جدول جو
جدول جو

معنی حبردان - جستجوی لغت در جدول جو

حبردان
(حِ)
دوات، چه حبر مداد را گویند. یحیی کاشی در صفت تاریکی شب گوید:
یک قلم، از تیرگی شب، جهان
پر ز سیاهی شده چون حبردان.
(آنندراج)
لغت نامه دهخدا
حبردان
آمه زکابدان
تصویری از حبردان
تصویر حبردان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بردان
تصویر بردان
(پسرانه)
نام یکی از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تیردان
تصویر تیردان
ترکش، کیسه یا جعبه که در قدیم تیرهای کمان را در آن می گذاشتند و به پهلوی خود آویزان می کردند، تیردان، شغا، شکار، کیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باردان
تصویر باردان
جای بار، هر چه در آن کالا یا باری می گذارند، خورجین، جوال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرمدان
تصویر حرمدان
کیسه ای چرمی که در آن زر و سیم ریخته و به کمر می بستند، چنته، همیان، خرمدان و چرمدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبردار
تصویر خبردار
کسی که از امری خبر دارد، باخبر، مطلع، بااطلاع، آگاه، فرمان ایستادن به حالت خبردار، راست و منظم ایستاده برای ادای احترام، کنایه از جاسوس
فرهنگ فارسی عمید
(حُ)
ابن عمرو بن قیس بن جشم بن عبدالشمس. پدر قبیله ای به یمن و از ایشان است ابوسعید حبرانی عبدالله بن بشر سکسکی. (سمعانی ص 153). و ازآن قبیله است ابوراشد و جمعی دیگر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
صاحب مراصدالاطلاع گوید: شهری است و گمان میکنم که از دیار بنی بکر باشد نزدیک اسعرد.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ازقرای دمشق و جمعی بدان منسوب اند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نعت است از حرد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جای حب
لغت نامه دهخدا
(بَ)
وردان. وارتان. اشک نوزدهم پسر اردوان که بنا بروایتی از یوسف فلاویوس پس از پدر بتخت سلطنت نشست. رجوع به ایران باستان ص 2413 ببعد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شیرۀ گیاهی است بغایت بدبو و گنده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، (با تاء مکسور) بواسطۀ. بتوسط. بدست. وسیلۀ. به اهتمام: و اندر سنۀ اثنی و ثلاثین (و اربعمائه) بارۀ شارستان تمام شد بردست امیربوالفضل. (تاریخ سیستان)، در اختیار. بدست. بفرمان:
سخنهات چون در گلستان خوست
ترا هوش بردست کیخسروست.
فردوسی.
- بر دست گرفتن، بدست گرفتن. بر کف قرار دادن.
- ، باور کردن. (ناظم الاطباء). استوار داشتن و بیت ذیل شاهد هر دو معنی است:
هر که او گیرد بردست شراب
هرچه او گویدبردست مگیر.
امیرمعزی.
- بردست و پا زدن، از غرور سخن باشارت کردن. (آنندراج) :
مزن بردست و پا گر عیب خود پوشیده میخواهی
که میگردد ز ایما و اشارت لال تر مردم.
صائب (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تثنیۀ برد، صبح و شام و فی الحدیث من صلی البردین دخل الجنه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج). بامداد و شبانگاه. (مهذب الاسماء). رجوع به برد شود، مرد زشت و بد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مرد متکبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است بعراق بر شمال بغداد بر مشرق دجله جایی آبادان. (حدود العالم). و نیز نام چند جایگاه است. رجوع به مراصد الاطلاع شود.
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ)
دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. در 2هزارگزی جنوب قره آغاج و 33هزارگزی شوسۀ مراغه به میانه. سکنه 379. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و نخود وبزرک و زردآلو است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راه آنجا مالروست. در دو محل بنام ’دبردان بالا’ و ’دبردان پائین’ بفاصله دوهزارگزی ازیکدیگر واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تثنیۀ ابرد. بامداد و شبانگاه. (مهذب الاسماء). صبح و شامگاه. صبح و شام و سایۀ آن دو:
وزآن پس دو ماه ابردان برگذاشت
که یک روز بی پرده درگه نداشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
آنکه خبر از امری دارد: مطلع آگاه، فرمانی است که سرباز یا ورزشکار بر اثر آن باید دو کف پاها را بهم چسبانده راست و مستقیم بایستد بطوریکه سنیه پیش و شکم عقب و سر بالا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاردان
تصویر تاردان
ظرفی که در آن تارهای ساز نگاهدارند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته خرمدان کیسه چرمی که در آن دانگ (سکه) و زر برگ نهند کیسه ای چرمین که در آن پول و اشیا دیگر گذارند: (چونک حق و باطلی آمیختند نقد و قلب اندر حرمدان ریختند) (مثنوی) توضیح این کلمه بصورت (جرمدان) تحریف شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوریان
تصویر حوریان
جمع حوری، در تازی پیشینه ندارد پردیسیان پریگونگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبگردان
تصویر آبگردان
ملعقه بزرگ دسته دار که با آن از دیگهای بزرگ آب و جز آن بر گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذریان
تصویر حذریان
پرهیزگار، ترسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرب دان
تصویر حرب دان
عالم به فنون جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردادن
تصویر بردادن
میوه دادن، ثمر دادن، نتیجه دادن، حاصل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باردان
تصویر باردان
خورجین، جای بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحریان
تصویر بحریان
دریاییان
فرهنگ لغت هوشیار
معمور دایر بر پا مقابل ویران خراب: شهر آبادان کشور آبادان، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی، سالم تن درست فربه: (شتر به فربه و آبادان گشت) (کلیله)، مرفه در رفاه، ماء مون ایمن مصون یا آبادان بودن، بصفت آبادان متصف بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردان
تصویر بردان
بامداد و شام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حب دان
تصویر حب دان
قوطی یا جعبه ای که جای حب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبگردان
تصویر آبگردان
((گَ))
ظرفی دسته دار مانند ملاقه، اما بزرگتر از آن، که به وسیله آن آب، آش یا غذاهای مانند آن را از ظرفی به ظرف دیگر می ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبادان
تصویر آبادان
معمور، دایر، مزروع، کاشته، پر، مشحون، سالم، تندرست، مأمون، ایمن، مرفه، شهر آبادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باردان
تصویر باردان
ظرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبریدان
تصویر آبریدان
اکونومیست
فرهنگ واژه فارسی سره