جدول جو
جدول جو

معنی حبر - جستجوی لغت در جدول جو

حبر
مرکّب، جوهر، نوعی پارچۀ لطیف و موج دار
تصویری از حبر
تصویر حبر
فرهنگ فارسی عمید
حبر
عالم، دانشمند، پیشوای روحانی و دانشمند یهود
تصویری از حبر
تصویر حبر
فرهنگ فارسی عمید
حبر
(حُ بُ)
حبرحبر، کلمه ای است که بدان گوسپند را برای دوشیدن خوانند
لغت نامه دهخدا
حبر
قسمی جامه. نوعی نسیج. برد یمانی موجدار. (فرهنگ البسۀ نظام قاری) :
نرمدست و قطنی و خارا و حبر
برد و ابیاری و مخفی آشکار.
نظام قاری (دیوان ص 27).
جامۀ حبر و در او گوی ز مروارید است
راست چون بحرکز او خاسته در شهوار.
نظام قاری (دیوان ص 13).
ابر کرباس و شفق خسقی و شام است سمور
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج، بحار.
نظام قاری (دیوان ص 11).
صوف سته عشری قبرسی و تفصیله
کستمانی حلبی حبر و غزی بسیار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
یک زمان بحر پر ز موج چو حبر
گاه کوه ثبات چون خارا.
نظام قاری (دیوان ص 20).
ورجوع به حبره شود
لغت نامه دهخدا
حبر
(حِ بِ)
زردی دندان
لغت نامه دهخدا
حبر
(حِ بَ)
جمع واژۀ حبره
لغت نامه دهخدا
حبر
(حِ)
نام وادیی است. مرار فقعسی در رثاء برادر خود بدر گوید:
الا قاتل الله الاحادیث و المنی
و طیراً جرت بین السعافات و الحبر
و قاتل تثریب العیافه بعدما
زجرت فما أغنی اعتیافی و لا زجری
و ما للقفول بعد بدر بشاشه
و لاالحی یأتیهم و لا اوبهالسفر
تذکرنی بدراً زعازع لزبه
اذا اعصبت احدی عشیاتها الغبر.
(معجم البلدان ج 3 ص 208)
لغت نامه دهخدا
حبر
(حِ)
زگاب. سیاهی. دوده. دودۀ مرکب. مرکب. مداد. نقس. زگالاب. سیاهی دوات:
بر پر الفی کشید نتوانست
از بی قلمی و یا ز بی حبری.
منوچهری.
آنهمه حبر و قلم فانی شود
و این حدیث بی عدد باقی بود.
مولوی.
گر نباشد یاری حبر و قلم
کی فتد بر روی کاغذها رقم.
مولوی.
قلقشندی گوید: سومین آلت کتابت مداد و حبر است و آنچه مانند آن باشد، و درباره آن به چهار مورد بحث می کنیم: مورداول، در نام و ریشه کلمه مداد و حبر. مداد را از آن مداد گفته اند که به خامه مدد رساند... و ریشه حبر به معنی رنگ است: فلان ناصع الحبر یراد به اللون الخالص الصافی من کل شی ٔ. ابن احمر زنی را چنین وصف کرده است:
تتیه بفاحم جعد
و ابیض ناصع الحبر.
و سیاهی موی و سفیدی رنگ پوست او را خواسته است و در خبر است: یخرج من النار رجل قد ذهب حبره و سبره. ابن الاعرابی گوید: حبره، حسن او است، و سبره، هیئت اوست. مبرد از توزی نقل کرده: از فراء پرسیدم چرا مداد را حبر گفته اند؟ پاسخ داد: آموزگار را حبرو حبر گویند: مداد حبر، ای مداد عالم، پس مداد را حذف کردند و حبر گفتند. و چون این سخن فراء را به اصمعی گفتند نپسندید و گفت: حبر اثر هر چیز است: علی اسنانه حبر، که زردی دندانش افزایش یافته و به سیاهی رسیده باشد. حبر، اثری است که بر پوست ماند:
لقد اشمتت بی آل فید و غادرت
بجلدی حبراً بنت مصان بادیاً.
حبر، اثر نوشتن است که بر کاغذ ماند. مبرد گوید: گمان میکنم از آن روی آن را حبر گفته اند که کتاب را بدان آرایش دهند: حبرت الشی ٔ تحبیراً، آن را آرایش کردم. در مورد دوم، قلقشندی پس از ذکر اخبار و احادیث در ستایش حبر و مداد گوید: و از آن روی رنگ سیاهی را برای مداد پذیرفتند که ضد سفیدی کاغذ باشد. و سپس صفاتی که برای حبر آرند یاد کرده، گوید: اسود قاتم، درجۀ اول سیاهی است. و حالک و حانک و حلکوک و حلبوب وداج و دیجور و دجوجی و ادهم و مدهام. مورد سوم: در صنعت حبر و مادۀ آن. نظر اول مادۀ آن: موادی که مداد و حبر از آنها سازند یا احتیاج به علاج و تدبیر ندارد مانند عفص، زاج صمغ، و مانند آن، و یا نیازمند پروردن باشد مانند دوده. ابوالقاسم خلوف بن شعبه کاتب گفته است: از دود آن چیز که روغن دارد حبر سازند، ودود چیزهای خشک (بی روغن) حبر نشود، چه دود هر چیز مانند خود آن است. احمد بن یوسف کاتب گوید: در روزگار خمارویه مردی مدادی برای ما می آورد و من نرم تر و سیاه تر از آن ندیده بودم، و چون پرسیدم آن را از چه میسازی ؟ از پاسخ خودداری کرد، و پس از اصرار گفت: روغن بزرفجل و کتان را در چراغ نهم و طاس بر آن گذارده روشن سازم و چون روغن پایان یافت طاس برگیرم، و دوده را با آس و صمغ عربی بیامیزم، آس تا رنگ آن به سبزی زند و صمغ تا از پراکندگی و پخش شدن بازدارد. صاحب حلیه گوید: دودۀ نخود سوخته و مانند آن را در آب بریزند آنچه روی آب گرد آید بگیرند و با آب آس و عسل و صمغ عربی و نمک بیآمیزند و پهن کرده و خشک کنند، سپس پاره پاره کنند. و طریق اول بهتر است. نظر دوم صنعت حبر و در آن دو مسلک است: مسلک اول، در صنعت مداد که قدما با آن کتابت میکردند. وزیر ابوعلی بن مقله (ره) گفته است: بهترین مداد آن است که از دودۀ نفت گیرندو آن چنانست که سه رطل از آن را نیک بیزند و صاف کنند و در دیگی ریزند و سه مانند آن آب و یک رطل عسل وپانزده درم نمک و پانزده درم صمغ کوبیده و ده درم مازو بدان افزایند و بر آتش کم حرارت بجوشانند تا مانند گل غلیظ گردد و سپس در ظرفی برای وقت حاجت نگاه دارند. و از این سخن برمی آید که با دوده ای غیر از نفت نیز ممکن است. صاحب حلیه گوید: برای خوشبوی کردن آن اندکی کافور و برای آنکه مگس بر آن ننشیند اندکی صبربر آن بیفزایند، و گویند کافور جز خوشبو کردن به جای نمک نیز بکار رود. مسلک دوم: صنعت حبر و آن بر دو گونه است. قسم اول: نمونۀ مناسب کاغذ و آن حبر دوده است صفت آن: یک رطل مازوی شامی نیم خورده کرده در شش رطل آب و اندکی آس (مرسین) یک هفته بخوابانند و سپس بجوشانند تا نیمه یا دو ثلث شود و سپس در پارچه صاف کرده سه روز بگذارند و دوباره صاف کنند پس به هر رطل ازین آب، یک وقیه صمغ عربی و مانند آن زاک قبرسی وسپس دوده برای سیاهی افزایند و اندکی صبر تا از نشستن مگس مانع آید و عسل تاآن را در مرور زمان نگاه دارد. و دوده را باید با شکر و زعفران و زنگار در دست نیک بسایند ولی نباید آن را در هاون و صلایه بکوبند که فاسد گردد. قسم دوم: حبر که مناسب رق باشد: و آن را حبرالراس نامند و در آن دوده بکار نبرند و از این روی براق و درخشنده باشد، و درخشندگی آن چشم را زیان دهد و کاغذ را با مرور زمان بخورد. صفت آن: یک رطل مازوی شامی را خرد کنند، و آن را با سه رطل آب زلال در دیگ روی آتش کم حرارت بجوشانند تا غلیظ گردد، و نشانۀ رسیدگی آن باشد که چون با آن بنویسند سرخ براق نویسد، پس سه وقیه صمغ عربی و یک وقیه زاگ بر آن افزایند و صاف کرده در ظرفی نگاه دارند. صفت حبر سفری که به آتش نیاز ندارد: مازو را نیم کوب کرده و برای هر وقیه مازو یک درم صمغ عربی را نرم کوبند و بدان بیامیزند و نگاهدارند و در هنگام احتیاج آب بر آن ریخته بکار برند. رجوع به صبح الاعشی ج 2 صص 460- 466 شود.لغویین عرب سه کلمه نقس و مداد و حبر را مترادف و حاکی از مفهوم واحد میشمارند یعنی مایۀ رنگین که نویسنده نوک قلم را بدان آغشته و بر کاغذ کشد کتابت را، جوهری یکی از ائمۀ لغت در ترجمه نقس گوید: النقس، الذی یکتب به. و مجدالدین فیروزآبادی صاحب قاموس گوید: النقس، المداد و در ترجمه کلمه مداد، جوهری وفیروزآبادی هر دو گویند: المداد، النقس و در شرح کلمه حبر، جوهری در صحاح گوید: المداد الذی یکتب به. و در بعض نسخ صحاح: ’الذی یکتب به’ بی کلمه مداد. ودر قاموس می آید: الحبر،النقس. لکن اماراتی چند که ذیلا بدان اشاره میشود معلوم میکند که نقس کلمه ای است عام به معنی هر مایع سیّال که نوشتن را بکار باشد و مداد و حبر دو نوع ممتاز از یکدیگر در تحت جنس نقس باشند. ثعالبی در فقه اللغه باب 29 فصل اول گوید: ’از جملۀ کلماتی که فارسیان لغات خود را ترک گفته و لغات عربی را به جای آنها بکار میبرند خط است و قلم و مداد و حبر و کتاب و...’. ابن الندیم در الفهرست ص 14چ مصر میگوید: ’قال محمد بن اسحاق: و ممن کتب بالمداد من الوزراء الکتاب ابواحمدالعباس بن الحسن و ابوالحسن علی بن عیسی و ابوعلی محمد بن مقله... و ممن کتب بالحبر اخوه ابوعبداﷲ الحسن بن علی...’. و اسدی شاعر درلغت نامۀ خود در معنی کلمه انبسته گوید: ’مداد یا خون یا حبری بود که دشخوار حل شود.’. و باز ثعالبی در کتاب سّرالادب در باب تاسعوعشرون درفصل: اسماء فارسیّتها منسیه و عربیّتها مستعمله گوید: ’الکف و الساق... و القلم و المداد و الحبر و الکتاب و الصندوق...’. و از مجموع شواهد فوق بخوبی آشکار است که حبر و مداد دو شی ٔ متمایز از یکدیگر است لکن تمیز آنها از یکدیگر بچیست ؟ مداد چنانکه امروز متبادر به اذهان است سیاه رنگ تصور میشود و در قدیم هم معنی سیاهی می داده است چنانکه ثوب مداد و اثواب مداد به معنای جامۀ سیاه و جامه های سیاه بوده است. لکن حبر به رنگ دیگر بوده است چنانکه ابوالفضل بیهقی در شرح قتل حسنک (میکال) گوید: ’حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه...’. و از این عبارت مشهود است که رنگ حبر سیاه نبوده است چه بسیاهی زدن، سیاه معنی ندارد. صاحب قاموس در مادۀ ’کتم’ گوید: ’الکتم محرکه و الکتمان بالضم نبت یخلط بالحناء و یخضب به الشعر فیبقی لونها و اصله اذا طبخ بالماء کان مداداً للکتابه’. و جوهری قسمت اخیر عبارت صاحب قاموس را ندارد و فقط میگوید: ’کتم بالتحریک نبت یخلط بالوسمه و یختضب به’. و صاحب منتهی الارب که مترجم قاموس است گوید: کتم گیاهی است که وسمه خوانندش... و چون بیخ آن بجوشانند سیاهی نوشتن شود - انتهی. اگر مداد در عبارت فیروزآبادی معنی عامی بدهد یعنی مثل ’نقس’ شامل هر چیزی که