بادنجان. (منتهی الارب). بادنجان. باتنگان. (مهذب الاسماء). و بعضی گویند نوعی از بادنجان است. و بعضی گویند بادنجان بری است که عرصم و شوکهالعقرب باشد. صاحب تحفه گوید: اسم بادنجان است و به این اسم چیزی را که شبیه به بادنجان است مینامند. و آن ثمر نباتی است بقدر جوز ماثل، بیخار و بیدانه، و در تابستان بهم میرسد وزود فاسد میشود و نبات او از نبات بادنجان اندک بزرگتر و رسیدۀ ثمر او زرد. و اهل قدس او را بادنجان بری و اهل حجاز شوکهالعقرب نامند. در دوم گرم و خشک واهل شام جامه به او شویند، بسیار جالی و قایم مقام صابون، و بخور او جهت بواسیر بیعدیل، و طلاء حجازی او را گزیدن هوام و عقرب از مجربات شمرده اند. و تدهین روغنی که در او جوشیده باشد جهت اعیا و تقویت بدن و درد گوش نافع و حمول او با عسل جهت کرم مقعد مؤثر و خوردن او با خطر، و مورث کرب و مصلحش سکنجبین است جمع واژۀ حدقه. (دهار) (زوزنی). سیاهی دیده ها
بادنجان. (منتهی الارب). بادنجان. باتنگان. (مهذب الاسماء). و بعضی گویند نوعی از بادنجان است. و بعضی گویند بادنجان بری است که عرصم و شوکهالعقرب باشد. صاحب تحفه گوید: اسم بادنجان است و به این اسم چیزی را که شبیه به بادنجان است مینامند. و آن ثمر نباتی است بقدر جوز ماثل، بیخار و بیدانه، و در تابستان بهم میرسد وزود فاسد میشود و نبات او از نبات بادنجان اندک بزرگتر و رسیدۀ ثمر او زرد. و اهل قدس او را بادنجان بری و اهل حجاز شوکهالعقرب نامند. در دوم گرم و خشک واهل شام جامه به او شویند، بسیار جالی و قایم مقام صابون، و بخور او جهت بواسیر بیعدیل، و طلاء حجازی او را گزیدن هوام و عقرب از مجربات شمرده اند. و تدهین روغنی که در او جوشیده باشد جهت اعیا و تقویت بدن و درد گوش نافع و حمول او با عسل جهت کرم مقعد مؤثر و خوردن او با خطر، و مورث کرب و مصلحش سکنجبین است جَمعِ واژۀ حَدقه. (دهار) (زوزنی). سیاهی دیده ها
نظر به چیزی کردن. نگریستن به چیزی. (از منتهی الارب) ، رسیدن چیزی به چشم کسی، وا کردن مرده چشم را، گرد فروگرفتن. گرد درآمدن. احاطه کردن کسی یا چیزی را، زدن بر حدقۀ چشم کسی. (از منتهی الارب)
نظر به چیزی کردن. نگریستن به چیزی. (از منتهی الارب) ، رسیدن چیزی به چشم کسی، وا کردن مرده چشم را، گِرد فروگرفتن. گِرد درآمدن. احاطه کردن کسی یا چیزی را، زدن بر حدقۀ چشم کسی. (از منتهی الارب)
در سفر پیدایش (2: 14) نام دجله میباشد. دانیال (10:4) که فیمابین آشور و الجزیره واقع و منبعهای غربش در آسیای صغیر در نزدیکی منبعهای فرات و ارکسس و هالیس واقع است، فروعش در نزدیکی دیاربکر جمع شود. اما منبعهای شرقیش در کردستان میباشد و بعد از آنکه از کوهها بگذرد در رود تنگ عمیقی به دشت آشور داخل شود، عرضش در نزدیکی موصل تخمیناً 300 قدم میباشد. چون فصل زمستان درآید آبش بسیار طغیان کند و اطراف را مملو گرداند و جسرها را درهم شکند و چون در حوالی بغداد رسد عرضش به 600 قدم و عمقش در بعضی جاها به 20 قدم رسد و هنگامی که طغیان نماید ساعتی 5 میل طی کند. و در حوالی قرنه دجله با فرات متحد گشته اسم تازه پیدا کند. و آنرا شطالعرب گویند، و چون شطالعرب یکصد و بیست میل طی مسافت کند در خلیج فارس ریخته شود. اما طول دجله از منبع تا جائی که با فرات متحد شود هزار و یکصد و چهل و شش میل میباشد و با سفینه هائی که بیش از سه یا چهار قدم در آب فرونمی روند میتوان تخمیناً مسافت ششصد میل را بر روی آب دجله طی نمود. اراضی که دجله در آنها جاری است بسیار حاصل خیز میباشد، با وجود این اکثرش ویران و غیرمزروع مانده است. (قاموس کتاب مقدس)
در سِفْرِ پیدایش (2: 14) نام دجله میباشد. دانیال (10:4) که فیمابین آشور و الجزیره واقع و منبعهای غربش در آسیای صغیر در نزدیکی منبعهای فرات و ارکسس و هالیس واقع است، فروعش در نزدیکی دیاربکر جمع شود. اما منبعهای شرقیش در کردستان میباشد و بعد از آنکه از کوهها بگذرد در رود تنگ عمیقی به دشت آشور داخل شود، عرضش در نزدیکی موصل تخمیناً 300 قدم میباشد. چون فصل زمستان درآید آبش بسیار طغیان کند و اطراف را مملو گرداند و جسرها را درهم شکند و چون در حوالی بغداد رسد عرضش به 600 قدم و عمقش در بعضی جاها به 20 قدم رسد و هنگامی که طغیان نماید ساعتی 5 میل طی کند. و در حوالی قرنه دجله با فرات متحد گشته اسم تازه پیدا کند. و آنرا شطالعرب گویند، و چون شطالعرب یکصد و بیست میل طی مسافت کند در خلیج فارس ریخته شود. اما طول دجله از منبع تا جائی که با فرات متحد شود هزار و یکصد و چهل و شش میل میباشد و با سفینه هائی که بیش از سه یا چهار قدم در آب فرونمی روند میتوان تخمیناً مسافت ششصد میل را بر روی آب دجله طی نمود. اراضی که دجله در آنها جاری است بسیار حاصل خیز میباشد، با وجود این اکثرش ویران و غیرمزروع مانده است. (قاموس کتاب مقدس)
اسم جنس هر گلی که مستدیر و بشکل حدقۀ چشم باشد، گلی که آنرا سراج القطرب و اواقنتش و اواقنثوس و قسطل الارض و حافرالبغل و باربلبوس و سنبل و ابرود نیز نامند
اسم جنس هر گلی که مستدیر و بشکل حدقۀ چشم باشد، گلی که آنرا سراج القطرب و اواقنتش و اواقنثوس و قسطل الارض و حافرالبغل و باربلبوس و سنبل و ابرود نیز نامند
سیاهی چشم. (دستور اللغه) (دهار). سواد عین. سیاهۀ چشم. (ربنجنی). حندر: از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقۀ خویش بیرون کرد و جان در سر کارنهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 291). ج، حدق، حداق، احداق. (منتهی الارب)، چشمخانه. کاسۀ چشم. (بحر الجواهر). حلقۀ چشم. در آنندراج این معنی را با تلفظ (ح ق ) بنقل از بعضی محققین آورده است: اهل دیگر شهرها و موضعهای محفوظه مانند حدقۀ چشم شتر فرودآمده بودند. (تاریخ قم ص 301). جلسی ّ، گرداگرد حدقۀ چشم. (منتهی الارب). و صاحب غیاث گوید: حدقه، بفتحات،سیاهی چشم، از قاموس و منتخب و کنز و صراح و بحر الجواهر. و بعض محققین چنین نوشته اند که حدقه، بفتحات سیاهی چشم و حدقه بالفتح به معنی کاسۀ چشم آمده است، اول مأخوذاز حدق بفتحتین که بادنجان باشد، بمناسبت سیاهی لون. و به معنی دوم مأخوذ از حدق بالفتح که مصدر است به معنی گرد چیزی فروگرفتن. چون کاسۀ چشم جوهر چشم را گرد فروگرفته است لهذا کاسۀ چشم را حدقه گفتند. - حدقۀ صغیره، به به. ببک. نی نی. مردم. مردمک
سیاهی چشم. (دستور اللغه) (دهار). سواد عین. سیاهۀ چشم. (ربنجنی). حندر: از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقۀ خویش بیرون کرد و جان در سر کارنهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 291). ج، حَدَق، حِداق، اَحداق. (منتهی الارب)، چشمخانه. کاسۀ چشم. (بحر الجواهر). حلقۀ چشم. در آنندراج این معنی را با تلفظ (ح َ ق َ) بنقل از بعضی محققین آورده است: اهل دیگر شهرها و موضعهای محفوظه مانند حدقۀ چشم شتر فرودآمده بودند. (تاریخ قم ص 301). جِلْسی ّ، گرداگرد حدقۀ چشم. (منتهی الارب). و صاحب غیاث گوید: حَدَقه، بفتحات،سیاهی چشم، از قاموس و منتخب و کنز و صراح و بحر الجواهر. و بعض محققین چنین نوشته اند که حدقه، بفتحات سیاهی چشم و حَدْقه بالفتح به معنی کاسۀ چشم آمده است، اول مأخوذاز حدق بفتحتین که بادنجان باشد، بمناسبت سیاهی لون. و به معنی دوم مأخوذ از حدق بالفتح که مصدر است به معنی گرد چیزی فروگرفتن. چون کاسۀ چشم جوهر چشم را گرد فروگرفته است لهذا کاسۀ چشم را حدقه گفتند. - حدقۀ صغیره، به به. ببک. نی نی. مردم. مردمک
بزرقطونا. (نشوءاللغه ص 92). اما صاحب نشوءاللغه گوید که این کلمه در قاموس بصورت بحدق و در محیطالمحیط بحذف و گاهی بخدق نیز آمده است. (نشوءاللغه ص 92). و رجوع به بحذق شود، به سخن آغاز کردن پس از سکوت عمدی
بِزرُقُطُونا. (نشوءاللغه ص 92). اما صاحب نشوءاللغه گوید که این کلمه در قاموس بصورت بحدق و در محیطالمحیط بحذف و گاهی بخدق نیز آمده است. (نشوءاللغه ص 92). و رجوع به بحذق شود، به سخن آغاز کردن پس از سکوت عمدی