جدول جو
جدول جو

معنی حبلاوی - جستجوی لغت در جدول جو

حبلاوی
(حُ وی ی)
منسوب به حبلی ̍
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالوی
تصویر بالوی
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از یاران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حلاوی
تصویر حلاوی
حلواها، خوراکی هایی که با آرد گندم یا آرد برنج، روغن، شکر، گلاب و زعفران تهیه می شود، کنایه از شیرینی ها، جمع واژۀ حلوا
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
علی بن محمد بن احمد... الحسینی المالکی الببلاوی. خطیب مسجد حسینی و یکی از علمای معروف متولد بسال 1251 هجری قمری در ببلاو. او نقیب سادات مصر بود و سپس جزء مشایخ ازهر قرار گرفت. (1320) و درسال 1323 درگذشت. او راست: الانوار الحسینیه علی رساله المسلسل الامیریه و این کتاب شرحی است بر حدیث مسلسل در روز عاشوراء. و رجوع به معجم المطبوعات شود، ثابت. پایدار. استوار. پا برجا:
هر آن دین که باشد بخوبی بپای
برآن دین بباشد خرد رهنمای.
فردوسی.
- بپای آوردن، پیمودن. طی کردن. به قدم سپردن:
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن بپای آورند
زن بدکنش (جادو) را بجای آورند.
فردوسی.
جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.
فردوسی.
- بپای بودن، برقرار بودن. برجای بودن. ایستاده بودن: تا اکنون سروکاربا شبانان بود و نگاه می باید کرد تا چند درد سر افتاد که هنوز بلای بپای است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479).
- بپای حساب آمدن، مأخوذ شدن بحساب. (آنندراج). بدیوان شمار رفتن. آمدن عامل و کارگزار برای حساب پس دادن:
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.
صائب.
- بپای خود به گور آمدن، درآمدن به مهلکه. (آنندراج). خود را بی محابا به مهلکه انداختن. خطر کردن با اطلاع از نتایج وخیم آن. بدام آمدن:
چو با گورگیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور.
نظامی.
- بپای دادن، دور انداختن. پرت کردن. (ناظم الاطباء).
- بپای داشتن، ثابت داشتن. نگاه داشتن. برجای داشتن:
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را نز بهر این حشر دارد.
ناصرخسرو.
- بپای شدن، برپا شدن. ایستادن.
- ، آفریده شدن. مستقر گشتن. پدید آمدن. ایجاد شدن. قائم شدن:
همی آفرین خواند بر بک خدای
که گیتی به فرمان او شد بپای.
فردوسی.
- بپای کردن، مستقر کردن. برپا ایستاندن. - ، مجازاً، آفریدن. راست کردن. ایجاد کردن:
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای.
اسدی.
- بپای کسی از خود رفتن. محو شدن. پایمال شدن:
رود چگونه بدین ضعف کار من از پیش
که من بپای نسیم سحر روم از خویش.
صائب.
- بپای کسی رفتن، به استعانت پای دیگری رفتن و گریختن. (آنندراج).
- بپای کسی زدن، ضربه وارد آوردن بر پای کسی.
- ، در تداول عامه بحساب او گذاردن: به پای او بزن، در حساب او بگذار.
- بپای کسی گذاردن، در پیش اونهادن: ادب آنست که چون به ملازمت بزرگی مشرف شوند چیزی بطریق نیاز بگذرانند پس اگر آن چیز مناسب شأن آن بزرگ است بر ملا و الاّ خفیه در پای او گذارند تعظیماً لشأنه. (آنندراج).
- ، بحساب او بردن.
- بپای کسی یا چیزی بودن، در کنار او بودن. زیر سایۀ او بودن. بحساب او بودن.
- ، پابپای کسی رفتن، در شتاب و درنگ پیروی او کردن. همگام او شدن:
بپای قافله رفتن ز من نمی آید
چو آفتاب به تنها روی سر آمده ام.
صائب.
- بپای کسی یا چیزی نهادن، در پیش او گذاردن:
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد بپای قدح هرکه شش درم دارد.
حافظ.
- ، بحساب او گذاردن.
- بپای گشتن، برخاستن. برپا شدن.
- ، قائم شدن. راست ایستانیده شدن.