بتوان بدان نوشت باشد ممکن است گمان برد که مراد او در اینجا از مداد، حبر است و اگر چنین باشد حبر و حبری منتسب به آن ظاهراً رنگ کبود داشته است چه کتم یعنی رنگ امروزی که بدان موی سیاه کنند ووسمه هر دو کبود باشد. وصولی در ادب الکتاب گوید: و بالحبر تکتب المصاحف و السجلات و مایراد بقائه و انماسمی الحبر حبراً لتحسینه الخط من قولهم حبرت الشی ٔ تحبیراً و حبرته حبراً و الاسم الحبر کقولک: طحنته طحنا. و فی الحدیث: یخرج من النار رجل حسن الحبر و السبر... واﷲ اعلم..، سیفیاس. زبدالبحر. سیبیا. لسان البحر. قناطه. ابن البیطار در شرح کلمه ’سیبیا’ گوید: و قد یکتب به کالحبر و لذلک یسمیه قوم الحبر. لعاب سیاهی که از دهان لسان البحر و ارنب البحر بیرون آید. و اللعاب الأسود الذی یخرج من هذا الحیوان ینبت الشعر فی داءالثعلب و قد یکتب به کالحبر و لذلک یسمیه قوم، الحبر. (ابن ابیطار)، کف دهن شتر. ج، حبار. (مهذب الاسماء). و ابن عباس را حبرالامه و حبر و بحر می گفتند برای علم او، نشان، نشان نعمت، خوبی. زینت، نگار، زردی دندان، مانند. همتا، صورت
جمع واژۀ حبره
لغت نامه دهخدا
حبر
(حُ)
جمع واژۀ حبیر
لغت نامه دهخدا
حبر
(تَ سَ وُ)
به شدن زخم. حبر. حبره. حبور، شادی. سرور. شاد کردن. و رجوع به حبر شود، ضرب و نشان آن باقی ماندن، تازه شدن زخم. نو شدن جراحت: حبرت یده، به شد دست او و گرهی بر جای ماند در استخوان، حبر اسنان، زرد شدن دندانها، حبر در ارض، بسیار نبات شدن
لغت نامه دهخدا
حبر
(تَ)
حبره. حبور. شاد شدن. شادمانی. شاد کردن. شادمانه کردن. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی). آراستن سخن و جامه و جز آن، نیکو کردن، سیاهی یعنی مرکب کردن در دوات، باقی ماندن نشان ضرب
لغت نامه دهخدا
حبر
دانشمند یهود، عالم یهود شاد شدن، شادمانی، شادمانه کردن، شاد کردن شاد شدن، شادمانی، شادمانه کردن، شاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
حبر
مداد، مرکب، دانشمند یهود
تصویری از حبر
تصویر حبر
فرهنگ فارسی معین
حبر
عالم، دانشمند (یهودی)
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حِ بَ رَ)
ابن نجم. محدث است. (منتهی الارب). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
لغت نامه دهخدا
(حِ)
خالص. بی آمیغ. صرف. بحت: کذب حبریت، دروغ محض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
کوهی است به بحرین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
یحبور. حبربر. حبرور. شوات بچه. (منتهی الارب). جوجۀ هوبره. بچۀ حباری. ج، حباریر
لغت نامه دهخدا
(حُ رُ)
نوعی مرغابی. (منتهی الارب) ، بعضی گفته اند چرز نر. ج، حبارج، حباریج. ابن بیطار گوید: مرغی است در مصر معروف. و بالسی گوید: گوشت آن گرم و سنگین وناگوار و مولد سودا باشد. (ابن بیطار ج 2 ص 5). قلقشندی گوید: و هو الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’:و یقع علی الذکر و الانثی و یجمع علی حباریات. و ذکرغیره ان واحده و جمعه سواء و بعضهم یقول: ان الحبرج هو ذکر الحباری. قال فی ’المصاید و المطارد’ و هو طائر فی قدر الدیک، کثیر الریش، و یقال لها: دجاجه البر. قال فی حیاه الحیوان: و هی طایر طویل العنق، رمادی ّاللون، فی منقاره بعض