دهن و دردسر آورد، مداواه آن به شیر تازه و بعض ادویۀ مسهلۀ قوی کنند بعد از آن مسکه و روغن بیاشامند و روغن بنفشه و روغن گل و سرکه بر سر مالند و بقدر یک درم مغناطیس بخورند و مراق و سمد و روغن گاو در خواص آورده اند که چون برادۀ آهن بر کس بندند که دندان گزد (در خواب دندان کرچد) دیگر نگزد. (اختیارات بدیعی). و حکیم مؤمن آرد: آهن نر وماده می باشد و نر او فولاد و مادۀ او نرم آهن است، در دوم گرم و در سیم خشک و فولاد طبیعی را شابورقان و مصنوع از نرم آهن را استام نامند و چون شاخ سوختۀ بزو حجرالرخام را بالسویه بر آهن مالیده در آتش سرخ کنند بسیار نرم شود و فنر عبارت از او است و هرگاه بارصاص یا مرقشیشا یا رحج الفار یا زرنیخ بگدازند به مرتبۀ رصاص زودگداز گردد و بدستور چون با نحاس بگدازند و بعد از آن با شوره نحاس را از او بسوزانند بغایت زودگداز گردد و فولاد مصنوع که متعارف و بسیار است طریق ساختن آن است که آهن متعارف را در کورۀ مخصوص به آتش بسیار شدید تا یک هفته بتابند حنظل و صبر و هرچه در تلخی قوی باشد یا زهرهای حیوانات سائیده بر او ریخته آن مقدار بتابند که در جسم او داخل شود و گویند چون آهن را تافته یک بار در روغن کنجد تطفیه کرده بار دیگر در آب اطفا نمایند اقسام آهن را مثل آهن ربا به خود جذب میکند و آب آهن تافته بغایت مقوی باه و قابض و جهت جراحت امعا و اسهال مزمن و بواسیری و ورم سپرز و تقویت معده و سلس البول و درد مقعد و گزیدن سگ دیوانه و رفع زردی رخسار و هیضه نافع و شراب به آهن تافته در رفع خفقان و استسقا و ضعف جگر و معده وباه قوی تر از آب تفته است و دوغ به آهن تافته در اسهال دموی و نزف حیض و استرخاء مقعد قوی تر است و خبث الحدید و زعفران الحدید مذکور خواهد شد. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود:
دل و برش به چه ماند به سختی و نرمی
یکی به سخت حدید و یکی به نرم حریر.
مسعودسعد.
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را.
مولوی.
ظاهر آن است کآن دل چو حدید
درخور جسم چون حریر تو نیست.
؟
- اعمال حدید، جراحی. دستکاری.
، وسیلۀ ضرب سکه. (النقود العربیه). و رجوع به حدیده شود
لغت نامه دهخدا
حدید
(حَ)
تیز. (دهار) (ادیب نطنزی) (نصاب). چیزی که آن را تیز کرده باشند. (غیاث). تند. برنده. نوک تیز. لب تیز. ذرب. ذربه. نافذ. لب تیز. (ادیب نطنزی) (مهذب الاسماء). تیغ تیز. (زمخشری). تیز: و لشجره (ای لشجرالأترج) شوک حدید. (ابن البیطار). شمشیر اگرچه به بأس شدید و حدّ حدید موصوف است مأمور امر ومحکوم حکم تقدیر است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 411). ج، حدیدات، حدائد، حداد. (منتهی الارب)، ماضی. نافذ. ثاقب: فبصرک الیوم حدید. (قرآن 22/50)، رجل حدید، مرد تیزفهم، مرد زودخشم، مرد چرب زبان. (منتهی الارب)، هم سامان. هم حدّ. مجاور. همسایه: فلان ٌ حدید فلان، زمین او به زمین آن دیگر پیوسته است. (ادیب نطنزی)، دلاور. ج، احدّاء، احدّه، حداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حدید
آهن تیز، برنده، تند تیز، برنده، تند
تصویری از حدید
تصویر حدید
فرهنگ لغت هوشیار
حدید
((حَ))
تیز، برنده، آهن
تصویری از حدید
تصویر حدید
فرهنگ فارسی معین
حدید
آهن، پولاد، برا، تند، تیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حادید
تصویر حادید
(پسرانه)
تند و تیز، نام روستایی بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حدیث
تصویر حدیث
(دخترانه)
داستان، سرگذشت، سخن، سخنی که از پیامبر (ص) یا بزرگان دین نقل می کنند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حمید
تصویر حمید
(پسرانه)
ستوده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
صفحۀ فلزی مشبک که فلز را با گذراندن از آن به صورت میلۀ نازک یا مفتول درمی آوردند، آلتی که با آن میلۀ فلزی را به شکل پیچ درمی آورند، قطعۀ آهن، آلت و افزار آهنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحدید
تصویر تحدید
حد و کرانۀ چیزی را پیدا کردن، حد و اندازه قرار دادن، حد واندازه معیّن کردن برای چیزی، حدود زمینی را معیّن کردن
فرهنگ فارسی عمید
(حَ دَ)
تأنیث حدید. تند. تیز. و آن اخص است از حدید، کارد تیز. شمشیر تیز، ذکیه. تند. تیز: رائحه حدیده، بوئی تند. بوئی تیز. رائحه ذکیه، هم حد. هم سامان. ج، حدیدات، حداد، حدائد، یک پاره آهن: حدیده محماه، یک پاره آهن تفته، قسمی قفل پیچ، افزاری است که بوسیلۀ آن به مفتول شکل جدید میدهند، و آن چندقسم است: 1- چهارگوش که مفتول را چهارگوشه میسازد. 2- گرد. 3- نیم گرد. 4- سه پهلو. 5- ساقه کش. 6- پیچ که آنرا دندانه و پیچ میدهد. افزاری است زرگران را که سوراخ بسیار دارد و تار سیم از آن کشند:
وصلش که بود مراد دیده
دارد صد راه چون حدیده.
