کسی که بار حمل می کند، باربر شاه تیر سقف، تیر چوبی بزرگ و دراز و ستبری که در سقف به کار رفته، شاه تیر، بالار، پالار، پالاری، بالاگر، سرانداز، افرسب، فرسپ، داربام
کسی که بار حمل می کند، باربر شاه تیر سقف، تیر چوبی بزرگ و دراز و ستبری که در سقف به کار رفته، شاه تیر، بالار، پالار، پالاری، بالاگَر، سَراَنداز، اِفرَسب، فَرَسپ، داربام
حیله گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حیله گر و فریبنده و مکار. (ناظم الاطباء). حیله کننده. مکرو حیله کننده. (آنندراج). حیله ور. گربز: ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسائی. چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد شوم چون بوم بدآغال وچو دمنه محتال. معروفی. به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال. منجیک. بدان منگر که سر هالم به کار خویش محتالم شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم. طیان. بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا فلک فریب بخوانند و جادوی محتال. غضایری. ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال. فرخی. در جنگ ز چنگ تو بحیله نبردجان گرگی که بداند حیل روبه محتال. فرخی. اما علی تکین گربز و محتال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). اسکندر مردی بود محتال و گربز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست. ناصرخسرو. شمع خرد گیر چو دیدی که شد خانه این جادوی محتال تار. ناصرخسرو. حیلت نه ز دین است اگر بر ره دینی حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال. ناصرخسرو. بسا حیلت که بر محتال وبال گردد. (کلیله و دمنه). این طبیبان غلطبین همه محتالانند همه را نسخه بدرید و به سر باز دهید. خاقانی. تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد چاره ز دست روبه محتال درگذشت. خاقانی. مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). برکشیدش بود گر به نیم من پس بگفتش مرد کای محتال فن. مولوی. چون شیفتگان بی سر و پای بگریزم از این جهان محتال. عطار. ، چاره گر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح حقوقی، طلبکار. (قانون مدنی مادۀ 724)
حیله گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حیله گر و فریبنده و مکار. (ناظم الاطباء). حیله کننده. مکرو حیله کننده. (آنندراج). حیله ور. گربز: ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسائی. چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد شوم چون بوم بدآغال وچو دمنه محتال. معروفی. به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال. منجیک. بدان منگر که سر هالم به کار خویش محتالم شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم. طیان. بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا فلک فریب بخوانند و جادوی محتال. غضایری. ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت شکنج و کوژی در زلف و جعد آن محتال. فرخی. در جنگ ز چنگ تو بحیله نبردجان گرگی که بداند حیل روبه محتال. فرخی. اما علی تکین گربز و محتال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). اسکندر مردی بود محتال و گربز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست. ناصرخسرو. شمع خرد گیر چو دیدی که شد خانه این جادوی محتال تار. ناصرخسرو. حیلت نه ز دین است اگر بر ره دینی حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال. ناصرخسرو. بسا حیلت که بر محتال وبال گردد. (کلیله و دمنه). این طبیبان غلطبین همه محتالانند همه را نسخه بدرید و به سر باز دهید. خاقانی. تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد چاره ز دست روبه محتال درگذشت. خاقانی. مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). برکشیدش بود گر به نیم من پس بگفتش مرد کای محتال فن. مولوی. چون شیفتگان بی سر و پای بگریزم از این جهان محتال. عطار. ، چاره گر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح حقوقی، طلبکار. (قانون مدنی مادۀ 724)
هزار داستان، ریسمانتاب از هم گسستن جدا کردن بریدن، شکستن، در ترکیب به معنی فتالنده آید بمعانی ذیل الف - گسلنده: زره فتال گهر فتال. ب - پراکنده کننده داغان کننده مغز فتال، از جای برکنده. بسیار فتل، کسی که نخ و ریسمان و مانند آنها را تاب داده و فتیله کند
هزار داستان، ریسمانتاب از هم گسستن جدا کردن بریدن، شکستن، در ترکیب به معنی فتالنده آید بمعانی ذیل الف - گسلنده: زره فتال گهر فتال. ب - پراکنده کننده داغان کننده مغز فتال، از جای برکنده. بسیار فتل، کسی که نخ و ریسمان و مانند آنها را تاب داده و فتیله کند
زند آور شایست (سد در) روا دوخگیا، تخت روان گشاینده کار گشای بسیار گشاینده (گره مشکل) یا حلال مشکلات. آنکه مشکلات مردم را رفع کند کسی که امور سخت را حل کند، خدای تعالی، پول. طیب، مباح، جایز
زند آور شایست (سد در) روا دوخگیا، تخت روان گشاینده کار گشای بسیار گشاینده (گره مشکل) یا حلال مشکلات. آنکه مشکلات مردم را رفع کند کسی که امور سخت را حل کند، خدای تعالی، پول. طیب، مباح، جایز