طول. یقال لذکر الحباری: الخرب. (بفتح الخاءالمعجمه و سکون الراءالمهمله و باء موحده فی الاّخر) و یجمع علی خراب و اخراب و خربان. و من خاصیته: ان الجارح اذا اعتنقها ارسلت علیه ذرقا حاصلا معها، متی احبت ارسلته، فیه حده تمعط ریشه و لذلک یقال: ’سلاحها سلاحها’. قال فی ’حیاه الحیوان’: و هی من اشد الطیر طیراناً، و ابعدها شوطا، فانها تصاد بالبصره فیوجد فی حواصلها الحبه الخضراء التی شجرها البطم، و منابتها تخوم بلاد الشام. و اذا نتف ریشها و ابطأ نباته ماتت کمداً. قال: و هی من اکثرالطیر جهداً فی تحصیل الرزق، و مع ذلک تموت جوعا بهذا السبب. قال فی ’المصاید و المطارد’: و هی مما یعاف، لانها تأکل کل شی ٔ حتی الخنافس. و قال فی ’حیاه الحیوان’: حکمها الحل، لانها من الطیبات و استشهد له بحدیث الترمذی من روایه سفینه مولی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم انه قال: ’اکلت مع رسول اﷲحباری’ و یقال لولدها! الیحبور و ربما قیل له نهار، کما یقال لولد الکروان: لیل. (صبح الاعشی ج 2 ص 64)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ)
کینه ور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ رَ)
مقام پاپ. منصب بابا ، ابوحبره. تابعی است
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
گره درخت که بریده از آن آوند سازند، زردی دندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ بِ رَ)
زردی دندان. حبر. حبره
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
نام دختر ابی ضیغم بلویه و او شاعرۀ تابعیه بوده است. (قاموس الاعلام) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
حصنی است به مدینۀ منوره، مالی است هم در مدینه از آن بنی قینقاع. (منتهی الارب) ، اطم من اطام الیهود بالمدینه فی دار صالح بن جعفر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِرَ)
زردی دندان. ج، حبر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ را)
نام مدینۀ ابراهیم خلیل. حبرون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
برنگ حبر: حسنک (میکال) پیدا آمد، بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ، با سیاه میزد، خلق گونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). و رجوع به حبر شود
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ ری ی)
چادر و برد، حبره فروش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ ری ی)
سیاهی فروش. (منتهی الارب). مرکب فروش. و دودۀ مرکب فروش و حبّار غلط است. هذه النسبه الی الحبر الذی یکتب به، و بیعه و عمله. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حبرج
تصویر حبرج
نوعی مرغابی شبیه به هوبره و کوچکتر از آن که در مصر فراوانست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبریت
تصویر حبریت
دروغ محض، خالص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبردان
تصویر حبردان
آمه زکابدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبر حبر
تصویر حبر حبر
کلمه است که بدان گوسفند را بدوشیدن خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبره
تصویر حبره
شادمانی، فراخی، زردی دندان
فرهنگ لغت هوشیار