جدول جو
جدول جو

معنی حبل - جستجوی لغت در جدول جو

حبل
آنچه با آن چیزی را می بندند، بند، ریسمان، رشته، رسن
آبستنی
حبل متین: رسن محکم، رشتۀ محکم، شریعت اسلام، قرآن، حبل المتین، برای مثال برترین جای مرا پایگه خدمت اوست / پایۀ خدمت او نیست مگر حبل متین (فرخی - ۲۸۷)
تصویری از حبل
تصویر حبل
فرهنگ فارسی عمید
حبل
(اِ قِ)
بار گرفتن. آبستن شدن. (دهار) (زوزنی). باروری. حمل. آبستنی. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ج 2 تذکرۀ ضریر انطاکی از صص 145- 149 شود، گرفتن شکار را به دام. دام فروکردن. (تاج المصادر بیهقی). دام گرفتن. (دهار) ، گستردن دام برای صید، به رسن بستن، حبل کاذب. هوسک. رجاء
حبل از خمر، پر گشتن از شراب، حبل مراءه، آبستن گشتن زن
لغت نامه دهخدا
حبل
(حَ)
رسن. (دهار) (معجم البلدان). طناب. ریسمان. آنچه به آن بندند. بند:
چو کشتیی که حبل او ز دم او
شراع اوسرون او قفای او.
منوچهری.
آل رسول خدای حبل خدایست
گرش بگیری ز چاه جهل برآئی.
ناصرخسرو.
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال.
ناصرخسرو.
گه حبل بگردن بر، مانند شتربان
گه بار به پشت اندر، مانندۀ استر.
ناصرخسرو.
برکشم مرترا بحبل خدای
بثریا ز چاه سیصد باز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204).
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
آنکس که با حمایل سلطان بود برش.
خاقانی.
بر زمین آمد آنچنان حبلی
هر کدوئی بشکل چون طبلی.
نظامی.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثالی بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
گفت یارب بیش از این خواهم مدد
تا ببندمشان بحبل من مسد.
مولوی.
پای داری چون کنی خود را تولنگ
دست داری چون کنی پنهان تو حبل.
مولوی.
بحبل ستایش فرا چه مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی.
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چوحبل اندرآن بست دستار خویش.
سعدی.
، حبلک علی غاربک، صیغۀ طلاق بود در قدیم. مثل اینکه درفارسی در غیر مورد طلاق گفته میشود: افسارت بگردنت. یعنی امر و کار تو با تو. ج، حبال، حبول، احبل، احبال، ریگ تودۀ دراز کشیده. آن ریگ که بر زمین چون رسنی بود. (آنندراج) ، عهد. (ترجمان جرجانی). پیمان. (معجم البلدان) ، زینهار. امان. (معجم البلدان). ذمه، گرانی بلا. سختی. ج، حبول، حبال، پیوستگی. وصال. ضد هجر، کتف یا آن نشیب میان گردن و سر کتف که براماند یا پئی که میان گردن و دوش باشد، نامه. کتاب، رگ. حبل الورید، رگی است در گردن. پی، رگی در ذراع. و فی المثل: هو علی حبل ذرایحک، ای فی القرب منک، استادنگاه اسپان رها، پیش از دوانیدن، درخت انگور. (آنندراج). حبل، وسیله. راه، رباط، الرمل المستطیل. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حبل
(حَ بَ)
درخت انگور. حبل، امتلاء، خشم، اندوه. (منتهی الارب) ، بار شکم. ج، احبال. و فی الحدیث: نهی عن بیع حبل الحبله، یعنی از بیع چیزی که در شکم ناقه است یا از بیع انگور بر درخت پیش از رسیدن یا از بیع بچه که در شکم است و عرب در جاهلیت این کار میکردند، حمل زن
لغت نامه دهخدا
حبل
(حُ)
جمع واژۀ حبله
لغت نامه دهخدا
حبل
(حُ بَ)
موضعی به یمامه است. در حدیث سراج بن مجاعه بن مراره بن سلمی از پدراز جد وی آمده که: نزد پیغمبر شدم او غوره و غرابه و حبل را به تیول به من داد. و میان حبل و حجر پنج فرسنگ راه است. لبید در وصف ناقه ای گوید:
فاذا حرکت غرزی اجمزت
و قرابی عدوجون قدابل
بالغرابات فزرافاتها
فبخنزیر فاطراف حبل
یسئد السیر علیها راکب
رابط الجأش علی کل وجل.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حبل
(حِ)
سختی، بلا. ج، حبول، دانشمند. زیرک. داهیه ای از رجال. (منتهی الارب). ج، حبول. (اقرب الموارد) ، القائم علی المال الرفیق بسیاسته. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حبل