- ، درگرفتن. پیدا شدن.بوجود آمدن. پدید آمدن: سلطان محمود سبکتکین فرمان یافت و اندر جهان قیامتی بپای گشت. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
یغلا. تاوه ای که در آن چیزی بریان کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی یغلاست و در خراسان به این معنی لغلا گویند. (آنندراج). در گناباد خراسان، لغلاغو گویند، کاسۀ مسی دسته دارکه به سربازان برای گرفتن غذا داده می شود. یقلاوی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
کاسۀ مسین که سربازان در آن طعام گیرند. ظرف غذاخوری (بیشتر در سربازخانه ها). (یادداشت مؤلف). و رجوع به یغلاوی و یغلوی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَیْ یِ مَ حَلْ لَ)
دهی است از دهستان خین بخش مرکزی شهرستان خرمشهر واقع در 6هزارگزی شمال باختری خرمشهر با 120 تن جمعیت. آب آن از شطالعرب و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از ’ل وو’، جمعشده و فراهم آورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تلاوی شود، متحد و متفق و هم عقیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
عبدالله بن محمد قاهری شافعی از دانشمندان به نام مذهب شافعی که در قرن 12 هجری قمری میزیسته است و دارای آثار ارزنده ای است. وی در سال 1172 هجری قمری در 80 سالگی به قاهره درگذشت. (ریحانه الادب ج 2 ص 298)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سگلاب که سگ آبی باشد و او را بیدستر خوانند و به عربی قضاعه گویند و خصیۀ وی آش بچگان است که ضد بیدستر باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب است به کبلان که نام اجدادی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
در تداول عامه مخفف کربلائی. (یادداشت مؤلف). آنکه به کربلا سفر کرده باشد. کبلای. رجوع به کربلایی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ نی ی)
منسوب به سبل: رجل سبلانی، مرد درازبروت. (منتهی الارب) ، منسوب به سبلان کوه
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به ابناء، یعنی اخلاف ایرانیان که با وهزر دیلمی بزمان انوشروان به یمن شدند و بدانجا اقامت گزیدند. رجوع به ابناء شود.
، شتربچۀدویم درآمده یا شتربچه که مادرش آبستن شده باشد. ج، بنات مخاض
لغت نامه دهخدا
(حَ وی ی)
منسوب به حفنا قریه ای بمصر. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
منسوب به حجزی ̍. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
زن باردار، زن خشمناک
لغت نامه دهخدا
(حُ نی ی)
ابوسعید عبدالله بن بشر الحبرانی السکسکی. در عداد شامیان بشمار آید و به عبدالله بن ابی اماس معروف است. و ابوعبده حداد و محمد بن حمران از وی روایت کنند. او ساکن بصره بود. (سمعانی 153 ب)
ابوراشد. احضر نام داشت و بعض اصحاب پیغمبر را دریافت. و از شامیان محسوب است و مردم آنجا از وی روایت کنند. (سمعانی 153ب). رجوع به حبران شود
لغت نامه دهخدا
(حَلْ لا)
حیدربن سلیمان بن داود بن حیدر حلی حسینی، مکنی به ابوالحسین. نخستین شاعر عصر خود بلکه امام شعرای عراق بود که فصاحت بیان و قوت ایمان را درخود جمع داشت و بجهت اشعارش که در مناقب و مصائب اهل بیت پیغمبر سروده به شاعر اهل بیت اشتهار یافته است. او راست: الدررالیتیم، این دیوان اشعار اوست و درسال 1312 هجری قمری چاپ شده است. 2- العقدالمفصل، که به سال 1331 هجری قمری در بغداد چاپ شده است. وی 1304 هجری قمری در 58 سالگی وفات یافت. (معجم المطبوعات) (جنه الماوی حاجی نوری). و رجوع به ریحانه الادب شود
لغت نامه دهخدا
(حَ وی ی)
منسوب به حقلا بطنی از جمهر، منسوب به حقلاء ضیعه ای به نواحی حلب. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ نی ی)
نسبت ابوخلیس یونس بن میسره بن خلیس حبلانی است که از اهل شام بود. گویند ابوعبدالله نیز کنیت داشت. وی از ام الدرداء روایت کرده است و اوزاعی از او. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
او راست: شرحی بر شرح تصریف سعدالدین تفتازانی
لغت نامه دهخدا
(حِلْ لا)
منسوب است به حله، شهری در کنار فرات. (از الانساب). رجوع به حله شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلقایی. منسوب به بلقاء که شهریست در ناحیۀ شام. (از الانساب سمعانی و اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به بلقاء شود
لغت نامه دهخدا
(حُ وا)
درختی است خرد، گیاهی است خاردار. ج، حلاویات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ وی ی)
منسوب به حبلی ̍
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری:
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را.
فردوسی.
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
فردوسی.
کسی کو بر شاه بدگوی بود
بر اندیشۀ بد بلاجوی بود.
فردوسی.
بلاجوی باشد گرفتار آز
من و خانه من بعد نان و پیاز.
سعدی.
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بقلاوی
تصویر بقلاوی
یک نوع شیرینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبراوی
تصویر کبراوی
کبراوی در فارسی کسی که از شیخ نجم الدین کبری پیروی میکند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است و ترکی آوند آهنی یا مسین یغلا ظرف آهنی دسته دار که در آن روغن و چیزهای دیگربریان کنند، کاسه مسی دسته دار که به سربازان برای گرفته غذا داده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
شیوا گشاده زبان کسی که بتواند مطلب خود را با سخنی رسا و شیوا بیان کند بلیغ. فصیح، مرد بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاری
تصویر بلاری
بلوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباری
تصویر حباری
پارسی تازی گشته هوبره جرز چرز تودره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبالی
تصویر حبالی
جمع حبلی، زنان باردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یغلاوی
تصویر یغلاوی
((یَ))
تابه کوچک دسته دار، کاسه کوچک دسته دار مخصوص غذا گرفتن سربازان
فرهنگ فارسی معین