جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با حتم

حتم

حتم
واجب کردن، حکم کردن، محکم کردن، استوار کردن، واجب، ناگزیر
حتم
فرهنگ لغت هوشیار

حتم

حتم
به طور قطع و یقین، حَتماً، قَطعاً، یَقیناً، هَر آینِه، شیرین، بِه یَقین، حَقاً
آنچه به جا آوردنش لازم و واجب است، لازم، واجب
حتم
فرهنگ فارسی عمید

حتم

حتم
ساده. بی آمیغ. بحت. محت. صرف. و بدین معنی مقلوب محت است، قضا. ج، حُتوم، واجب. ناگزیر. لازم. چیزی که بجا آوردن آن واجب باشد: الوترلیس بحتم ِ کالصلوهالمکتوبه (حدیث). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

حتم

حتم
واجب کردن. (ترجمان القرآن) (دهار) (زوزنی) (تاریخ بیهقی). واجب کردن کار بر کسی. (منتخب) ، قضاء. حکم کردن. قضا راندن، محکم بکردن کار. (تاریخ بیهقی). محکم کردن. استوار کردن
لغت نامه دهخدا