جدول جو
جدول جو

معنی حبر

حبر
(حِ)
زگاب. سیاهی. دوده. دودۀ مرکب. مرکب. مداد. نقس. زگالاب. سیاهی دوات:
بر پر الفی کشید نتوانست
از بی قلمی و یا ز بی حبری.
منوچهری.
آنهمه حبر و قلم فانی شود
و این حدیث بی عدد باقی بود.
مولوی.
گر نباشد یاری حبر و قلم
کی فتد بر روی کاغذها رقم.
مولوی.
قلقشندی گوید: سومین آلت کتابت مداد و حبر است و آنچه مانند آن باشد، و درباره آن به چهار مورد بحث می کنیم: مورداول، در نام و ریشه کلمه مداد و حبر. مداد را از آن مداد گفته اند که به خامه مدد رساند... و ریشه حبر به معنی رنگ است: فلان ناصع الحبر یراد به اللون الخالص الصافی من کل شی ٔ. ابن احمر زنی را چنین وصف کرده است:
تتیه بفاحم جعد
و ابیض ناصع الحبر.
و سیاهی موی و سفیدی رنگ پوست او را خواسته است و در خبر است: یخرج من النار رجل قد ذهب حبره و سبره. ابن الاعرابی گوید: حبره، حسن او است، و سبره، هیئت اوست. مبرد از توزی نقل کرده: از فراء پرسیدم چرا مداد را حبر گفته اند؟ پاسخ داد: آموزگار را حبرو حبر گویند: مداد حبر، ای مداد عالم، پس مداد را حذف کردند و حبر گفتند. و چون این سخن فراء را به اصمعی گفتند نپسندید و گفت: حبر اثر هر چیز است: علی اسنانه حبر، که زردی دندانش افزایش یافته و به سیاهی رسیده باشد. حبر، اثری است که بر پوست ماند:
لقد اشمتت بی آل فید و غادرت
بجلدی حبراً بنت مصان بادیاً.
حبر، اثر نوشتن است که بر کاغذ ماند. مبرد گوید: گمان میکنم از آن روی آن را حبر گفته اند که کتاب را بدان آرایش دهند: حبرت الشی ٔ تحبیراً، آن را آرایش کردم. در مورد دوم، قلقشندی پس از ذکر اخبار و احادیث در ستایش حبر و مداد گوید: و از آن روی رنگ سیاهی را برای مداد پذیرفتند که ضد سفیدی کاغذ باشد. و سپس صفاتی که برای حبر آرند یاد کرده، گوید: اسود قاتم، درجۀ اول سیاهی است. و حالک و حانک و حلکوک و حلبوب وداج و دیجور و دجوجی و ادهم و مدهام. مورد سوم: در صنعت حبر و مادۀ آن. نظر اول مادۀ آن: موادی که مداد و حبر از آنها سازند یا احتیاج به علاج و تدبیر ندارد مانند عفص، زاج صمغ، و مانند آن، و یا نیازمند پروردن باشد مانند دوده. ابوالقاسم خلوف بن شعبه کاتب گفته است: از دود آن چیز که روغن دارد حبر سازند، ودود چیزهای خشک (بی روغن) حبر نشود، چه دود هر چیز مانند خود آن است. احمد بن یوسف کاتب گوید: در روزگار خمارویه مردی مدادی برای ما می آورد و من نرم تر و سیاه تر از آن ندیده بودم، و چون پرسیدم آن را از چه میسازی ؟ از پاسخ خودداری کرد، و پس از اصرار گفت: روغن بزرفجل و کتان را در چراغ نهم و طاس بر آن گذارده روشن سازم و چون روغن پایان یافت طاس برگیرم، و دوده را با آس و صمغ عربی بیامیزم، آس تا رنگ آن به سبزی زند و صمغ تا از پراکندگی و پخش شدن بازدارد. صاحب حلیه گوید: دودۀ نخود سوخته و مانند آن را در آب بریزند آنچه روی آب گرد آید بگیرند و با آب آس و عسل و صمغ عربی و نمک بیآمیزند و پهن کرده و خشک کنند، سپس پاره پاره کنند. و طریق اول بهتر است. نظر دوم صنعت حبر و در آن دو مسلک است: مسلک اول، در صنعت مداد که قدما با آن کتابت میکردند. وزیر ابوعلی بن مقله (ره) گفته است: بهترین مداد آن است که از دودۀ نفت گیرندو آن چنانست که سه رطل از آن را نیک بیزند و صاف کنند و در دیگی ریزند و سه مانند آن آب و یک رطل عسل وپانزده درم نمک و پانزده درم صمغ کوبیده و ده درم مازو بدان افزایند و بر آتش کم حرارت بجوشانند تا مانند گل غلیظ گردد و سپس در ظرفی برای وقت حاجت نگاه دارند. و از این سخن برمی آید که با دوده ای غیر از نفت نیز ممکن است. صاحب حلیه گوید: برای خوشبوی کردن آن اندکی کافور و برای آنکه مگس بر آن ننشیند اندکی صبربر آن بیفزایند، و گویند کافور جز خوشبو کردن به جای نمک نیز بکار رود. مسلک دوم: صنعت حبر و آن بر دو گونه است. قسم اول: نمونۀ مناسب کاغذ و آن حبر دوده است صفت آن: یک رطل مازوی شامی نیم خورده کرده در شش رطل آب و اندکی آس (مرسین) یک هفته بخوابانند و سپس بجوشانند تا نیمه یا دو ثلث شود و سپس در پارچه صاف کرده سه روز بگذارند و دوباره صاف کنند پس به هر رطل ازین آب، یک وقیه صمغ عربی و مانند آن زاک قبرسی وسپس دوده برای سیاهی افزایند و اندکی صبر تا از نشستن مگس مانع آید و عسل تاآن را در مرور زمان نگاه دارد. و دوده را باید با شکر و زعفران و زنگار در دست نیک بسایند ولی نباید آن را در هاون و صلایه بکوبند که فاسد گردد. قسم دوم: حبر که مناسب رق باشد: و آن را حبرالراس نامند و در آن دوده بکار نبرند و از این روی براق و درخشنده باشد، و درخشندگی آن چشم را زیان دهد و کاغذ را با مرور زمان بخورد. صفت آن: یک رطل مازوی شامی را خرد کنند، و آن را با سه رطل آب زلال در دیگ روی آتش کم حرارت بجوشانند تا غلیظ گردد، و نشانۀ رسیدگی آن باشد که چون با آن بنویسند سرخ براق نویسد، پس سه وقیه صمغ عربی و یک وقیه زاگ بر آن افزایند و صاف کرده در ظرفی نگاه دارند. صفت حبر سفری که به آتش نیاز ندارد: مازو را نیم کوب کرده و برای هر وقیه مازو یک درم صمغ عربی را نرم کوبند و بدان بیامیزند و نگاهدارند و در هنگام احتیاج آب بر آن ریخته بکار برند. رجوع به صبح الاعشی ج 2 صص 460- 466 شود.لغویین عرب سه کلمه نقس و مداد و حبر را مترادف و حاکی از مفهوم واحد میشمارند یعنی مایۀ رنگین که نویسنده نوک قلم را بدان آغشته و بر کاغذ کشد کتابت را، جوهری یکی از ائمۀ لغت در ترجمه نقس گوید: النقس، الذی یکتب به. و مجدالدین فیروزآبادی صاحب قاموس گوید: النقس، المداد و در ترجمه کلمه مداد، جوهری وفیروزآبادی هر دو گویند: المداد، النقس و در شرح کلمه حبر، جوهری در صحاح گوید: المداد الذی یکتب به. و در بعض نسخ صحاح: ’الذی یکتب به’ بی کلمه مداد. ودر قاموس می آید: الحبر،النقس. لکن اماراتی چند که ذیلا بدان اشاره میشود معلوم میکند که نقس کلمه ای است عام به معنی هر مایع سیّال که نوشتن را بکار باشد و مداد و حبر دو نوع ممتاز از یکدیگر در تحت جنس نقس باشند. ثعالبی در فقه اللغه باب 29 فصل اول گوید: ’از جملۀ کلماتی که فارسیان لغات خود را ترک گفته و لغات عربی را به جای آنها بکار میبرند خط است و قلم و مداد و حبر و کتاب و...’