وحید (از آنندراج).
بعد از آهنگری، عملۀ چرخ کشی، طلا و نقره را از حدیدۀ فولاد بیرون میکشند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 21). حدیده در اصطلاح آهنکاران امروز افزاری است که بوسیلۀ آن در انتهای لولۀ آهنین شکاف مارپیچ دندانه بوجود می آورند که مهره در آن بگردد، در النقود العربیه، به معنی وسیلۀ ضرب سکه دیده میشود. رجوع به حدید شود، چوبی که بر سر آن آهن تیز نصب کنند
لغت نامه دهخدا
(حُ دَ دَ)
یکی از چهار ایالت یمن است، مرکب از 9 قضا و 17ناحیه. و بر دامنۀ جبال سراه بر ساحل دریای احمر ممتد باشد. و از شمال به عسیر و از مشرق به صنعاء و از جنوب به ناحیت تعز محدود است. زمین آن پست و مسطح است و تنها ناحیت جبل ریمه و حجور کوهستانی و مرتفع است. رودهای جاری از جبل سراه اکثر در بیابان تهامه خشک شده و یا به زمین فرومی شود و فقط بعضی قلیل به دریا می پیوندد. معهذا تا جائی که خشک شوند اراضی اطراف خود را آبیاری می کنند. زمین حدیده نهایت منبت و حاصلخیز است و در ناحیت تهامه توتون، پنبه، هندوانه و غیره به عمل می آید. در اراضی جبل سراه علاوه بر محصولات مذکور قهوه و گندم و جو و باقلا و عدس و زنجبیل نیزبدست می آید و در پاره ای جاها خرما و پرتقال و لیمو و نارنگی نیز میرسد. و تقسیمات آن بر وجه ذیل است:
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کبیکج. سوسک. سوشک. کف الضبع (السبع). و بیونانی بطراخیون و سالتین (شالبین) اغریون و بترکی ماستواچیچگی. رجوع به ابن بیطار و ترجمه لکلرک شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حدید. آهنین
لغت نامه دهخدا
(حِ)
سیدریطس. ابن بیطار آنرا بغلط سندریطس آورده و لکلرک در ترجمه خود گوید صحیح آن سیدریتیس است. (لکلرک ج 3 ص 298 و ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یکی از شعرای عثمانی است که در قرن دهم هجری می زیست، و از اهالی قریۀ قره جک واقع در جوار ادرنه بود. پسر آهنگری است. طریق علم را طی نموده به درجۀ مدرسی رسیده، ولی اشعارش چندان شیرین نیست. (قاموس الاعلام ترکی)
جابر بن احمد رزق شافعی. او راست: نفحات الکریم الغنی فی تخمیس قصیده عبدالموطی المقری المدنی، که در چاپ خانه العلمیه در مدینه به سال 1330 هجری قمری در 21 ص چاپ شده است. (معجم المطبوعات)
احمد بن احمد بن علی حدیدی شهاب الدین. متوفی 868 هجری قمری او راست: شرح مقدمۀ آجرومیه در نحو. النصیحه الرابحه لذوی العقول الراجحه. (هدیه العارفین ج 1 ص 132)
او راست: تاریخ آل عثمان نظماً تا سلطان سلیمان. سعدالدین در ’تاج التواریخ’ از آن نقل کند. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
حد چیزی پدید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). تحدید خانه و زمین،حدود آنرا تعیین کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). حدهای چیزی پدید کردن. (زوزنی) :
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گویی
و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا.
ناصرخسرو.
، تیز کردن کارد را بسنگ یا بسوهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیز کردن کارد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تیز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) ، قصد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، تیز نگریستن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تحدید فلان بر کسی، غضب کردن بر وی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، به دیر برآمدن زراعت بجهت درنگی باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ادید
تصویر ادید
ناله و فریاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدید
تصویر پدید
آشکار، نمایان، ظاهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحدید
تصویر تحدید
حدود آنرا تعیین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کارد تیز، آهن، ابزار آهنین، میله ساز قطعه ای از آهن، ابزار آهنین، صفحه ای فلزی و سوراخ دار که فلزات را بتوسط آن بشکل میله نازک و مفتول در آورند، آلتی که میله فلزی را بوسیله آن بشکل پیچ در آورند، جمع حدائد (حداید) حدیدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدیدی
تصویر حدیدی
آهنی آهنین، کستره از گیاهان منسوب به حدید آهنی، سمسمیقا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردید
تصویر ردید
ابر باران ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحدید
تصویر تحدید
((تَ))
برای چیزی حد و مرز تعیین کردن، تیز کردن کارد و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
((حَ دِ))
صفحه ای فلزی و سوراخ دار که فلزات را با گذرانیدن از آن به شکل میله نازک و مفتول درآورند، ابزاری که به وسیله آن میله فلزی را رزوه کرده به شکل پیچ درآورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جدید
تصویر جدید
تازه، نو، نوین، نوباوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حدود
تصویر حدود
نزدیک، پیرامون، نزدیک به
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شدید
تصویر شدید
سخت، سهمگین
فرهنگ واژه فارسی سره
قلاویز، آهن آلات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افراز، کران بندی، محدود، محصور، مفروز، تعیین حدود کردن، تیز کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد