جدول جو
جدول جو

معنی حدید

حدید
(حَ)
تیز. (دهار) (ادیب نطنزی) (نصاب). چیزی که آن را تیز کرده باشند. (غیاث). تند. برنده. نوک تیز. لب تیز. ذرب. ذربه. نافذ. لب تیز. (ادیب نطنزی) (مهذب الاسماء). تیغ تیز. (زمخشری). تیز: و لشجره (ای لشجرالأترج) شوک حدید. (ابن البیطار). شمشیر اگرچه به بأس شدید و حدّ حدید موصوف است مأمور امر ومحکوم حکم تقدیر است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 411). ج، حدیدات، حدائد، حداد. (منتهی الارب)، ماضی. نافذ. ثاقب: فبصرک الیوم حدید. (قرآن 22/50)، رجل حدید، مرد تیزفهم، مرد زودخشم، مرد چرب زبان. (منتهی الارب)، هم سامان. هم حدّ. مجاور. همسایه: فلان ٌ حدید فلان، زمین او به زمین آن دیگر پیوسته است. (ادیب نطنزی)، دلاور. ج، احدّاء، احدّه، حداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا