جدول جو
جدول جو

معنی حدوله - جستجوی لغت در جدول جو

حدوله
(حُ لَ)
راستی یکی از سرهای برگشتۀ کمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوله
تصویر دوله
دول، دولچه، دلو کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حموله
تصویر حموله
حیوان بارکش، چهارپایی برای حمل بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوله
تصویر دوله
پشته، تپه، زمین سربالا یا سراشیب، گودال
گرد و غبار، گردباد
ناله، فریاد، زوزۀ سگ و شغال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حوله
تصویر حوله
نوعی پارچۀ پرزدار و ضخیم برای خشک کردن بدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ لَ)
دوله. دولت، در فارسی بیشتر به صورت ترکیب (مضاف الیه) القاب آید: معزالدوله، عضد الدوله. اعتمادالدوله. (یادداشت مؤلف) : اکنون امید چنان است که به فر دولۀ قاهره ادامهااﷲ جبر همه بباشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 133). و رجوع به دولت شود
گردش نیکی و ظفر و غلبه به سوی کسی، سنگدان مرغ و چینه دان آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، پایین شکم و جانبی آن، شقشقه و شش مانندی که شتر از دهن بیرون آورد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ لِ)
دهی است از دهستان درزآب بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در 46هزارگزی شمال باختری مشهد دارای 493 تن سکنه است. آب آن از رودخانه. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ لَ / لِ)
پیاله و ساغر و جام. (ناظم الاطباء). پیمانه و پیالۀ شراب. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دُ وَ لَ)
سختی و بلا. ج، دولات. (ناظم الاطباء). سختی وبلا. (منتهی الارب). سختی و بلا و آن لغتی است در توله. ج، دولات. (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ / دَ لَ)
نوبت در غنیمت و مال و یا آنکه دوله نوبت در حرب و دوله نوبت در مال یا هر دو برابر است و به ضم دال اختصاص به آخرت و به فتح آن اختصاص به دنیا دارد. ج، دول و دولات. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نوبت و غنیمت و غلبه در جنگ و برخی گفته اند که دولت (به فتح). ظفر در جنگ و کار دنیا (و به ضم) ، در مال و امر آخرت. (از آنندراج) (غیاث). ج، دول و دول و دولات. (ناظم الاطباء) ، پادشاه ووزیران او. (از اقرب الموارد). رجوع به دولت شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
مکر و حیله. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (جهانگیری). به معنی مکرو حیله با استشهاد به این شعر فرخی غلط است و از غلط خواندن همین بیت به اشتباه افتاده اند:
ز بهر آنکه از چنگ تو فردا چون رها گردد
کنون دایم همی خواند کتاب حیلۀ دوله.
چه این نام حکایتی یا کتابی است متخذ از دلّه اسم زنی معروفه به دلۀ محتاله و گمان می کنم یکی از داستانهای الف لیله باشد. (یادداشت مؤلف). و در شعر فرخی ’کتاب حیلۀ دله’ باید خوانده شود. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
داماد را گویند که شوهر عروس باشد. (لغت شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَذْ ذُ)
ستم کردن به، میل کردن به. حدل. رجوع به حدل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ / لِ)
دسترخان، دستارچه. دستمال. مندیل. دستارخوان. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
منتظر حولۀ باد سحر
تا که کند خشک بدان زودتر.
ایرج
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ لَ)
سخت حیله گر. (از منتهی الارب) : رجل حوله
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دول. (ناظم الاطباء). ظفر یافتن. (المصادر زوزنی) ، شهرت گردیدن و آشکار گشتن، فروهشته گردیدن شکم کسی، واگردیدن ایام. (منتهی الارب). از حالی به حالی دیگر در آمدن زمان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ دَ لَ)
بنت مالک بن زید مناه بن حبیب. مادر معاویه بن عمرو بن مالک نجاری خزرجی عدنانی است. از مادران معروف عرب جاهلی است و بنوحدیله بدو منسوبند و ابی ّبن کعب صحابی قاری از ایشان است. (معجم البلدان) (عقد الفریدج 3 ص 328) (الاعلام زرکلی ص 214 از نهایه الارب ص 192)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
زمینی از بنی حارث بن کعب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
تیره ای از طایفۀ سهونی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ لَ)
پشته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
آگنده گوشت و سطبرساق گردیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ لَ)
کوتاه گرداندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
حی ذوحدوره، قبیلۀ جمع و انبوه
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فربه شدن. ضخم شدن. (زوزنی) ، روان کردن چشم اشک را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حدلقه. گردانیدن چشم وقت دیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ دَلَ)
نام محله ای به مدینه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حدوره
تصویر حدوره
فربه شدن، ضخیم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که بدان صورت و دستها را پاک و خشک کنند. شگفت، کار زشت، ترفندگر (تازی نیست) هوله خشک (گویش تهرانی) پزرو (مازندرانی) آبچین سچاغ (گویش تاجیکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوله
تصویر دوله
پشته، تپه، گردباد، ناله و فریاد، و زوزه سگ و شغال هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدوله
تصویر عدوله
داد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حودله
تصویر حودله
پشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حموله
تصویر حموله
ستور بار کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدوثه
تصویر حدوثه
تازگی نو شدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوله
تصویر حوله
((حُ لِ))
هوله، پارچه ای که با آن صورت و دست ها را پاک و خشک کنند
فرهنگ فارسی معین
نوعی علف صحرایی سمی
فرهنگ گویش مازندرانی