جدول جو
جدول جو

معنی حدق - جستجوی لغت در جدول جو

حدق
حدقه، سیاهی چشم، مردمک چشم، حفره ای که چشم در آن جا دارد، کاسۀ چشم
تصویری از حدق
تصویر حدق
فرهنگ فارسی عمید
حدق
(حَ دَ)
بادنجان. (منتهی الارب). بادنجان. باتنگان. (مهذب الاسماء). و بعضی گویند نوعی از بادنجان است. و بعضی گویند بادنجان بری است که عرصم و شوکهالعقرب باشد. صاحب تحفه گوید: اسم بادنجان است و به این اسم چیزی را که شبیه به بادنجان است مینامند. و آن ثمر نباتی است بقدر جوز ماثل، بیخار و بیدانه، و در تابستان بهم میرسد وزود فاسد میشود و نبات او از نبات بادنجان اندک بزرگتر و رسیدۀ ثمر او زرد. و اهل قدس او را بادنجان بری و اهل حجاز شوکهالعقرب نامند. در دوم گرم و خشک واهل شام جامه به او شویند، بسیار جالی و قایم مقام صابون، و بخور او جهت بواسیر بیعدیل، و طلاء حجازی او را گزیدن هوام و عقرب از مجربات شمرده اند. و تدهین روغنی که در او جوشیده باشد جهت اعیا و تقویت بدن و درد گوش نافع و حمول او با عسل جهت کرم مقعد مؤثر و خوردن او با خطر، و مورث کرب و مصلحش سکنجبین است
جمع واژۀ حدقه. (دهار) (زوزنی). سیاهی دیده ها
لغت نامه دهخدا
حدق
(حَ)
جایگاهی ازاقامتگاه های آل اجود از بطن غزیه است. (صبح الاعشی ج 1ص 324). در معجم البلدان متعرض این ماده نشده است
لغت نامه دهخدا
حدق
(تَ ش خْ خُ)
نظر به چیزی کردن. نگریستن به چیزی. (از منتهی الارب) ، رسیدن چیزی به چشم کسی، وا کردن مرده چشم را، گرد فروگرفتن. گرد درآمدن. احاطه کردن کسی یا چیزی را، زدن بر حدقۀ چشم کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حدق
نظر بچیزی کردن، نگریستن بچیزی سیاهی دیده ها سیاهی دیده ها
تصویری از حدق
تصویر حدق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حدقه
تصویر حدقه
سیاهی چشم، مردمک چشم، حفره ای که چشم در آن جا دارد، کاسۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
(حِدْ دَ / دِ قَ / قِ)
در سفر پیدایش (2: 14) نام دجله میباشد. دانیال (10:4) که فیمابین آشور و الجزیره واقع و منبعهای غربش در آسیای صغیر در نزدیکی منبعهای فرات و ارکسس و هالیس واقع است، فروعش در نزدیکی دیاربکر جمع شود. اما منبعهای شرقیش در کردستان میباشد و بعد از آنکه از کوهها بگذرد در رود تنگ عمیقی به دشت آشور داخل شود، عرضش در نزدیکی موصل تخمیناً 300 قدم میباشد. چون فصل زمستان درآید آبش بسیار طغیان کند و اطراف را مملو گرداند و جسرها را درهم شکند و چون در حوالی بغداد رسد عرضش به 600 قدم و عمقش در بعضی جاها به 20 قدم رسد و هنگامی که طغیان نماید ساعتی 5 میل طی کند. و در حوالی قرنه دجله با فرات متحد گشته اسم تازه پیدا کند. و آنرا شطالعرب گویند، و چون شطالعرب یکصد و بیست میل طی مسافت کند در خلیج فارس ریخته شود. اما طول دجله از منبع تا جائی که با فرات متحد شود هزار و یکصد و چهل و شش میل میباشد و با سفینه هائی که بیش از سه یا چهار قدم در آب فرونمی روند میتوان تخمیناً مسافت ششصد میل را بر روی آب دجله طی نمود. اراضی که دجله در آنها جاری است بسیار حاصل خیز میباشد، با وجود این اکثرش ویران و غیرمزروع مانده است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دِ)
تیزنگرنده. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
اسم جنس هر گلی که مستدیر و بشکل حدقۀ چشم باشد، گلی که آنرا سراج القطرب و اواقنتش و اواقنثوس و قسطل الارض و حافرالبغل و باربلبوس و سنبل و ابرود نیز نامند
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
کاسۀ چشم. (آنندراج). رجوع به حدقه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ قَ)