شهرکی است (به عراق) کم آبادانی و بیشتر مردم او کردانند. (حدود العالم)، نقطه ای در اطراف طهیثا و نزدیک جنبلاء و واسط که به سال 265 هجری قمری به دست زنگیان افتاده است. (از ابن اثیر ج 7 ص 128)
لغت نامه دهخدا
حبل
ریسمان، طناب، بند سختی، دانشمند، زیرک سختی، دانشمند، زیرک
تصویری از حبل
تصویر حبل
فرهنگ لغت هوشیار
حبل
آبستنی، بچه ای که در شکم مادر است
تصویری از حبل
تصویر حبل
فرهنگ فارسی معین
حبل
دانشمند، زیرک، داهیه، جمع حبول
تصویری از حبل
تصویر حبل
فرهنگ فارسی معین
حبل
((حَ))
رشته، ریسمان، جمع احبال، حبال
تصویری از حبل
تصویر حبل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبلی
تصویر حبلی
آبستن، باردار
فرهنگ فارسی عمید
(حُ لی ی)
منسوب به حبلی ̍، منسوب به حبله. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَلْ لَ)
گوسفند خرده. (مهذب الاسماء). گوسفندان ریزه که کلان نشوند. بزهای کوتاه بالا و فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ لَ)
جمع واژۀ حابله. زنان آبستن
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
شجرالعقرب
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ / حَ بَ لَ)
بیخ انگور یا شاخ انگور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ)
قریه ای از قرای عسقلان که حاتم بن سنان حبلی بدان منسوب است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ)
انگور. تاک. درخت انگور، بیخ انگور، میوۀ درختان سلم و طلح و سیال که نوعی از درخت باخار است. بار عضاه. ج، حبل، حبل، ورق سمر، نوعی از پیرایه که در حمیل باشد. زیور گردن. (مهذب الاسماء). ج، حبلات، تره ای است
لغت نامه دهخدا
ابن مالک داری. جبله با جیم صحیح تر است. (الاصابه ج 1 ص 318)
لغت نامه دهخدا
(حَ لی ی)
منسوب به بنی الحبل. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ لی ی / حُ بَ لی ی)
منسوب به بنوالحبلی، منسوب به حیی از یمن. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ لا)
آبستن. (دهار). باردار. حامل. حامله، زن ممتلی ازشراب و آب. ج، حبلیات، حبالی، حبالیات:
زمانه هر نفسم تازه محنتی زاید
اگرچه وعده معین شده است حبلی را.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
(حُ لا)
لقب سالم بن غنم بن عوف بن خورج، بدانجهت که کلان شکم بود، و از اولاد اویند بنوالحبلی که بطنی است از انصار. (از سمعانی و جز آن)
حاتم بن سنان بن بشر حبلی. عبدالوهاب بن عتیق بن راذان مصری از وی روایت کند. منسوب به حبله از قرای عسقلان است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ / اِ بِ)
لوبیا
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکار کردن به دام. (منتهی الارب). گرفته شدن صید در دام. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، فرورفتن دست و پای ستور در رسن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ حبل
لغت نامه دهخدا
تصویری از حبل بقل
تصویر حبل بقل
بذرنباتات و عهای هرزه حبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبل الورید
تصویر حبل الورید
رگ گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبل المساکین
تصویر حبل المساکین
دار دوست از گیاهان (گویش گیلکی) عشقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبل المتین
تصویر حبل المتین
استوار، رشته محکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبلی
تصویر حبلی
آبستن باردار آبستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبل الله
تصویر حبل الله
ایمان بخدا، کتاب الله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبلی
تصویر حبلی
((حُ لا))
آبستن
فرهنگ فارسی معین