جدول جو
جدول جو

معنی حتء - جستجوی لغت در جدول جو

حتء
(تَ خُ)
دوختن جامه را، ریشه تافتن، چنانکه گلیم را، بستن، چنانکه گره را، زدن، رفث. مباضعت. جماع کردن، پیوسته نگریستن، فرودآوردن متاع را از شتران. (منتهی الارب) ، بستن و استوار کردن دیوار را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حتی
تصویر حتی
تاآنجاکه، به میزانی که
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حتم
تصویر حتم
به طور قطع و یقین، حتماً، قطعاً، یقیناً، هر آینه، شیرین، به یقین، حقاً
آنچه به جا آوردنش لازم و واجب است، لازم، واجب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حتف
تصویر حتف
مرگ طبیعی، موت
فرهنگ فارسی عمید
(حَ / حِ)
مانند. قرین. همتا. همسر. حریف. ج، احتان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
حتن حرّ، سخت شدن گرما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ساده. بی آمیغ. بحت. محت. صرف. و بدین معنی مقلوب محت است، قضا. ج، حتوم، واجب. ناگزیر. لازم. چیزی که بجا آوردن آن واجب باشد: الوترلیس بحتم کالصلوهالمکتوبه (حدیث). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
واجب کردن. (ترجمان القرآن) (دهار) (زوزنی) (تاریخ بیهقی). واجب کردن کار بر کسی. (منتخب) ، قضاء. حکم کردن. قضا راندن، محکم بکردن کار. (تاریخ بیهقی). محکم کردن. استوار کردن
لغت نامه دهخدا
(حَ / حِ)
عطا، بلایه از هر چیزی، مانند. همتا. حاتل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ هْ)
سخت دویدن. (منتهی الارب). نیک دویدن. (تاج المصادر بیهقی) ، ریشه چادر را اندرون کرده دوختن. (منتهی الارب). فانور دیدن ریشه گلیم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
شترمرغ بچگان یا ریزۀ آنها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
پرهای گردن شترمرغ
لغت نامه دهخدا
(تَ غُ)
حتکان. گام خرد نهادن در شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). شتاب رفتن و گام خرد نهادن. (منتهی الارب). گام خرد نهادن در شتافتن. (مهذب الاسماء) ، تراشیدن چیزی را، حتک نعام رمل را، کاویدن شترمرغ ریگ را، لاادری این حتکوا، نمیدانم کجا رفتند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مرگ. موت. ج، حتوف: آن قصد فصد ورید آن قوم را سببی بود و آن حیف حتف تمامت جماعت را داعیه ای. (جهانگشای جوینی) ، مردن به حتف انف خود، مردن بر بستر و فراش، نه در جنگ و نه با ضرب و غرق و حرق. (از منتهی الارب). و گویند: مات فلان ٌ حتف انفه و حتف انفیه و حتف فیه و اخیر نادراست. (منتهی الارب). و خص ّ الانف لانه اراد أن روحه تخرج من أنفه بتتابع نفسه یا آنکه گمان میکردند که روح بیمار از بینی او خارج می گردد و روح کشتۀ زخمی از محل جراحت خارج میشود. (از منتهی الارب) ، أعجب وقایع و اغرب شوائع در حکم قضا و امر قدر آنکه این امیرماضی... بحتف انف جان تسلیم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، الحیه. مار. (نشوء اللغه ص 20). و حتفها تحمل ضان باظلافها، مثل است، در حق کسی گویند که: سوء تدبیر وی باعث هلاک وی شود. و اصل آن این است که مردی در بیابانی قفر گرسنه بود قضا را گوسفندی بیافت لکن چیزی برای ذبح آن نداشت. گوسفند با سم خویش زمین را میکاوید ناگهان کاردی از جای کاوش پدید آمد و گرسنه با آن کارد گوسفند را بکشت. (ترجمه از منتهی الارب) ، مردن هر حیوان بی سببی ظاهر
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
موضعی است به سمرقند. و از آنجاست، احمد بن محمد بن عبدالجلیل حتشی. (تاج العروس) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ)
حتش قوم، گرد آمدن آنان. آماده گشتن آنان، پیوسته نگریستن در چیز، برانگیخته شدن به نشاط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
زمین بلند و دراز. آنچه از زمین بلند برآمده باشد، پیوندی که به دامن خیمه و خرگاه درآورند وقتی که بلند باشد از زمین. (منتهی الارب). آنچه به ته خیمه وصل کنند چون از زمین بلند باشد. پیوند دادن در دامن خیمه. (تاج المصادر بیهقی) ، عطیۀ کم. عطاء اندک. (منتهی الارب) ، شی ٔ قلیل. چیز کم. ج، احتار
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
کرانه های کوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَتْ تی)
مقل، پست مقل، مقل بلایه و خشک، متاع زنبیل، بوریای بافته از برگ خرما که از آن زنبیل سازند، ثفل خرما و پوست آن، سرگین یا پشک جمعشده در جائی، پرهای مگس و جز آن در انگبین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
دوختن. جامه دوختن. (زوزنی) ، استوار گردانیدن. تافتن. احتاء. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَتْ تا)
عتی. تا. (ترجمان القرآن). الی. از حروف جرّ است. ابن هشام گوید: حتی به یکی از سه معنی آید: انتهاء غایت و این بیشتر از دیگر معانی استعمال شود، تعلیل، استثناء به معنی الا واین از دیگران کمتر بکار رود و کمتر کسی آن را یاد کرده است. و موارد استعمال حتی را سه مورد برشمرده است: حرف جرّ، عاطفه، حرف ابتداء. در مورد اول: حتی با حرف ’الی’ سه فرق دارد: مجرور آن باید اسم ظاهر باشد نه ضمیر و اگر مسبوق به ذکر باشد باید آخر آن باشد: اکلت السمکه حتی رأسها که ’راس’ اسم ظاهر است و آخرین عضو مأکول سمکه باشد. فرق دوم، آنکه اگر بی قرینه بکار رود مابعد آن داخل در ماقبل آن باشد، چنانکه در مثال فوق رأس جزو قسمت ماکول سمکه بوده است. فرق سوم، آنکه هر یک از حتی و الی موارد استعمال مخصوص نیز دارد، چنانکه فعل کتب و سار با ’الی’ متعدی شود و با ’حتی’ نشاید، و حتی در افعالی بکار رود که شیئاً فشیئاً پدیدار شود و ’الی’ چنین نباشد، و ’حتی’ برسر فعل مضارع درآید و آن را به أن مقدر نصب دهد: سرت حتی ادخلها. فعل مضارع بعد از حتی فقط در سه مورد مرفوع باقی می ماند: اول جائی که مضارع معنی استقبال ندهد بلکه به معنی حال باشد و در موردی که فعل مستقبل در زمان گذشته استعمال شده، اگر فعل نسبت به زمان گوینده مستقبل باشد نصب واجب است چون: لن نبرح علیه عاکفین حتی یرجع الینا موسی. (قرآن 20 / 91). و اگرنسبت به ماقبل زمان متکلم باشد جائز است مرفوع یا منصوب خوانده شود، چون: و زلزلوا حتی یقول الرسول... (قرآن 2 / 214). که قول ایشان نظر به ’زلزال’ مستقبل بوده ولیکن نسبت به کسی که این مطلب را برای ما حکایت کرده مستقبل نبوده است. دومین جائی که فعل مضارع بعد از حتی مرفوع باقی ماند آنجاست که فعل بعد از حتی مسبب از ماقبل حتی باشد. سوم آنجا که حتی فضله و زائد باشد. دومین مورد استعمال حتی، عاطفه بودن آن است و در این مورد با واو عاطفه سه فرق دارد: اول آنکه معطوف حتی باید اسم ظاهر و جزء ماقبل حتی و پایان آن باشد. فرق دوم اینکه حتی فقط کلمات را به یکدیگر عطف کند نه جمله ها را. فرق سوم آنکه هنگام عطف به مجرور با کلمه حتی باید حرف جرّ تکرار شود و نحویان کوفه عاطفه بودن حتی را انکار کرده اند. مورد سوم استعمال حتی آن است که برای ابتداء به کار رود و در این صورت فقط بر سر جمله درآید چون قول جریر:
فما زالت القتلی تمج دمائها
بدجله حتی ماء دجله اشکل.
رجوع به مغنی اللبیب عن کتب الاعاریب باب اول حرف حاء شود.
- حتی الامکان، تا بتوان. تا آنجا که تواند شد. تا جائی که دست دهد. تا آنجا که میسر باشد. تا جائی که ممکن است.
- حتی الباب، تا پیش در. تا آستان در. الی الباب، پذیرائی میزبان از میهمان تا آستانۀ در سزد.
- حتی القوه، تا بتوان.
- حتی المخدرّات فی الحجال، تا پردگیان حجله.
- حتی المقدور، تا آنجا که بشود. مهما امکن. تا آنجا که تواند شد. تا حدّ توانائی. ما امکن.
- حتی الوتد فی الجدار، تا میخ دیوار.
- حتی یلج الجمل فی سم الخیاط. (قرآن 7 / 40) :
گویند اراشتری ز سوزن بگذشت.
گو بگذشت اینک اشتر اینک سوزن.
فرخی.
، به اندازه ای که. تا حدّی که. تا آنجاکه. حتی بلغ الحلقوم، شکم را تا حلقوم پر کردن
لغت نامه دهخدا
(حِتْ تی)
نام مملکت یکی از اقوام قدیمه که پیش از تمدن فینیقیان در اسیهالصغری مملکت و شوکتی عظیم داشته اند. رجوع به حتیان شود
لغت نامه دهخدا
(حُ تُ)
جمع واژۀ حتار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حتد
تصویر حتد
ناب ناب هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حتف
تصویر حتف
مرگ، موت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حتل
تصویر حتل
عطا، بلایه از هر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حتم
تصویر حتم
واجب کردن، حکم کردن، محکم کردن، استوار کردن، واجب، ناگزیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حتن
تصویر حتن
مانند، قرین، همتا
فرهنگ لغت هوشیار
از پارسی هاتا ایچ فاید خداوند است و میر و میرزاه - ز عهد و عصر آدم فاید اکنون (قطران) تا تا آنکه: (حتی باو گفتم که نزد شما بیاید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حتف
تصویر حتف
((حَ))
مرگ، موت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حتم
تصویر حتم
((حَ))
لازم، بایسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حتم
تصویر حتم
((حَ))
لازم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حتی
تصویر حتی
((حَ تّا))
تا، تا آن که
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حتی
تصویر حتی
هتا، تا جایی که
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حتا
تصویر حتا
هتا
فرهنگ واژه فارسی سره