سیاهی چشم. (دستور اللغه) (دهار). سواد عین. سیاهۀ چشم. (ربنجنی). حندر: از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقۀ خویش بیرون کرد و جان در سر کارنهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 291). ج، حدق، حداق، احداق. (منتهی الارب)، چشمخانه. کاسۀ چشم. (بحر الجواهر). حلقۀ چشم. در آنندراج این معنی را با تلفظ (ح ق ) بنقل از بعضی محققین آورده است: اهل دیگر شهرها و موضعهای محفوظه مانند حدقۀ چشم شتر فرودآمده بودند. (تاریخ قم ص 301). جلسی ّ، گرداگرد حدقۀ چشم. (منتهی الارب). و صاحب غیاث گوید: حدقه، بفتحات،سیاهی چشم، از قاموس و منتخب و کنز و صراح و بحر الجواهر. و بعض محققین چنین نوشته اند که حدقه، بفتحات سیاهی چشم و حدقه بالفتح به معنی کاسۀ چشم آمده است، اول مأخوذاز حدق بفتحتین که بادنجان باشد، بمناسبت سیاهی لون. و به معنی دوم مأخوذ از حدق بالفتح که مصدر است به معنی گرد چیزی فروگرفتن. چون کاسۀ چشم جوهر چشم را گرد فروگرفته است لهذا کاسۀ چشم را حدقه گفتند.
- حدقۀ صغیره، به به. ببک. نی نی. مردم. مردمک
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
بزرقطونا. (نشوءاللغه ص 92). اما صاحب نشوءاللغه گوید که این کلمه در قاموس بصورت بحدق و در محیطالمحیط بحذف و گاهی بخدق نیز آمده است. (نشوءاللغه ص 92). و رجوع به بحذق شود، به سخن آغاز کردن پس از سکوت عمدی
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
گرد چیزی درآینده و احاطه کننده. (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حدب
تصویر حدب
زمین بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداق
تصویر حداق
سیاهه های چشم
فرهنگ لغت هوشیار
زجر کردن و راندن شتران را بسرود و آواز، سرود و آواز ساربانان برای راندن شتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذق
تصویر حذق
خوب آموختن کاری یا مطلبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدی
تصویر حدی
هرگز، هیچوقت، ابداً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حده
تصویر حده
تکی
فرهنگ لغت هوشیار
هم سخن وقصه گوی مرد بسیار سخن، پر سخن، خوش سخن مرد بسیار سخن، پر سخن، خوش سخن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حد، کوستک ها خچور، آیین ها، اندازه ها زجر کردن و راندن شتران بسرود و آواز
فرهنگ لغت هوشیار
شتافتن، سرعت برگمان گفتن، گمان بردن، فراست، ظن بردن برگمان گفتن، گمان بردن، فراست، ظن بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدت
تصویر حدت
تیزی کردن و تندی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدر
تصویر حدر
فربه و ستبطر شدن، درشت و گرد اندام گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدج
تصویر حدج
تیز نگریستن به کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاق
تصویر حاق
میان درون، آمیغ (حقیقت) راستی حقیقت شی واقع مطلب: (حاق مطل ازین قرار است)، وسط چیزی میان شی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثدق
تصویر ثدق
نیک باریدن، روان شدن آب راه افتادن، شکافتن شکم گوسپند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدق
تصویر زدق
راستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادق
تصویر ادق
باریک تر دشوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
کاسه چشم، سیاهی چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
((حَ دَ قِ))
مردمک چشم، جمع حدقات، احداق، در فارسی، کاسه چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدس
تصویر حدس
گاس، گمان، گمانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حلق
تصویر حلق
گلو
فرهنگ واژه فارسی سره
سیاهی چشم، مردمک، مردمک چشم، خانه چشم، چشم خانه، کاسه چشم، حفره چشم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از نام های معمول برای بانوان
فرهنگ گویش مازندرانی