. ابن الندیم در الفهرست ص 14چ مصر میگوید: ’قال محمد بن اسحاق: و ممن کتب بالمداد من الوزراء الکتاب ابواحمدالعباس بن الحسن و ابوالحسن علی بن عیسی و ابوعلی محمد بن مقله... و ممن کتب بالحبر اخوه ابوعبداﷲ الحسن بن علی...’. و اسدی شاعر درلغت نامۀ خود در معنی کلمه انبسته گوید: ’مداد یا خون یا حبری بود که دشخوار حل شود.’. و باز ثعالبی در کتاب سّرالادب در باب تاسعوعشرون درفصل: اسماء فارسیّتها منسیه و عربیّتها مستعمله گوید: ’الکف و الساق... و القلم و المداد و الحبر و الکتاب و الصندوق...’. و از مجموع شواهد فوق بخوبی آشکار است که حبر و مداد دو شی ٔ متمایز از یکدیگر است لکن تمیز آنها از یکدیگر بچیست ؟ مداد چنانکه امروز متبادر به اذهان است سیاه رنگ تصور میشود و در قدیم هم معنی سیاهی می داده است چنانکه ثوب مداد و اثواب مداد به معنای جامۀ سیاه و جامه های سیاه بوده است. لکن حبر به رنگ دیگر بوده است چنانکه ابوالفضل بیهقی در شرح قتل حسنک (میکال) گوید: ’حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه...’. و از این عبارت مشهود است که رنگ حبر سیاه نبوده است چه بسیاهی زدن، سیاه معنی ندارد. صاحب قاموس در مادۀ ’کتم’ گوید: ’الکتم محرکه و الکتمان بالضم نبت یخلط بالحناء و یخضب به الشعر فیبقی لونها و اصله اذا طبخ بالماء کان مداداً للکتابه’. و جوهری قسمت اخیر عبارت صاحب قاموس را ندارد و فقط میگوید: ’کتم بالتحریک نبت یخلط بالوسمه و یختضب به’. و صاحب منتهی الارب که مترجم قاموس است گوید: کتم گیاهی است که وسمه خوانندش... و چون بیخ آن بجوشانند سیاهی نوشتن شود - انتهی. اگر مداد در عبارت فیروزآبادی معنی عامی بدهد یعنی مثل ’نقس’ شامل هر چیزی که بتوان بدان نوشت باشد ممکن است گمان برد که مراد او در اینجا از مداد، حبر است و اگر چنین باشد حبر و حبری منتسب به آن ظاهراً رنگ کبود داشته است چه کتم یعنی رنگ امروزی که بدان موی سیاه کنند ووسمه هر دو کبود باشد. وصولی در ادب الکتاب گوید: و بالحبر تکتب المصاحف و السجلات و مایراد بقائه و انماسمی الحبر حبراً لتحسینه الخط من قولهم حبرت الشی ٔ تحبیراً و حبرته حبراً و الاسم الحبر کقولک: طحنته طحنا. و فی الحدیث: یخرج من النار رجل حسن الحبر و السبر... واﷲ اعلم..، سیفیاس. زبدالبحر. سیبیا. لسان البحر. قناطه. ابن البیطار در شرح کلمه ’سیبیا’ گوید: و قد یکتب به کالحبر و لذلک یسمیه قوم الحبر. لعاب سیاهی که از دهان لسان البحر و ارنب البحر بیرون آید. و اللعاب الأسود الذی یخرج من هذا الحیوان ینبت الشعر فی داءالثعلب و قد یکتب به کالحبر و لذلک یسمیه قوم، الحبر. (ابن ابیطار)، کف دهن شتر. ج، حبار. (مهذب الاسماء). و ابن عباس را حبرالامه و حبر و بحر می گفتند برای علم او، نشان، نشان نعمت، خوبی. زینت، نگار، زردی دندان، مانند. همتا، صورت
جمع واژۀ حبره
لغت نامه دهخدا